شماره ٢٥

برآمد بسي روزگاري بدوي
که خسرو سوي سيستان کرد روي
که آنجا کند زنده و استا روا
کند موبدان را بدانجا گوا
جو آنجا رسيد آن گرانمايه شاه
پذيره شدش پهلوان سپاه
شه نيمروز آنک رستمش نام
سوار جهانديده همتاي سام
ابا پير دستان که بودش پدر
ابا مهتران و گزينان در
به شادي پذيره شدندش به راه
ازو شادمان گشت فرخنده شاه
به زاولش بردند مهمان خويش
همه بنده وار ايستادند پيش
وزو زند و کشتي بياموختند
ببستند و آذر برافروختند
برآمد برين ميهماني دو سال
همي خورد گشتاسپ با پور زال
به هرجا کجا شهرياران بدند
ازان کار گشتاسپ آگه شدند
که او مر سو پهلوان را ببست
تن پيل وارش به آهن بخست
به زاولستان شد به پيغمبري
که نفرين کند بر بت آزري
بگشتند يکسر ز فرمان شاه
بهم برشکستند پيمان شاه
چو آگاهي آمد به بهمن که شاه
ببستست آن شير را بي گناه
نبرده گزينان اسفنديار
ازانجا برفتند تيماردار
همي داشتند از سپه دست باز
پس اندر گرفتند راه دراز
به پيش گو اسفنديار آمدند
کيان زادگان شيروار آمدند
پدر را به رامش همي داشتند
به زندانش تنها بنگذاشتند
پس آگاهي آمد به سالار چين
که شاه از گمان اندرآمد به کين
برآشفت خسرو به اسفنديار
به زندان و بندش فرستاد خوار
خود از بلخ زي زابلستان کشيد
بيابان گذاريد و سيحون بديد
به زاول نشستست مهمان زال
برين روزگاران برآمد دو سال
به بلخ اندرونست لهراسپ شاه
نماندست از ايرانيان و سپاه
مگر هفتصد مرد آتش پرست
هه پيش آذر برآورده دست
جز ايشان به بلخ اندرون نيست کس
از آهنگ داران همينند بس
مگر پاسبانان کاخ هماي
هلا زود برخيز و چندين مپاي
مهان را همه خواند شاه چگل
ابر جنگ لهراسپشان داد دل
بدانيد گفتا که گشتاسپ شاه
سوي نيمروز او سپردست راه
به زاول نشستست با لشکرش
سواري نه اندر همه کشورش
کنونست هنگام کين خواستن
ببايد بسيچيد و آراستن
پسرش آن گرانمايه اسفنديار
به بند گران اندرست استوار
کدامست مردي پژوهنده راز
که پيمايد اين ژرف راه دراز
نراند به راه ايچ و بي ره رود
ز ايران هراسان و آگه رود
يکي جادوي بود نامش ستوه
گذارنده راه و نهفته پژوه
منم گفت آهسته و نامجوي
چه بايد ترا هرچ بايد بگوي
شه چينش گفتا به ايران خرام
نگهبان آتش ببين تا کدام
پژوهنده راز پيمود راه
به بلخ گزين شد که بد گاه شاه
نديد اندرون شاه گشتاسپ را
پرستنده يي ديد و لهراسپ را
بشد همچنان پيش خاقان بگفت
به رخ پيش او بر زمين را برفت
چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت
از اندوه ديرينه آزاد گشت
سر آن را همه خواند و گفتا رويد
سپاه پراگنده گرد آوريد
برفتند گردان لشکر همه
به کوه و بيابان و جاي رمه
بدو باز خواندند لشکرش را
گزيده سواران کشورش را