شماره ١٥

پس آگاهي آمد به اسفنديار
که کشته شد آن شاه نيزه گزار
پدرت از غم او بکاهد همي
کنون کين او خواست خواهد همي
همي گويد آنکس کجاکين اوي
بخواهد نهد پيش دشمنش روي
مر او را دهم دخترم را هماي
وکرد ايزدش را برين بر گواي
کي نامور دست بر دست زد
بناليد ازان روزگاران بد
همه ساله زين روز ترسيدمي
چو او را به رزم اندرون ديدمي
دريغا سوارا گوا مهترا
که بختش جدا کرد تاج از سرا
که کشت آن سيه پيل نستوه را
که کند از زمين آهنين کوه را
درفش و سرلشکر و جاي خويش
برادرش را داد و خود رفت پيش
به قلب اندر آمد به جاي زرير
به صف اندر استاد چون نره شير
به پيش اندر آمد ميان را ببست
گرفت آن درفش همايون به دست
برادرش بد پنج دانسته راه
همه از در تاج و همتاي شاه
همه ايستادند در پيش اوي
که لشکر شکستن بدي کيش اوي
به آزادگان گفت پيش سپاه
که اي نامداران و گردان شاه
نگر تا چه گويم يکي بشنويد
به دين خداي جهان بگرويد
نگر تا نترسيد از مرگ و چيز
که کس بي زمانه نمردست نيز
کرا کشت خواهد همي روزگار
چه نيکوتر از مرگ در کارزار
بدانيد يکسر که روزيست اين
که کافر پديد آيد از پاک دين
شما از پس پشتها منگريد
مجوييد فرياد و سر مشمريد
نگر تا نبينيد بگريختن
نگر تا نترسيد ز آويختن
سر نيزه ها را به رزم افگنيد
زماني بکوشيد و مردي کنيد
بدين اندرون بود اسفنديار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار
که اين نامداران و گردان من
همه مر مرا چون تن و جان من
مترسيد از نيزه و گرز و تيغ
که از بخش مان نيست روي گريغ
به دين خدا اي گو اسفنديار
به جان زرير آن نبرده سوار
که آيد فرود او کنون در بهشت
که من سوي لهراسپ نامه نوشت
پذيرفتم اندرز آن شاه پير
که گر بخت نيکم بود دستگير
که چون بازگردم ازين رزمگاه
به اسفنديارم دهم تاج و گاه
سپه را همه پيش رفتن دهم
ورا خسروي تاج بر سر نهم
چنانچون پدر داد شاهي مرا
دهم همچنان پادشاهي ورا