شماره ١٤

دو هفته برآمد برين کارزار
که هزمان همي تيره تر گشت کار
به پيش اندر آمد نبرده زرير
سمندي بزرگ اندر آورده زير
به لشکرگه دشمن اندر فتاد
چو اندر گيا آتش و تيز باد
همي کشت زيشان همي خوابنيد
مر او را نه استاد هرکش بديد
چو ارجاسپ دانست کان پورشاه
سپه را همي کرد خواهد تباه
بدان لشکر خويش آواز داد
که چونين همي داد خواهيد داد
دو هفته برآمد برين بر درنگ
نبينم همي روي فرجام جنگ
بکردند گردان گشتاسپ شاه
بسي نامداران لشکر تباه
کنون اندر آمد ميانه زرير
چو گرگ دژآگاه و شير دلير
بکشت او همه پاک مردان من
سرافراز گردان و ترکان من
يکي چاره بايد سگاليدنا
و گرنه ره ترک ماليدنا
برين گر بماند زماني چنين
نه ايتاش ماند نه خلخ نه چين
کدامست مرد از شما نام خواه
که آيد پديد از ميان سپاه
يکي ترگ داري خرامد به پيش
خنيده کند در جهان نام خويش
هران کز ميان باره انگيزند
بگرداندش پشت و بگريزند
من او را دهم دختر خويش را
سپارم بدو لشکر خويش را
سپاهش ندادند پاسوخ باز
بترسيده بد لشکر سرفراز
چو شير اندرافتاد و چون پيل مست
همي کشت زيشان همي کرد پست
همي کوفتشان هر سوي زير پاي
سپهدار ايران فرخنده راي
چو ارجاسپ ديد آن چنان خيره شد
که روز سپيدش شب تيره شد
دگر باره گفت اي بزرگان من
تگينان لشکر گزينان من
ببينيد خويشان و پيوستگان
ببينيد ناليدن خستگان
ازان زخم آن پهلو آتشي
که ساميش گرزست و تير آرشي
که گفتي بسوزد همي لشکرم
کنون برفروزد همي کشورم
کدامست مرد از شما چيره دست
که بيرون شود پيش اين پيل مست
هرانکو بدان گردکش يازدا
مرد او را ازان باره بندازدا
چو بخشنده ام بيش بسپارمش
کلاه از بر چرخ بگذارمش
هميدون نداد ايچ کس پاسخش
بشد خيره و زرد گشت آن رخش
سه بار اين سخن را بريشان براند
چو پاسخ نيامدش خامش بماند
بيامد پس آن بيدرفش سترگ
پليد و بد و جادوي و پير گرگ
به ارچاسپ گفت اي بلند آفتاب
به زور و به تن همچو افراسياب
به پيش تو آوردم اين جان خويش
سپر کردم اين جان شيرينت پيش
شوم پيش آن پيل آشفته مست
گر ايدونک يابم بران پيل دست
به خاک افگنم تنش اي شهريار
مگر بر دهد گردش روزگار
ازو شاد شد شاه و کرد آفرين
بدادش بدو باره خويش و زين
بدو داد ژوپين زهرابدار
که از آهنين کوه کردي گذار
چو شد جادوي زشت ناباکدار
سوي آن خردمند گرد سوار
چو از دور ديدش برآورد خشم
پر از خاک روي و پر از خون دو چشم
به دست اندرون گرز چون سام يل
به پيش اندرون کشته چون کوه تل
نيارست رفتنش بر پيش روي
ز پنهان همي تاخت بر گرد اوي
بينداخت ژوپين زهرابدار
ز پنهان بران شاهزاده سوار
گذاره شد از خسروي جوشنش
به خون غرقه شد شهرياري تنش
ز باره در افتاد پس شهريار
دريغ آن نکو شاهزاده سوار
فرود آمد آن بيدرفش پليد
سليحش همه پاک بيرون کشيد
سوي شاه چين برد اسپ و کمرش
درفش سيه افسر پرگهرش
سپاهش همه بانگ برداشتند
همي نعره از ابر بگذاشتند
چو گشتاسپ از کوه سر بنگريد
مر او را بدان رزمگه بر نديد
گماني برم گفت کان گرد ماه
که روشن بدي زو همه رزمگاه
نبرده برادرم فرخ زرير
که شير ژيان آوريدي به زير
فگندست بر باره از تاختن
بماندند گردان ز انداختن
نيايد همي بانگ شه زادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان
هيوني بتازيد تا رزمگاه
به نزديکي آن درفش سياه
ببينيد کان شاه من چون شدست
کم از درد او دل پر از خون شدست
به دين اندرون بود شاه جهان
که آمد يکي خون ز ديده چکان
به شاه جهان گفت ماه ترا
نگهدار تاج و سپاه ترا
جهان پهلوان آن زرير سوار
سواران ترکان بکشتند زار
سر جادوان جهان بيدرفش
مر او را بيفگند و برد آن درفش
چو آگاهي کشتن او رسيد
به شاه جهانجوي و مرگش بديد
همه جامه تا پاي بدريد پاک
بران خسروي تاج پاشيد خاک
همي گفت گشتاسپ کاي شهريار
چراغ دلت را بکشتند زار
ز پس گفت داننده جاماسپ را
چه گويم کنون شاه لهراسپ را
چگونه فرستم فرسته بدر
چه گويم بدان پير گشته پدر
چه گويم چه کردم نگار ترا
که برد آن نبرده سوار ترا
دريغ آن گو شاهزاده دريغ
چو تابنده ماه اندرون شد به ميغ
بياريد گلگون لهراسپي
نهيد از برش زين گشتاسپي
بياراست مر جستن کينش را
به ورزيدن دين و آيينش را
جهانديده دستور گفتا به پاي
به کينه شدن مر ترا نيست راي
به فرمان دستور داناي راز
فرود آمد از باره بنشست باز
به لشکر بگفتا کدامست شير
که باز آورد کين فرخ زرير
که پيش افگند باره بر کين اوي
که باز آورد باره و زين اوي
پذيرفتن اندر خداي جهان
پذيرفتن راستان و مهان
که هر کز ميانه نهد پيش پاي
مر او را دهم دخترم را هماي
نجنبيد زيشان کس از جاي خويش
ز لشکر نياورد کس پاي پيش