شماره ١٥

برين نيز بگذشت چندي سپهر
به دل در همي داشت و ننمود چهر
بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوي
که تا زنده اي زين جهان بهر جوي
برانديش با اين سخن با خرد
که انديشه اندر سخن به خورد
به ايران فرستم فرستاده يي
جهانديده و پاک و آزاده يي
به لهراسپ گويم که نيم جهان
تو داري به آرام و گنج مهان
اگر باژ بفرستي از مرز خويش
ببيني سرمايه ارز خويش
بريشان سپاهي فرستم ز روم
که از نعل پيدا نبينند بوم
چنين داد پاسخ که اين راي تست
زمانه بزير کف پاي تست
يکي نامور بود قالوس نام
خردمند و با دانش و راي و کام
بخواند آن خردمند را نامدار
کز ايدر برو تا در شهريار
بگويش که گر باژ ايران دهي
به فرمان گرايي و گردن نهي
به ايران بماند بتو تاج و تخت
جهاندار باشي و پيروزبخت
وگرنه مرا با سپاهي گران
هم از روم وز دشت نيزه وران
نگه کن که برخيزد از دشت غو
فرخ زاد پيروزشان پيش رو
همه بومتان پاک ويران کنم
ز ايران به شمشير بيران کنم
فرستاده آمد به کردار باد
سرش پر خرد بد دلش پر ز داد
چو آمد به نزديک شاه بزرگ
بديد آن در و بارگاه بزرگ
چو آگاهي آمد به سالار بار
خرامان بيامد بر شهريار
که پير جهانديده يي بر درست
همانا فرستاده قيصرست
سوارست با او بسي نامدار
همي راه جويد بر شهريار
چو بشنيد بنشست بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج
بزرگان ايران همه پيش تخت
نشستند شادان دل و نيکبخت
بفرمود تا پرده برداشتند
فرستاده را شاد بگذاشتند
چو آمد به نزديک تختش فراز
بر او آفرين کرد و بردش نماز
پيام گرانمايه قيصر بداد
چنان چون ببايد به آيين و داد
غمي شد ز گفتار او شهريار
برآشفت با گردش روزگار
گرانمايه جايي بياراستند
فرستاده را شاد بنشاستند
فرستاد زربفت گستردني
ز پوشيدني و هم از خوردني
بران گونه بنواخت او را به بزم
تو گفتي که نشنيد پيغام رزم
شب آمد پر انديشه پيچان بخفت
تو گفتي که با درد و غم بود جفت
چو خورشيد بر تخت زرين نشست
شب تيره رخسار خود را ببست
بفرمود تا رفت پيشش زرير
سخن گفت هرگونه با شاه دير
به شگبير قالوس شد بار خواه
ورا راه دادند نزديک شاه
ز بيگانه ايوان بپرداختند
فرستاده را پيش بنشاختند
بدو گفت لهراسپ کاي پر خرد
مبادا که جان جز خرد پرورد
بپرسم ترا راست پاسخ گزار
اگر بخردي کام کژي مخار
نبود اين هنرها به روم اندرون
بدي قيصر از پيش شاهان زبون
کنون او بهر کشوري باژخواه
فرستاد و بر ماه بنهاد گاه
چو الياس را کو به مرز خزر
گوي بود با فر و پرخاشخر
بگيرد ببندد همي با سپاه
بدين باژخواهش که بنمود راه
فرستاده گفت اي سخنگوي شاه
به مرز خزر من شدم باژخواه
به پيغمبري رنج بردم بسي
نپرسيد زين باره هرگز کسي
وليکن مرا شاه زان سان نواخت
که گردن به کژي نبايد فراخت
سواري به نزديک او آمدست
که از بيشه ها شير گيرد به دست
به مردان بخندد همي روز رزم
هم از جامه مي به هنگام بزم
به بزم و به رزم و به روز شکار
جهان بين نديدست چون او سوار
بدو داد پرمايه تر دخترش
که بودي گرامي تر از افسرش
نشاني شدست او به روم اندرون
چو نر اژدها شد به چنگش زبون
يکي گرگ بد همچو پيلي به دشت
که قيصر نيارست زان سو گذشت
بيفگند و دندان او را بکند
وزو کشور روم شد بي گزند
بدو گفت لهراسپ کاي راست گوي
کرا ماند اين مرد پرخاشجوي
چنين داد پاسخ که باري نخست
به چهره زريرست گويي درست
به بالا و ديدار و فرهنگ و راي
زرير دليرست گويي بجاي
چو بشنيد لهراسپ بگشاد چهر
بران مرد رومي بگسترد مهر
فراوان ورا برده و بدره داد
ز درگاه برگشت پيروز و شاد
بدو گفت کاکنون به قيصر بگوي
که من با سپاه آمدم جنگجوي