قسمت ششم

برون تاختند از ميان سپاه
برفتند يکسر بآوردگاه
که ديدار ديده بريشان نبود
دو سالار زين گونه زرم آزمود
ابا هر سواري ز ايران سپاه
ز توران يکي شد ورا رزم خواه
نهادند پس گيو را با گروي
که همزور بودند و پرخاشجوي
گروي زره کز ميان سپاه
سراسر برو بود نفرين شاه
که بگرفت ريش سياوش بدست
سرش را بريد از تن پاک پست
دگر با فريبرز کاوس تفت
چو کلباد ويسه بآورد رفت
چو رهام گودرز با بارمان
برفتند يک با دگر بدگمان
گرازه بشد با سيامک بجنگ
چو شير ژيان با دمنده نهنگ
چو گرگين کارآزموده سوار
که با اندريمان کند کارزار
ابا بيژن گيو رويين گرد
بجنگ از جهان روشنايي ببرد
چو او خواست با زنگه شاوران
دگر برته با کهرم از ياوران
چو ديگر فروهل بد و زنگله
برون تاختند از ميان گله
هجير و سپهرم بکردار شير
بدان رزمگاه اندر آمد دلير
چو گودرز کشواد و پيران بهم
همه ساخته دل بدرد و ستم
ميان بسته هر دو سپهبد بکين
چه از پادشاهي چه از بهر دين
بخوردند سوگند يک بادگر
که کس برنگرداند از کينه سر
بدان تا کرا گردد امروز کار
که پيروز برگردد از کارزار
دو بالا بداندر دو روي سپاه
که شايست کردن بهرسو نگاه
يکي سوي ايران دگر سوي تور
که ديدار بودي بلشکر ز دور
بپيش اندرون بود هامون و دشت
که تا زنده شايست بر وي گذشت
سپهدار گودرز کرد آن نشان
که هر کو ز گردان گردنکشان
بزير آورد دشمني را چو دود
درفشي ز بالا برآرند زود
سپهدار پيران نشاني نهاد
ببالاي ديگر همين کرد ياد
ازآن پس بهامون نهادند سر
بخون ريختن بسته گردان کمر
بتيغ و بگرز و بتير و کمر
همي آزمودند هرگونه بند
دليران توران و کنداوران
ابا گرز و تيغ و پرنداوران
که گر کوه پيش آمدي روز جنگ
نبودي بر آن رزم کردن درنگ
همه دستهاشان فروماند پست
در زور يزدان بريشان ببست
بدان بلا اندر آويختند
که بسيار بيداد خون ريختند
فرومانده اسبان جنگي بجاي
تو گفتي که با دست بستست پاي
بريشان همه راستي شد نگون
که برگشت روز و بجوشيد خون
چنان خواست يزدان جان آفرين
که گفتي گرفت آن گوان را زمين
ز مردي که بودند با بخت خويش
برآويختند از پي تخت خويش
سران از پي پادشاهي بجنگ
بدادند جان از پي نام و ننگ
دمان آمدند اندر آوردگاه
ابا يکدگر ساخته کينه خواه
نخستين فريبرز نيو دلير
ز لشکر برون تاخت برسان شير
بنزديک کلباد ويسه دمان
بيامد بزه برنهاده کمان
همي گشت و تيرش نيامد چو خواست
کشيد آن پرنداور از دست راست
برآورد و زد تير بر گردنش
بدو نيم شد تا کمرگه تنش
فرود آمد از اسب و بگشاد بند
ز فتراک خويش آن کياني کمند
ببست از بر باره کلباد را
گشاد از برش بند پولاد را
ببالا برآمد به پيروز نام
خروشي برآورد و بگذارد گام
که سالار ما باد پيروزگر
همه دشمن شاه خسته جگر
و ديگر گروي زره ديو نيو
برون رفت با پور گودرز گيو
بنيزه فراوان برآويختند
همي زهر با خون برآميختند
سناندار نيزه ز چنگ سوار
فرو ريخت از هول آن کارزار
کمان برگرفتند و تير خدنگ
يک اندر دگر تاخته چون پلنگ
همي زنده بايست مر گيو را
کز اسب اندر آرد گو نيو را
چنان بسته در پيش خسرو برد
ز ترکان يکي هديه نو برد
چو گيو اندر آمد گروي از نهيب
کمان شد ز دستش بسوي نشيب
سوي تيغ برد آن زمان دست خويش
دمان گيو نيو اندر آمد بپيش
عمودي بزد بر سر و ترگ اوي
که خون اندر آمد ز تارک بروي
هميدون ز زين دست بگذاردش
گرفتش ببر سخت و بفشاردش
که بر پشت زين مرد بي توش گشت
ز اسب اندر افتاد و بيهوش گشت
فرود آمد از باره جنگي پلنگ
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
نشست از بر زين و او را بپيش
دوانيد و شد تا بر يار خويش
ببالا برآمد درفشي بدست
بنعره همي کوه را کرد پست
به پيروزي شاه ايران زمين
همي خواند بر پهلوان آفرين
سه ديگر سيامک ز توران سپاه
بشد با گرازه بآوردگاه
برفتند و نيزه گرفته بدست
خروشان بکردار پيلان مست
پر از جنگ و پر خشم کينه وران
گرفتند زان پس عمود گران
چو شيران جنگي برآشوفتند
همي بر سر يکدگر کوفتند
زبانشان شد از تشنگي لخت لخت
بتنگي فراز آمد آن کار سخت
پياده شدند و برآويختند
همي گرد کينه برانگيختند
گرازه بزد دست برسان شير
مر او را چو باد اندر آورد زير
چنان سخت زد بر زمين کاستخوانش
شکست و برآمد ز تن نيز جانش
گرازه هم آنگه ببستش باسب
نشست از بر زين چو آذرگشسب
گرفت آنگه اسب سيامک بدست
ببالا برآمد بکردار مست
درفش خجسته بدست اندرون
گرازان و شادان و دشمن نگون
خروشان و جوشان و نعره زنان
ابر پهلوان آفرين برکنان
چهارم فروهل بد و زنگله
دو جنگي بکردار شير يله
بايران نبرده بتير و کمان
نبد چون فروهل دگر بدگمان
چو از دور ترک دژم را بديد
کمان را بزه کرد و اندر کشيد
برآورد زان تيرهاي خدنگ
گرفته کمان رفت پيشش بجنگ
ابر زنگله تيرباران گرفت
ز هر سو کمين سواران گرفت
خدنگي برانش برآمد چو باد
که بگذشت بر مرد و بر اسب شاد
بروي اندر آمد تگاور ز درد
جدا شد ازو زنگله روي زرد
نگون شد سر زنگله جان بداد
تو گفتي همانا ز مادر نزاد
فروهل فروجست و ببريد سر
برون کرد خفتان رومي ز بر
سرش را بفتراک زين برببست
بيامد گرفت اسب او را بدست
ببالا برآمد بسان پلنگ
بخون غرقه گشته بر و تيغ و چنگ
درفش خجسته برآورد راست
شده شادمان يافته هرچ خواست
خروشيد زان پس که پيروز باد
سر خسروان شاه فرخ نژاد
به پنجم چو رهام گودرز بود
که با بارمان او نبرد آزمود
کمان برگرفتند و تير خدنگ
برآمد خروش سواران جنگ
کمانها همه پاک بر هم شکست
سوي نيزه بردند چون باد دست
دو جنگي و هر دو دلير و سوار
هشيوار و ديده بسي کارزار
بگشتند بسيار يک بادگر
بپيچيد رهام پرخاشخر
يکي نيزه انداخت بر ران اوي
کز اسب اندر آمد بفرمان اوي
جدا شد ز باره هم آنگاه ترک
ز اسب اندر افتاد ترک سترگ
بپشت اندرش نيزه اي زد دگر
سنان اندر آمد ميان جگر
فرود آمد از باره کرد آفرين
ز دادار بر بخت شاه زمين
بکين سياوش کشيدش نگون
ز کينه بماليد بر روي خون
بزين اندر آهخت و بستش چو سنگ
سر آويخته پايها زير تنگ
نشست از بر زين و اسبش کشان
بيامد دوان تا بجاي نشان
ببالا برآمد شده شاد دل
ز درد و غمان گشته آزاددل
به پيروزي شاه و تخت بلند
بکام آمده زير بخت بلند
همي آفرين خواند سالار شاه
ابر شاه کيخسرو و تاج و گاه
که پيروزگر شاه پيروز باد
همه روزگارانش نوروز باد
ششم بيژن گيو و رويين دمان
بزه برنهادند هر دو کمان
چپ و راست گشتند يک با دگر
نبد تيرشان از کمان کارگر
برومي عمود آنگهي پور گيو
همي گشت با گرد رويين نيو
بر آوردگه بر برو دست يافت
زمين را بدريد و اندر شتافت
زد از باد بر سرش رومي ستون
فروريخت از ترگ او مغز و خون
به زين پلنگ اندرون جان بداد
ز پيران ويسه بسي کرد ياد
پس از پشت باره درآمد نگون
همه تن پر آهن دهن پر ز خون
ز اسب اندر آمد سبک بيژنا
مر او را بکردار آهرمنا
کمند اندر افگند و بر زين کشيد
نبد کس که تيمار رويين کشيد
برفت از پي سود مايه بباد
هنوز از جوانيش نابوده شاد
بر اسبش بکردار پيلي ببست
گرفت آنگهي پالهنگش بدست
عنان هيون تگاور بتافت
وز آن جايگه سوي بالا شتافت
بچنگ اندرون شير پيکر درفش
ميان ديبه و رنگ خورده بنفش
چنينست کار جهان فريب
پس هر فرازي نهاده نشيب
وز آن جايگه شد بجاي نشان
بنزديک آن نامور سرکشان
همي گفت پيروزگر باد شاه
هميشه سر پهلوان با کلاه
جهان پيش شاه جهان بنده باد
هميشه دل پهلوان باد شاد
برون تاخت هفتم ز گردان هجير
يکي نامداري سواري هژير
سپهرم ز خويشان افراسياب
يکي نامور بود با جاه و آب
ابا پور گودرز رزم آزمود
که چون او بلشکر سواري نبود
برفتند هر دو بجاي نبرد
برآمد ز آوردگه تيره گرد
بشمشير هر دو برآويختند
همي زآهن آتش فروريختند
هجير دلاور بکردار شير
بروي سپهرم درآمد دلير
بنام جهان آفرين کردگار
ببخت جهاندار با شهريار
يکي تيغ زد بر سر و ترگ اوي
که آمد هم اندر زمان مرگ اوي
درافتاد ز اسبش هم آنگه نگون
بزاري و خواري دهن پر ز خون
فرود آمد از باره فرخ هجير
مر او را ببست از بر زين چو شير
نشست از بر اسب و آن اسب اوي
گرفته عنان و درآورده روي
برآمد ببالا و کرد آفرين
بران اختر نيک و فرخ زمين
همي زور و بخت از جهاندار ديد
وز آن گردش بخت بيدار ديد
بهشتم ز گردان ناماوران
بشد ساخته زنگه شاوران
که همرزمش از تخم او خواست بود
که از جنگ هرگز نه برکاست بود
گرفتند هر دو عمود گران
چو او خواست با زنگه شاوران
بگشتند ز اندازه بيرون بجنگ
ز بس کوفتن گشت پيکار تنگ
فروماند اسبان جنگي ز تگ
که گفتي بتنشان نجنبيد رگ
چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت
بکردار آهن بتفسيد دشت
چنان تشنه گشتند کز جاي خويش
نجنبيد و ننهاد کس پاي پيش
زبان برگشادند يک بادگر
که اکنون ز گرمي بسوزد جگر
ببايد برآسود و دم برزدن
پس آنگه سوي جنگ بازآمدن
برفتند و اسبان جنگي بجاي
فراز آوريدند و بستند پاي
بآسودگي باز برخاستند
بپيکار کينه بياراستند
بکردار آتش ز نيزه سوار
همي گشت بر مرکز کارزار
بدآنگه که زنگه برو دست يافت
سنان سوي او کرد و اندر شتافت
يکي نيزه زد بر کمرگاه اوي
کز اسبش نگون کرد و برزد بروي
چو رعد خروشان يکي ويله کرد
که گفتي بدريد دشت نبرد
فرود آمد از باره شد نزد اوي
بران خاک تفته کشيدش بروي
مر او را بچاره ز روي زمين
نگون اندر افگند بر پشت زين
نشست از بر اسب و بالا گرفت
بترکان چه آمد ز بخت اي شگفت
بران کوه فرخ برآمد ز پست
يکي گرگ پيکر درفشي بدست
بشد پيش ياران و کرد آفرين
ابر شاه و بر پهلوان زمين
برون رفت گرگين نهم کينه خواه
ابا اندريمان ز توران سپاه
جهانديده و کارکرده دو مرد
برفتند و جستند جاي نبرد
بنيزه بگشتند و بشکست پست
کمان برگرفتند هر دو بدست
بباريد تير از کمان سران
بروي اندر آورده کرگ اسپران
همي تير باريد همچون تگرگ
بران اسپر کرگ و بر ترک و ترگ
يکي تير گرگين بزد بر سرش
که بردوخت با ترگ رومي برش
بلرزيد بر زين ز سختي سوار
يکي تير ديگر بزد نامدار
هم آنگاه ترک اندر آمد نگون
ز چشمش برون آمد از درد خون
فرود آمد از باره گرگين چو گرد
سر اندريمان ز تن دور کرد
بفتراک بربست و خود برنشست
نوند سوار نبرده بدست
بران تند بالا برآمد دمان
هميدون ببازو بزه بر کمان
بنيروي يزدان که او بد پناه
بپيروز بخت جهاندار شاه
چو پيروز برگشت مرد از نبرد
درفش دلفروز بر پاي کرد
دهم برته با کهرم تيغ زن
دو خوني و هر دو سر انجمن
همي آزمودند هرگونه جنگ
گرفتند پس تيغ هندي بچنگ
درفش همايون بدست اندرون
تو گفتي بجنبد که بيستون
يکايک بپيچيد ازو برته روي
يکي تيغ زد بر سر و ترگ اوي
که تا سينه کهرم بد و نيک گشت
ز دشمن دل برته بي بيم گشت
فرود آمد از اسب و او را ببست
بران زين توزي و خود برنشست
برآمد ببالا چو شرزه پلنگ
خروشان يکي تيغ هندي بچنگ
درفش همايون بدست اندرون
فگنده بران باره کهرم نگون
همي گفت شاهست پيروزگر
هميشه کلاهش بخورشيد بر
چو از روز نه ساعت اندر گذشت
ز ترکان نبد کس بران پهن دشت
کسي را کجا پروراند بناز
برآيد برو روزگار دراز
شبيخون کند گاه شادي بروي
همي خواري و سختي آرد بروي
ز باد اندر آرد دهدمان بدم
همي داد خوانيم و پيدا ستم
بتورانيان بر بد آن جنگ شوم
بآوردگه کردن آهنگ شوم
چنان شد که پيران ز توران سپاه
سواري نديد اندر آوردگاه
روان ها گسسته ز تنشان بتيغ
جهان را تو گفتي نيامد دريغ
سپهدار ايران و توران دژم
فراز آمدند اندران کين بهم
همي برنوشتند هر دو زمين
همه دل پر از درد و سر پر ز کين
بآوردگاه سواران ز گرد
فروماند خورشيد روز نبرد
بتيغ و بخنجر بگرز و کمند
ز هر گونه برنهادند بند
فراز آمد آن گردش ايزدي
از ايران بتوران رسيد آن بدي
ابا خواست يزدانش چاره نماند
کرا کوشش و زور و ياره نماند
نگه کرد پيران که هنگام چيست
بدانست کان گردش ايزديست
وليکن بمردي همي کرد کار
بکوشيد با گردش روزگار
ازان پس کمان برگرفتند و تير
دو سالار لشکر دو هشيار پير
يکي تيرباران گرفتند سخت
چو باد خزان بر جهد بر درخت
نگه کرد گودرز تير خدنگ
که آهن ندارد مر او را نه سنگ
ببر گستوان برزد و بردريد
تگاور بلرزيد و دم درکشيد
بيفتاد و پيران درآمد بزير
بغلتيد زيرش سوار دلير
بدانست کآمد زمانه فراز
وزان روز تيره نيابد جواز
ز نيرو بدو نيم شد دست راست
هم آنگه بغلتيد و بر پاي خاست
ز گودرز بگريخت و شد سوي کوه
غمي شد ز درد دويدن ستوه
همي شد بران کوهسر بر دوان
کزو بازگردد مگر پهلوان
نگه کرد گودرز و بگريست زار
بترسيد از گردش روزگار
بدانست کش نيست با کس وفا
ميان بسته دارد ز بهر جفا
فغان کرد کاي نامور پهلوان
چه بودت که ايدون پياده دوان
بکردار نخچير در پيش من
کجات آن سپاه اي سر انجمن
نيامد ز لشکر ترا يار کس
وزيشان نبينمت فريادرس
کجات آنهمه زور و مردانگي
سليح و دل و گنج و فرزانگي
ستون گوان پشت افراسياب
کنون شاه را تيره گشت آفتاب
زمانه ز تو زود برگاشت روي
بهنگام کينه تو چاره مجوي
چو کارت چنين گشت زنهار خواه
بدان تات زنده برم نزد شاه
ببخشايد از دل همي بر تو بر
که هستس جهان پهلوان سربسر
بدو گفت پيران که اين خود مباد
بفرجام بر من چنين بد مباد
ازين پس مرا زندگاني بود
بزنهار رفتن گماني بود
خود اندر جهان مرگ را زاده ايم
بدين کار گردن ترا داده ايم
شنيدستم اين داستان از مهان
که هرچند باشي بخرم جهان
سرانجام مرگست زو چاره نيست
بمن بر بدين جاي پيغاره نيست
همي گشت گودرز بر گرد کوه
نبودش بدو راه و آمد ستوه
پياده ببود و سپر برگرفت
چو نخچيربانان که اندر گرفت
گرفته سپر پيش و ژوپين بدست
ببالا نهاده سر از جاي پست
همي ديد پيران مر او را ز دور
بست از بر سنگ سالار تور
بينداخت خنجر بکردار تير
بيامد ببازوي سالار پير
چو گودرز شد خسته بر دست اوي
ز کينه بخشم اندر آورد روي
بينداخت ژوپين بپيران رسيد
زره بر تنش سربسر بردريد
ز پشت اندر آمد براه جگر
بغريد و آسيمه برگشت سر
برآمدش خون جگر بر دهان
روانش برآمد هم اندر زمان
چو شير ژيان اندر آمد بسر
بناليد با داور دادگر
بران کوه خارا زماني طپيد
پس از کين و آوردگاه آرميد
زمانه بزهراب دادست چنگ
بدرد دل شير و چرم پلنگ
چنينست خود گردش روزگار
نگيرد همي پند آموزگار
چو گودرز بر شد بران کوهسار
بديدش بر آن گونه افگنده خوار
دريده دل و دست و بر خاک سر
شکسته سليح و گسسته کمر
چنين گفت گودرز کاي نره شير
سر پهلوانان و گرد دلير
جهان چون من و چون تو بسيار ديد
نخواهد همي با کسي آرميد
چو گودرز ديدش چنان مرده خوار
بخاک و بخون بر طپيده بزار
فروبرد چنگال و خون برگرفت
بخورد و بيالود روي اي شگفت
ز خون سياوش خروشيد زار
نيايش همي کرد بر کردگار
ز هفتاد خون گرامي پسر
بناليد با داور دادگر
سرش را همي خواست از تن بريد
چنان بدکنش خويشتن را نديد
درفي ببالينش بر پاي کرد
سرش را بدان سايه برجاي کرد
سوي لشکر خويش بنهاد روي
چکان خون ز بازوش چون آب جوي
همه کينه جويان پرخاشجوي
ز بالا بلشکر نهادند روي
ابا کشتگان بسته بر پشت زين
بريشان سرآورده پرخاش و کين
چو با کينه جويان نبد پهلوان
خروشي برآمد ز پير و جوان
که گودرز بر دست پيران مگر
ز پيري بخون اندر آورد سر
همي زار بگريست لشکر همه
ز ناديدن پهلوان رمه
درفشي پديد آمد از تيره گرد
گرازان و تازان بدشت نبرد
برآمد ز لشکرگه آواي کوس
همي گرد بر آسمان داد بوس
بزرگان بر پهلوان آمدند
پر از خنده و شادمان آمدند
چنين گفت لشکر مگر پهلوان
ازو بازگرديد تيره روان
که پيران يکي شيردل مرد بود
همه ساله جوياي آورد بود
چنين ياد کرد آن زمان پهلوان
سپرده بدو گوش پير و جوان
بانگشت بنمود جاي نبرد
بگفت آنک با او زمانه چه کرد
برهام فرمود تا برنشست
بآوردن او ميان را ببست
بدو گفت او را بزين برببند
بياور چنان تازيان بر نوند
درفش و سليحش چنان هم که هست
بدرع و ميانش مبر هيچ دست
بران گونه چون پهلوان کرد ياد
برون تاخت رهام چون تندباد
کشيد از بر اسب روشن تنش
بخون اندرون غرقه بد جوشنش
چنان هم ببستش بخم کمند
فرود آوريدش ز کوه بلند
درفشش چو از جايگاه نشان
نديدند گردان گردنکشان
همه خواندند آفرين سربسر
ابر پهلوان زمين دربدر
که اي نامور پشت ايران سپاه
پرستنده تخت تو باد ماه
فداي سپه کرده اي جان و تن
بپيري زمان روزگار کهن
چنين گفت گودرز با مهتران
که چون رزم ما گشت زين سان گران
مرا در دل آيد که افراسياب
سپه بگذراند بدين روي آب
سپاه وي آسوده از رنج و تاب
بمانده سپاهم چنين در شتاب
وليکن چنين دارم اميد من
که آيد جهاندار خورشيد من
بيفروزد اين رزمگه را بفر
بيارد سپاهي بنو کينه ور
يکي هوشمندي فرستاده ام
بس شاه را پندها داده ام
که گر شاه ترکان بيارد سپاه
نداريم پاي اندرين کينه گاه
گمانم چنانست کو با سپاه
بياري بيايد بدين رزمگاه
مر اين کشتگان را برين دشت کين
چنين هم بداريد بر پشت زين
کزين کشتگان جان ما بيغمست
روان سياوش زين خرمست
اگر هم چنين نزد شاه آوريم
شود شاد و زين پايگاه آوريم
که آشوب ترکان و ايرانيان
ازين بد کجا کم شد اندر ميان
همه يکسره خواندند آفرين
که بي تو مبادا زمان و زمين
همه سودمندي ز گفتار تست
خور و ماه روشن بديدار تست
برفتند با کشتگان همچنان
گروي زره را پياده دوان
چو نزديک بنگاه و لشکر شدند
پذيره سپهبد سپاه آمدند
بپيش سپه بود گستهم شير
بيامد بر پهلوان دلير
زمين را ببوسيد و کرد آفرين
سپاهت بي آزار گفتا ببين
چنانچون سپردي سپردم بهم
درين بود گودرز با گستهم
که اندر زمان از لب ديده بان
بگوش آمد از کوه زيبد فغان
که از گرد شد دشت چون تيره شب
شگفتي برآمد ز هر سو جلب
خروشيدن کوس با کرناي
بجنباند آن دشت گويي ز جاي
يکي تخت پيروزه بر پشت پيل
درفشان بکردار درياي نيل
هوا شد بسان پرند بنفش
ز تابيدن کاوياني درفش
درفشي ببالاي سرو سهي
پديد آمد از دور با فرهي
بگردش سواران جوشنوران
زمين شد بنفش از کران تا کران
پس هر درفشي درفشي بپاي
چه از اژدها و چه پيکر هماي
ارگ همچنين تيزراني کنند
بيک روز ديگر بدينجا رسند
ز کوه کنابد همان ديده بان
بديد آن شگفتي و آمد دوان
چنين گفت گر چشم من تيره نيست
وز اندوه ديدار من خيره نيست
ز ترکان برآورد ايزد دمار
همه رنجشان سربسر گشت خوار
سپاه اندر آمد ز بالا بپست
خروشان و هر يک درفشي بدست
درفش سپهدار توران نگون
همي بينم از پيش غرقه بخون
همان ده دلاور کز ايدر برفت
ابا گرد پيران بآورد تفت
همي بينم از دورشان سرنگون
فگنده بر اسبان و تن پر ز خون
دليران ايران گرازان بهم
رسيدند يکسر بر گستهم
وزان سوي زيبد يکي تيره گرد
پديد آمد و دشت شد لاژورد
ميان سپه کاوياني درفش
بپيش اندرون تيغهاي بنفش
درفش شهنشاه با بوق و کوس
پديد آمد و شد زمين آبنوس
برفتند لهاک و فرشيدورد
بدانجا که بد جايگاه نبرد
بديدند کشته بديدار خويش
سپهبد برادر جهاندار خويش
ابا ده سوار آن گزيده سران
ز ترکان دليران جنگاوران
بران ديده برزار و جوشان شدند
ز خون برادر خروشان شدند
همي زار گفتند کاي نره شير
سپهدار پيران سوار دلير
چه بايست آن رادي و راستي
چو رفتن ز گيتي چنين خواستي
کنون کام دشمن برآمد همه
ببد بر تو گيتي سرآمد همه
که جويد کنون در جهان کين تو
که گيرد کنون راه و آيين تو
ازين شهر ترکان و افراسياب
بد آمد سرانجامت اي نيک ياب
ببايد بريدن سر خويش پست
بخون غرقه کردن بر و يال و دست
چو اندرز پيران نهادند پيش
نرفتند بر خيره گفتار خويش
ز گودرز چون خواست پيران نبرد
چنين گفت با گرد فرشيدورد
که گر من شوم کشته بر کينه گاه
شما کس مباشيد پيش سپاه
اگر کشته گردم برين دشت کين
شود تنگ بر نامداران زمين
نه از تخمه ويسه ماند کسي
که اندر سرش مغز باشد بسي
که بر کينه گه چونک ما را کشند
چو سرهاي ما سوي ايران کشند
ز گودرز خواهد سپه زينهار
شما خويشتن را مداريد خوار
همه راه سوي بيابان بريد
مگر کز بد دشمنان جان بريد
بلشکر گه خويش رفتند باز
همه ديده پر خون و دل پر گداز
بدانست لشکر سراسر همه
که شد بي شبان آن گرازان رمه
همه سربسر زار و گريان شدند
چو بر آتش تيز بريان شدند
بنزديک لهاک و فرشيدورد
برفتند با دل پر از باد سرد
که اکنون چه سازيم زين رزمگاه
چو شد پهلوان پشت توران سپاه
چنين گفت هر کس که پيران گرد
جز از نام نيکو ز گيهان نبرد
کرا دل دهد نيز بستن کمر
ز آهن کله برنهادن بسر
چنين گفت لهاک فرشيدورد
که از خواست يزدان کرانه که کرد
چنين راند بر سر ورا روزگار
که بر کينه کشته شود زار و خوار
بشمشير کرده جدا سر ز تن
نيابد همي کشته گور و کفن
بهرجاي کشته کشان دشمنش
پر از خون سر و درع و خسته تنش
کنون بودني بود و پيران گذشت
همه کار و کردار او باد گشت
ستون سپه بود تا زنده بود
بمهر سپه جانش آگنده بود
سپه را ز دشمن نگهدار بود
پسر با برادر برش خوار بود
بدان گيتي افتاد نيک و بدش
همانا که نيک است با ايزدش
بس از لشکر خويش تيمار خورد
ز گودرز پيمان ستد در نبرد
که گر من شوم کشته در کينه گاه
نجويي تو کين زان سپس با سپاه
گذرشان دهي تا بتوران شوند
کمين را نسازي بريشان کمند
ز پيمان نگردند ايرانيان
ازين در کنون نيست بيم زيان
سه کارست پيش آمده ناگزير
همه گوش داريد برنا و پير
اگرتان بزنهار بايد شدن
کنونتان همي راي بايد زدن
وگر بازگشتن بخرگاه خويش
سپردن بنيک و ببد راه خويش
وگر جنگ را گرد کرده عنان
يکايک بخوناب داده سنان
گر ايدون کتان دل گرايد بجنگ
بدين رزمگه کرد بايد درنگ
که پيران ز مهتر سپه خواستست
سپهبد يکي لشکر آراستست
زمان تا زمان لشکر آيد پديد
همي کينه زينشان ببايد کشيد
ز هرگونه رانيم يکسر سخن
جز از خواست يزدان نباشد ز بن
ور ايدون کتان راي شهرست و گاه
همانا که بر ما نگيرند راه
وگرتان بزنهار شاهست راي
ببايد بسيچيد و رفتن ز جاي
وگرتان سوي شهر ايران هواست
دل هر کسي بر تنش پادشاست
ز ما دو برادر مداريد چشم
که هرگز نشوييم دل را ز خشم
کزين تخمه ويسگان کس نبود
که بند کمر بر ميانش نسود
بر اندرز سالار پيران شويم
ز راه بيابان بتوران شويم
ار ايدونک بر ما بگيرند راه
بکوشيم تا هستمان دستگاه
چو ترکان شنيدند زيشان سخن
يکي نيک پاسخ فگندند بن
که سالار با ده يل نامدار
کشيدند کشته بران گونه خوار
وزان روي کيخسرو آمد پديد
که يارد بدين رزمگاه آرميد
نه اسب و سليح و نه پاي و نه پر
نه گنج و نه سالار و نه نامور
نه نيروي جنگ و نه راه گريز
چه با خويشتن کرد بايد ستيز
اگر بازگرديم گودرز و شاه
پس ما برانند پيل و سپاه
رهايي نيابيم يک تن بجان
نه خرگاه بينيم و نه دودمان
بزنهار بر ما کنون عار نيست
سپاهست بسيار و سالار نيست
ازان پس خود از شاه ترکان چه باک
چه افراسياب و چه يک مشت خاک
چو لشکر چنين پاسخ آراستند
دو پرمايه از جاي برخاستند
بدانست لهاک و فرشيدورد
کشان نيست هنگام ننگ و نبرد
همي راست گويند لشکر همه
تبه گردد از بي شباني رمه