قسمت پنجم

فرستادم اينک بنزديک تو
که روشن کند جان تاريک تو
از ايرانيان ده وزينها يکي
بچشم يکي ده سوار اندکي
چو لشکر بنزد تو آيد مپاي
سر و تاج گودرز بگسل ز جاي
همان کوه کو کرده دارد حصار
باسيان جنگي ز پا اندرآر
مکش دست ازيشان بخون ريختن
تو پيروز باشي بآويختن
ممان زنده زيشان بگيتي کسي
که نزد تو آيد ازيشان بسي
فرستاده بنشيند پيغام شاه
بيامد بر پهلوان سپاه
بپيش اندر آمد بسان شمن
خميده چو از بار شاخ سمن
بپيران رسانيد پيغام شاه
وزان نامداران جنگي سپاه
چو بشنيد پيران سپه را بخواند
فرستاده چون اين سخن باز راند
سپه را سراسر همه داد دل
که از غم بباشيد آزاد دل
نهاني روانش پر از درد بود
پر از خون دل و بخت برگرد بود
که از هر سوي لشکر شهريار
همي کاسته ديد در کارزار
هم از شاه خسرو دلش بود تنگ
بترسيد کايد يکايک بجنگ
بيزدان چنين گفت کاي کردگار
چه مايه شگفت اندرين روزگار
کرا برکشيدي تو افگنده نيست
جز از تو جهاندار دارنده نيست
بخسرو نگر تا جز از کردگار
که دانست کآيد يکي شهريار
نگه کن بدين کار گردنده دهر
مر آن را که از خويشتن کرد بهر
برآرد گل تازه از خار خشک
شود خاک بابخت بيدار مشک
شگفتي تر آنک از پي آز مرد
هميشه دل خويش دارد بدرد
ميان نيا و نبيره دو شاه
ندانم چرا بايد اين کينه گاه
دو شاه و دو کشور چنين جنگجوي
دو لشکر بروي اندر آورده روي
چه گويي سرانجام اين کارزار
کرا برکشد گردش روزگار
پس آنگه بيزدان بناليد زار
که اي روشن دادگر کردگار
گر افراسياب اندرين کينه گاه
ابا نامداران توران سپاه
بدين رزمگه کشته خواهد شدن
سربخت ما گشته خواهد شدن
چو کيخسرو آيد ز ايران بکين
بدو بازگردد سراسر زمين
روا باشد ار خسته در جوشنم
برآرد روان کردگار از تنم
مبيناد هرگز جهانبين من
گرفته کسي راه و آيين من
کرا گردش روز با کام نيست
ورا زندگاني و مرگش يکيست
وزان پس ز ايران سپه کرناي
برآمد دم بوق و هندي دراي
دو رويه ز لشکر برآمد خروش
زمين آمد از نعل اسبان بجوش
سپاه اندر آمد ز هر سو گروه
بپوشيد جوشن همه دشت و کوه
دو سالار هر دو بسان پلنگ
فراز آوريدند لشکر بجنگ
بکردار باران ز ابر سياه
بباريد تير اندران رزمگاه
جهان چون شب تيره از تيره ميغ
چو ابري که باران او تير و تيغ
زمين آهنين کرده اسبان بنعل
برو دست گردان بخون گشته لعل
ز بس خسته ترک اندران رزمگاه
بريده سرانشان فگنده براه
برآورد گه جاي گشتن نماند
پي اسب را برگذشتن نماند
زمين لاله گون شد هوا نيلگون
برآمد همي موج درياي خون
دو سالار گفتند اگر همچنين
بداريم گردان برين دشت کين
شب تيره را کس نماند بجاي
جز از چرخ گردان و گيهان خداي
چو پيران چنان ديد جاي نبرد
بلهاک فرمود و فرشيدورد
که چندان کجا با شما لشکرست
کسي کاندرين رزمگه درخورست
سران را ببخشيد تا بر سه روي
بوند اندرين رزمگه کينه جوي
وزيشان گروهي که بيدارتر
سپه را ز دشمن نگهدارتر
بديشان سپاريد پشت سپاه
شما بر دو رويه بگيريد راه
بلهاک فرمود تا سوي کوه
برد لشکر خويش را همگروه
هميدون سوي رود فرشيدورد
شود تا برارد بخورشيد گرد
چو آن نامداران توران سپاه
گسستند زان لشکر کينه خواه
نوندي برافگند بر ديده بان
ازان ديده گه تا در پهلوان
نگهبان گودرز خود با سپاه
همي داشت هر سو ز دشمن نگاه
دو رويه چو لهاک و فرشيدورد
ز راه کيمن برگشادند گرد
سواران ايران برآويختند
همي خاک با خون برآميختند
نوندي برافگند هر سو دوان
بآگاه کردن بر پهلوان
نگه کرد گودرز تا پشت اوي
که دارد ز گردان پرخاشجوي
گرامي پسر شير شرزه هجير
بپشت پدر بود با تيغ و تير
بفرمود تا شد بپشت سپاه
بر گيو گودرز لشکرپناه
بگويد که لشکر سوي رود و کوه
بياري فرستد گروها گروه
وديگر بفرمود گفتن بگيو
که پشت سپه را يکي مرد نيو
گزيند سپارد بدو جاي خويش
نهد او از آن جايگه پاي پيش
هجير خردمند بسته کمر
چو بشنيد گفتار فرخ پدر
بيامد بسوي برادر دوان
بگفت آن کجا گفته بد پهلوان
چز بشنيد گيو اين سخن بردميد
ز لشکر يکي نامور برگزيد
کجا نام او بود فرهاد گرد
بخواند و سپه يکسر او را سپرد
دو صد کار ديده دلاور سران
بفرمود تا زنگه شاوران
برد تاختن سوي فرشيدورد
برانگيزد از رود وز آب گرد
ز گردان دو صد با درفشي چو باد
بفرخنده گرگين ميلاد داد
بدو گفت ز ايدر بگردان عنان
اباگرز و با آبداده سنان
کنون رفت بايد بران رزمگاه
جهان کرد بايد بريشان سياه
که پشت سپهشان بهم بر شکست
دل پهلوانان شد از درد پست
ببيژن چنين گفت کاي شيرمرد
توي شير درنده روز نبرد
کنون شيرمردي بکار آيدت
که با دشمنان کارزار آيدت
از ايدر برو تا بقلب سپاه
ز پيران بدان جايگه کينه خواه
ازيشان نپرهيز و تن پيش دار
که آمد گه کينه در کارزار
که پشت همه شهر توران بدوست
چو روي تو بيند بدردش پوست
اگر دست يابي برو کار بود
جهاندار و نيک اخترت يار بود
بياسايد از رنج و سختي سپاه
شود شادمانه جهاندار و شاه
شکسته شود پشت افراسياب
پر از خون کند دل دو ديده پر آب
بگفت اين سخن پهلوان با پسر
پسر جنگ را تنگ بسته کمر
سواران که بودند بر ميسره
بفرمود خواندن همه يکسره
گرازه برون آمد و گستهم
هجير سپهدار و بيژن بهم
وزآنجا سوي قلب توران سپاه
گرانمايگان برگرفتند راه
بکردار گرگان بروز شکار
بران بادپايان اخته زهار
ميان سپاه اندرون تاختند
ز کينه همي دل بپرداختند
همه دشت بر گستوانور سوار
پراگنده گشته گه کارزار
چه مايه فتاده بپاي ستور
کفن جوشن و سينه شير گور
چو رويين پيران ز پشت سپاه
بديد آن تکاپوي و گرد سياه
بيامد بپشت سپاه بزرگ
ابا نامداران بکردار گرگ
برآويخت برسان شرزه پلنگ
بکوشيد و هم بر نيامد بجنگ
بيفگند شمشير هندي ز مشت
بنوميدي از جنگ بنمود پشت
سپهدار پيران و مردان خويش
بجنگ اندرون پاي بنهاد پيش
چو گيو آن زمان روي پيران بديد
عنان سوي او جنگ را برگشيد
ازان مهتران پيش پيران چهار
بنيزه ز اسب اندر افگند خوار
بزه کرد پيران ويسه کمان
همي تير باريد بر بدگمان
سپر بر سر آورد گيو سترگ
بنيزه درآمد بکردار گرگ
چو آهنگ پيران سالار کرد
که جويد بآورد با او نبرد
فروماند اسبش هميدون بجاي
از آنجا که بد پيش ننهاد پاي
يکي تازيانه بران تيز رو
بزد خشم را نامبردار گو
بجوشيد بگشاد لب را ز بند
بنفرين دژخيم ديو نژند
بيفگند نيزه کمان برگرفت
يکي درقه کرگ بر سر گرفت
کمان را بزه کرد و بگشاد بر
که با دست پيران بدوزد سپر
بزد بر سرش چارچوبه خدنگ
نبد کارگر تير بر کوه سنگ
هميدون سه چوبه بر اسب سوار
بزد گيو پيکان آهن گذار
نشد اسب خسته نه پيران نيو
بدانجا رسيدند ياران گيو
چو پيران چنان ديد برگشت زود
برفت از پسش گيو تازان چو دود
بنزديک گيو آمد آنگه پسر
که اي نامبردار فرخ پدر
من ايدون شنيدستم از شهريار
که پيران فراوان کند کارزار
ز چنگ بسي تيزچنگ اژدها
مر او را بود روز سختي رها
سرانجام بر دست گودرز هوش
برآيد تو اي باب چندين مکوش
پس اندر رسيدند ياران گيو
پر از خشم و کينه سواران نيو
چو پيران چنان ديد برگشت زري
سوي لشکر خويش بنهاد روي
خروشان پر از درد و رخساره زرد
بنزديک لهاک و فرشيدورد
بيامد که اي نامداران من
دليران و خنجرگزاران من
شما را ز بهر چنين روزگار
همي پرورانيدم اندر کنار
کنون چون بجنگ اندر آمد سپاه
جهان شد بما بر ز دشمن سياه
نبينم کسي کز پي نام و ننگ
بپيش سپاه اندر آيد بجنگ
چو آواز پيران بديشان رسيد
دل نامداران ز کين بردميد
برفتند و گفتند گر جان پاک
نباشد بتن نيستمان بيم و باک
ببنديم دامن يک اندر دگر
نشايد گشادن برين کين کمر
سوي گيو لهاک و فرشيدورد
برفتند و جستند با او نبرد
برآمد بر گيو لهاک نيو
يکي نيزه زد بر کمرگاه گيو
همي خواست کو را ربايد ز زين
نگونسار از اسب افگند بر زمين
بنيزه زره بردريد از نهيب
نيامد برون پاي گيو از رکيب
بزد نيزه پس گيو بر اسب اوي
ز درد اندر آمد تگاور بروي
پياده شد از باره لهاک مرد
فراز آمد از دور فرشيد ورد
ابر نيزه گيو تيغي چو باد
بزد نيزه ببريد و برگشت شاد
چو گيو اندران زخم او بنگريد
عمود گران از ميان برکشيد
بزد چون يکي تيزدم اژدها
که از دست او خنجر آمد رها
سبک ديگري زد بگردنش بر
که آتش بباريد بر تنش بر
بجوشيد خون بر دهانش از جگر
تنش سست برگشت و آسيمه سر
چو گيو اندرين بود لهاک زود
نشست از بر بادپاي چو دود
ابا گرز و با نيزه برسان شير
بر گيو رفتند هر دو دلير
چه مايه ز چنگ دلاور سران
برو بر بباريد گرز گران
بزين خدنگ اندورن بد سوار
ستوهي نيامدش از کارزار
چو ديدند لهاک و فرشيدورد
چنان پايداري ازان شيرمرد
ز بس خشم گفتند يک با دگر
که ما را چه آمد ز اختر بسر
برين زين همانا که کوهست و روست
برو بر ندرد جز از شير پوست
ز يارانش گيو آنگهي نيزه خواست
همي گشت هر سو چپ و دست راست
بديشان نهاد از دو رويه نهيب
نيامد يکي را سر اندر نشيب
بدل گفت کاري نو آمد بروي
مرا زين دليران پرخاشجوي
نه از شهر ترکان سران آمدند
که ديوان مازندران آمدند
سوي راست گيو اندر آمد چو گرد
گرازه بپرخاش فرشيدورد
ز پولاد در چنگ سيمين ستون
بزير اندرون باره اي چون هيون
گرازه چو بگشاد از باد دست
بزين بر شد آن ترگ پولاد بست
بزد نيزه اي بر کمربند اوي
زره بود نگسست پيوند اوي
يکي تيغ در چنگ بيژن چو شير
بپشت گرازه درآمد دلير
بزد بر سر و ترگ فرشيدورد
زمين را بدريد ترک از نبرد
همي کرد بر بارگي دست راست
باسب اندر آمد نبود آنچ خواست
پس بيژن اندر دمان گستهم
ابا نامداران ايران بهم
بنزديک توران سپاه آمدند
خليده دل و کينه خواه آمدند
ز توران سپاه اندريمان چو گرد
بيامد دمان تا بجاي نبرد
عمودي فروهشت بر گستهم
که تا بگسلاند ميانش ز هم
بتيغش برآمد بدو نيم گشت
دل گستهم زو پر از بيم گشت
بپشت يلان اندر آمد هجير
ابر اندريمان بباريد تير
خدنگش بدريد برگستوان
بماند آن زمان بارگي بي روان
پياده شد ازباره مرد سوار
سپر بر سر آورد و بر ساخت کار
ز ترکان بر آمد سراسر غريو
سواران برفتند برسان ديو
مر او را بچاره ز آوردگاه
کشيدند از پيش روي سپاه
سپهدار پيران ز سالارگاه
بيامد بياراست قلب سپاه
ز شبگير تا شب برآمد زکوه
سواران ايران و توران گروه
همي گرد کينه برانگيختند
همي خاک با خون برآميختند
از اسبان و مردان همه رفته هوش
دهن خشک و رفته ز تن زور و توش
چو روي زمين شد برنگ آبنوس
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
ابر پشت پيلان تبيره زنان
ازان رزمگه بازگشت آن زمان
بران بر نهادند هر دو سپاه
که شب بازگردند ز آوردگاه
گزينند شبگير مردان مرد
که از ژرف دريا برآرند گرد
همه نامداران پرخاشجوي
يکايک بروي اندر آرند روي
ز پيکار يابد رهايي سپاه
نريزند خون سر بيگناه
بکردند پيمان و گشتند باز
گرفتند کوتاه رزم دراز
دو سالار هر دو زکينه بدرد
همي روي بر گاشتند از نبرد
يکي سوي کوه کنابد برفت
يکي سوي زيبد خراميد تفت
همانگه طلايه ز لشکر براه
فرستاد گودرز سالار شاه
ز جوشنوران هرک فرسوده بود
زخون دست و تيغش بيالوده بود
همه جوشن و خود و ترگ و زره
گشادند مربندها را گره
چو از بار آهن برآسوده شد
خورش جست و مي چند پيموده شد
بتدبير کردن سوي پهلوان
برفتند بيدار پير و جوان
بگودرز پس گفت گيو اي پدر
چه آمد مرا از شگفتي بسر
چو من حمله بردم بتوران سپاه
دريدم صف و برگشادند راه
بپيران رسيدم نوندم بجاي
فروماند و ننهاد از پيش پاي
چنانم شتاب آمد از کار خويش
که گفتم نباشم دگر يار خويش
پس آن گفته شاه بيژن بياد
همي داشت وان دم مرا يادداد
که پيران بدست تو گردد تباه
از اختر همين بود گفتار شاه
بدو گفت گودرز کو را زمان
بدست منست اي پسر بي گمان
که زو کين هفتاد پور گزين
بخواهم بزور جهان آفرين
ازان پس بروي سپه بنگريد
سران را همه گونه پژمرده ديد
ز رنج نبرد و ز خون ريختن
بهرجاي با دشمن آويختن
دل پهلوان گشت زان پر ز درد
که رخسار آزادگان ديد زرد
بفرمودشان بازگشتن بجاي
سپهدار نيک اختر و رهنماي
بدان تا تن رنج بردارشان
برآسايد از جنگ و پيکارشان
برفتند و شبگير بازآمدند
پر از کينه و زرمساز آمدند
بسالار برخواندند آفرين
که اي نامور پهلوان زمين
شبت خواب چون بود و چون خاستي
ز پيکار ترکان چه آراستي
بديشان چنين گفت پس پهلوان
که اي نيک مردان و فرخ گوان
سزد گر شما بر جهان آفرين
بخوانيد روز و شبان آفرين
که تا اين زمان هرچ رفت از نبرد
به کام دل ما همي گشت گرد
فراوان شگفتي رسيدم بسر
جهان را نديدم مگر بر گذر
ز بيداد و داد آنچ آمد بشاه
بد و نيک راهم بدويست راه
چو ما چرخ گردان فراوان سرشت
درود آن کجا بآرزو خود بکشت
نخستين که ضحاک بيدادگر
ز گيتي بشاهي برآورد سر
جهان را چه مايه بسختي بداشت
جهان آفرين زو همه درگذاشت
بداد آنک آورد پيدا ستم
ز باد آمد آن پادشاهي بدم
چو بيداد او دادگر برنداشت
يکي دادگر را برو برگماشت
برآمد بران کار او چند سال
بد انداخت يزدان بران بدسگال
فريدون فرخ شه دادگر
ببست اندر آن پادشاهي کمر
همه بند آهرمني برگشاد
بياراست گيتي سراسر بداد
چو ضحاک بدگوهر بدمنش
که کردند شاهان بدو سرزنش
ز افراسياب آمد آن بد خوي
همان غارت و کشتن و بدگوي
که در شهر ايران بگسترد کين
بگشت از ره داد و آيين و دين
سياوش را هم به فرجام کار
بکشت و برآورد از ايران دمار
وزانپس کجا گيو ز ايران براند
چه مايه بسختي بتوران بماند
نهاليش بد خاک و بالينش سنگ
خورش گوشت نخچير و پوشش پلنگ
همي رفت گم بوده چون بيهشان
که يابد ز کيخسرو آنجا نشان
يکايک چو نزديک خسرو رسيد
برو آفرين کرد کو را بديد
وزانپس به ايران نهادند روي
خبر شد بپيران پرخاشجوي
سبک با سپاه اندر آمد براه
که هر دو کندشان بره برتباه
بکرد آنچ بودش ز بد دسترس
جهاندارشان بد نگهدار و بس
ازان پس بکين سياوش سپاه
سوي کاسه رود اندر آمد براه
بلاون که آمد سپاه گشتن
شبيخون پيران و جنگ پشن
که چندان پسر پيش من کشته شد
دل نامداران همه گشته شد
کنون با سپاهي چنين کينه جوي
بيامد بروي اندر آورد روي
چو با ما بسنده نخواهد بدن
همي داستانها بخواهد زدن
همي چاره سازد بدان تا سپاه
ز توران بيايد بدين رزمگاه
سران را همي خواهد اکنون بجنگ
يکايک ببايد شدن تيز چنگ
که گر ما بدين کار سستي کنيم
وگر نه بدين پيشدستي کنيم
بهانه کند بازگردد ز جنگ
بپيچد سر از کينه و نام و ننگ
ار ايدونک باشيد با من يکي
ازيشان فراوان و ما اندکي
ازان نامداران برآريم گرد
بدانگه که سازد همي او نبرد
ور ايدونک پيران ازين راي خويش
نگردد نهد رزم را پاي پيش
پذيرفتم اندر شما سربسر
که من پيش بندم بدين کين کمر
ابا پير سر من بدين رزمگاه
بکشتن دهم تن بپيش سپاه
من و گرد پيران و رويين و گيو
يکايک بسازيم مردان نيو
که کس در جهان جاودانه نماند
بگيتي بما جز فسانه نماند
هم آن نام بايد که ماند بلند
چو مرگ افگند سوي ما برکمند
زمانه بمرگ و بکشتن يکيست
وفا با سپهر روان اندکيست
شما نيز بايد که هم زين نشان
ابا نيزه و تيغ مردم کشان
بکينه ببنديد يکسر کمر
هرانکس که هست از شما نامور
که دولت گرفتست از ايشان نشيب
کنون کرد بايد بکين بر نهيب
بتوران چو هومان سواري نبود
که با بيژن گيو رزم آزمود
چو برگشته بخت او شد نگون
بريدش سر از تن بسان هيون
نبايد شکوهيد زيشان بجنگ
نشايد کشيدن ز پيکار چنگ
ور ايدونک پيران بخواهد نبرد
باندوه لشکر بيارد چو گرد
هميدون بانبوه ما همچو کوه
ببايد شدن پيش او همگروه
که چندان دليران همه خسته دل
ز تيمار و اندوه پيوسته دل
برانم که ما را بود دستگاه
ازيشان برآريم گرد سياه
بگفت اين سخن سربسر پهلوان
بپيش جهانديده فرخ گوان
چو سالارشان مهرباني نمود
همه پاک بر پاي جستند زود
برو سربسر خواندند آفرين
که چون تو کسي نيست پر داد و دين
پرستنده چون تو فريدون نداشت
که گيتي سراسر بشاهي گذاشت
ستون سپاهي و سالار شاه
فرازنده تاج و گاه و کلاه
فدي کرده جان و فرزند و چيز
ز سالار شاهان چه جويند نيز
همه هرچ شاه از فريبرز جست
ز طوس آن کنون از تو بيند درست
همه سربسر مر ترا بنده ايم
بفرمان و رايت سرافگنده ايم
گر ايدونک پيران ز توران سپاه
سران آورد پيش ما کينه خواه
ز ما ده مبارز و زيشان هزار
نگر تا که پيچد سر از کارزار
ور ايدونک لشکر همه همگروه
بجنگ اندر آيد بکردار کوه
ز کينه همه پاک دلخسته ايم
کمر بر ميان جنگ را بسته ايم
فداي تو بادا تن و جان ما
سراسر برينست پيمان ما
چو گودرز پاسخ برين سان شنود
بدلش اندرون شادماني فزود
بران نامداران گرفت آفرين
که اين نره شيران ايران زمين
سپه را بفرمود تا برنشست
هميدون ميان را بکينه ببست
چپ لشکرش جاي رهام گرد
بفرهاد خورشيد پيکر سپرد
سوي راست جاي فريبرز بود
بکتماره قارنان داد زود
بشيدوش فرمود کاي پور من
بهر کار شايسته دستور من
تو با کاوياني درفش و سپاه
برو پشت لشکر تو باش و پناه
بفرمود پس گستهم را که شو
سپه را تو باش اين زمان پيشرو
ترا بود بايد بسالارگاه
نگه دار بيدار پشت سپاه
سپه را بفرمود کز جاي خويش
نگر ناوريد اندکي پاي پيش
همه گستهم را کنيد آفرين
شب و روز باشيد بر پشت زين
برآمد خروش از ميان سپاه
گرفتند زاري بران رزمگاه
همه سربسر سوي او تاختند
همي خاک بر سر برانداختند
که با پير سر پهلوان سپاه
کمر بست و شد سوي آوردگاه
سپهدار پس گستهم را بخواند
بسي پند و اندرز با او براند
بدو گفت زنهار بيدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
شب و روز در جوشن کينه جوي
نگر تا گشاده نداريد روي
چو آغازي از جنگ پرداختن
بود خواب را بر تو برتاختن
همان چون سرآري بسوي نشيب
ز ناخفتگان بر تو آيد نهيب
يکي ديده بان بر سر کوه دار
سپه را ز دشمن بي اندوه دار
ور ايدونک آيد ز توران زمين
شبي ناگهان تاختن گر کمين
تو بايد که پيکار مردان کني
بجنگ اندر آهنگ گردان کني
ور ايدونک از ما بدين رزمگاه
بدآگاهي آيد ز توران سپاه
که ما را بآوردگه برکشند
تن بي سران مان بتوران کشند
نگر تا سپه را نياري بجنگ
سه روز اندرين کرد بايد درنگ
چهارم خود آيد بپشت سپاه
شه نامبردار با پيل و گاه
چو گفتار گودرز زان سان شنيد
سرشکش ز مژگان برخ برچکيد
پذيرفت سر تا بسر پند اوي
همي جست ازان کار پيوند اوي
بسالار گفت آنچ فرمان دهي
ميان بسته دارم بسان رهي
پس از جنگ پيشين که آمد شکست
که توران بران درد بودند پست
خروشان پدر بر پسر روي زد
برادر ز خون برادر بدرد
همه سر بسر سوگوار و نژند
دژم گشته از گشت چرخ بلند
چو پيران چنان ديد لشکر همه
چو از گرگ درنده خسته رمه
سران را ز لشکر سراسر بخواند
فراوان سخن پيش ايشان براند
چنين گفت کاي کار ديده گوان
همه سوده رزم پير و جوان
شما را بنزديک افراسياب
چه مايه بزرگي و جاهست و آب
بپيروزي و فرهي کامتان
بگيتي پراگنده شد نامتان
بيک رزم کآمد شما را شکست
کشيديد يکسر ز پيکار دست
بدانيد يکسر کزين رزمگاه
اگر بازگردد بسستي سپاه
پس اندر ز ايران دلاور سران
بيايند با گرزهاي گران
يکي را ز ما زنده اندر جهان
نبيند کس از مهتران و کهان
برون کرد بايد ز دلها نهيب
گزيدن مرين غمگنان را شکيب
چنين داستان زد شه موبدان
که پيروز يزدان بود جاودان
جهان سربسر با فراز و نشيب
چنينست تا رفتن اندر نهيب
کنون از بر و بوم و فرزند خويش
که انديشد از جان و پيوند خويش
همان لشکر است اين که از جنگ ما
بپيچيد و بس کرد آهنگ ما
بدين رزمگه بست بايد ميان
بکينه شدن پيش ايرانيان
چنين کرد گودرز پيمان که من
سران برگزينم ازين انجمن
يکايک بروي اندر آريم روي
دو لشکر برآسايد از گفت و گوي
گر ايدونک پيمان بجاي آوريد
سران را ز لشکر بپاي آوريد
وگر همگروه اندر آيد بجنگ
نبايد کشيدن ز پيکار چنگ
اگر سر همه سوي خنجر بريم
بروزي بزاديم و روزي مريم
وگرنه سرانشان برآرم بدار
دو رويه بود گردش روزگار
اگر سر بپيچد کس از گفت من
بفرمايمش سر بريدن ز تن
گرفتند گردان بپاسخ شتاب
که اي پهلوان رد افراسياب
تو از ديرگه باز با گنج خويش
گزيدستي از بهر ما رنج خويش
ميان بسته بر پيش ما چون رهي
پسر با برادر بکشتن دهي
چرا سر بپيچيم ما خود کيييم
چنين بنده شه ز بهر چييم
بگفتند وز پيش برخاستند
بپيکار يکسر بياراستند
همه شب همي ساختند اين سخن
که افگند سالار بيدار بن
بشبگير آواي شيپور و ناي
ز پرده برآمد بهر دو سراي
نشستند بر زين سپيده دمان
همه نامداران بباز و کمان
که از نعل اسبان تو گفتي زمين
بپوشد همي چادر آهنين
سپهبد بلهاک و فرشيدورد
چنين گفت کاي نامداران مرد
شما را نگهبان توران سپاه
همي بود بايد بدين رزمگاه
يکي ديده بان بر سر کوهسار
نگهبان روز و ستاره شمار
گر ايدونک ما را ز گردان سپهر
بد آيد ببرد ز ما پاک مهر
شما جنگ را کس متازيد زود
بتوران شتابيد برسان دود
کزين تخمه ويسگان کس نماند
همه کشته شد جز شما بس نماند
گرفتند مر يکدگر را کنار
بدرد جگر برگسستند زار
برفتند و بس روي برگاشتند
غريويدن و بانگ برداشتند
پر از کينه سالار توران سپاه
خروشان بيامد بآوردگاه
چو گودرز کشوادگان را بديد
سخن گفت بسيار و پاسخ شنيد
بدو گفت کاي پر خرد پهلوان
برنج اندرون چند پيچي روان
روان سياوش را زان چه سود
که از شهر توران برآري تو دود
بدان گيتي او جاي نيکان گزيد
نگيري تو آرام کو آرميد
دو لشکر چنين پاک با يکدگر
فگنده چو پيلان ز تن دور سر
سپاه دو کشور همه شد تباه
گه آمد که برداري اين کينه گاه
جهان سربسر پاک بي مرد گشت
برين کينه پيکار ما سرد گشت
ور ايدونک هستي چنين کينه دار
ازان کوهپايه سپاه اندرآر
تو از لشکر خويش بيرون خرام
مگر خود برآيدت زين کينه کام
بتنها من و تو برين دشت کين
بگرديم و کين آوران همچنين
ز ما هرک او هست پيروزبخت
رسد خود بکام و نشيند بتخت
اگر من بدست تو گردم تباه
نجويند کينه ز توران سپاه
بپيش تو آيند و فرمان کنند
بپيمان روان را گروگان کنند
وگر تو شوي کشته بر دست من
کسي را نيازارم از انجمن
مرا با سپاه تو پيکار نيست
بريشان ز من نيز تيمار نيست
چو گودرز گفتار پيران شنيد
از اختر همي بخت وارونه ديد
نخست آفرين کرد بر کردگار
دگر ياد کرد از شه نامدار
بپيران چنين گفت کاي نامور
شنيديم گفتار تو سربسر
ز خون سياوش بافراسياب
چه سودست از داد سر برمتاب
که چون گوسفندش ببريد سر
پر از خون دل از درد خسته جگر
ازان پس برآورد ز ايران خروش
زبس کشتن و غارت و جنگ و جوش
سياوش بسوگند تو سربداد
تو دادي بخيره مر او را بباد
ازان پس که نزد تو فرزند من
بيامد کشيدي سر از پند من
شتابيدي و جنگ را ساختي
بکردار آتش همي تاختي
مرا حاجت از کردگار جهان
برين گونه بود آشکار و نهان
که روزي تو پيش من آيي بجنگ
کنون آمدي نيست جاي درنگ
به پيران سر اکنون بآوردگاه
بگرديم يک با دگر بي سپاه
سپهدار ترکان برآراست کار
ز لشکر گزيد آن زمان ده سوار
ابا اسب و ساز و سليح تمام
همه شيرمرد و همه نيک نام
همانگه ز ايران سپه پهلوان
بخواند آن زمان ده سوار جوان