قسمت چهارم

يکي مرغ بريان بفرمود گرم
نوشته بدو اندرون نان نرم
سبک دست رستم بسان پري
بدو درنهان کرد انگشتري
بدو داد و گفتش بدان چاه بر
که بيچارگان را توي راهبر
منيژه بيامد بدان چاه سر
دوان و خورشها گرفته ببر
نوشته بدستار چيزي که برد
چنان هم که بستد ببيژن سپرد
نگه کرد بيژن بخيره بماند
ازان چاه خورشيد رخ را بخواند
که اي مهربان از کجا يافتي
خورشها کزين گونه بشتافتي
بسا رنج و سختي کت آمد بروي
ز بهر مني در جهان پوي پوي
منيژه بدو گفت کز کاروان
يکي مايه ور مرد بازارگان
از ايران بتوران ز بهر درم
کشيده ز هر گونه بسيار غم
يکي مرد پاکيزه با هوش و فر
ز هر گونه با او فراوان گهر
گشن دستگاهي نهاده فراخ
يکي کلبه سازيده بر پيش کاخ
بمن داد زين گونه دستارخوان
که بر من جهان آفرين را بخوان
بدان چاه نزديک آن بسته بر
دگر هرچ بايد ببر سربسر
بگسترد بيژن پس آن نان پاک
پراوميد يزدان دل از بيم و باک
چو دست خورش برد زان داوري
بديد آن نهان کرده انگشتري
نگينش نگه کرد و نامش بخواند
ز شادي بخنديد و خيره بماند
يکي مهر پيروزه رستم بروي
نبشته بآهن بکردار موي
چو بار درخت وفا را بديد
بدانست کآمد غمش را کليد
بخنديد خنديدني شاهوار
چنان کآمد آواز بر چاهسار
منيژه چو بشنيد خنديدنش
ازان چاه تاريک بسته تنش
زماني فرو ماند زان کار سخت
بگفت اين چه خندست اي نيکبخت
شگفت آمدش داستاني بزد
که ديوانه خندد ز کردار خود
چه گونه گشادي بخنده دو لب
که شب روز بيني همي روز شب
چه رازست پيش آر و با من بگوي
مگر بخت نيکت نمودست روي
بدو گفت بيژن کزين کارسخت
بر اوميد آنم که بگشاد بخت
چو با من بسوگند پيمان کني
همانا وفاي مرا نشکني
بگويم سراسر تورا داستان
چو باشي بسوگند همداستان
که گر لب بدوزي ز بهر گزند
زنان را زبان کم بماند ببند
منيژه خروشيد و ناليد زار
که بر من چه آمد بد روزگار
دريغ آن شده روزگاران من
دل خسته و چشم باران من
بدادم ببيژن تن و خان و مان
کنون گشت بر من چنين بدگمان
همان گنج دينار و تاج گهر
بتاراج دادم همه سربسر
پدر گشته بيزار و خويشان ز من
برهنه دوان بر سر انجمن
ز اميد بيژن شدم نااميد
جهانم سياه و دو ديده سپيد
بپوشد همي راز بر من چنين
تو داناتري اي جهان آفرين
بدو گفت بيژن همه راستست
ز من کار تو جمله برکاستست
چنين گفتم اکنون نبايست گفت
ايا مهربان يار و هشيار جفت
سزد گر بهر کار پندم دهي
که مغزم برنج اندرون شد تهي
تو بشناس کاين مرد گوهر فروش
که خواليگرش مر ترا داد توش
ز بهر من آمد بتوران فراز
وگرنه نبودش بگوهر نياز
ببخشود بر من جهان آفرين
ببينم مگر پهن روي زمين
رهاند مرا زين غمان دراز
ترا زين تکاپوي و گرم و گداز
بنزديک او شو بگويش نهان
که اي پهلوان کيان جهان
بدل مهربان و بتن چاره جوي
اگر تو خداوند رخشي بگوي
منيژه بيامد بکردار باد
ز بيژن برستم پيامش بداد
چو بشنيد گفتار آن خوب روي
کزان راه دور آمده پوي پوي
بدانست رستم که بيژن سخن
گشادست بر لاله سروبن
ببخشود و گفتش که اي خوب چهر
که يزدان ترا زو مبراد مهر
بگويش که آري خداوند رخش
ترا داد يزدان فرياد بخش
ز زاول بايران ز ايران بتور
ز بهر تو پيمودم اين راه دور
بگويش که ما را بسان پلنگ
بسود از پي تو کمرگاه و چنگ
چو با او بگويي سخن راز دار
شب تيره گوشت بآواز دار
ز بيشه فرازآر هيزم بروز
شب آيد يکي آتشي برفروز
منيژه ز گفتار او شاد شد
دلش ز اندهان يکسر آزاد شد
بيامد دوان تا بدان چاهسار
که بودش بچاه اندرون غمگسار
بگفتش که دادم سراسر پيام
بدان مرد فرخ پي نيک نام
چنين داد پاسخ که آنم درست
که بيژن بنام و نشانم بجست
تو با داغ دل چون پويي همي
که رخرا بخوناب شويي همي
کنون چون درست آمد از تو نشان
ببيني سر تيغ مردم کشان
زمين را بدرانم اکنون بچنگ
بپروين براندازم آسوده سنگ
مرا گفت چون تيره گردد هوا
شب از چنگ خورشيد يابد رها
بکردار کوه آتشي برفروز
که سنگ و سر چاه گردد چو روز
بدان تا ببينم سر چاه را
بدان روشني بسپرم راه را
بفرمود بيژن که آتش فروز
که رستيم هر دو ز تاريک روز
سوي کردگار جهان کرد سر
که اي پاک و بخشنده و دادگر
ز هر بد تو باشي مرا دستگير
تو زن بر دل و جان بدخواه تير
بده داد من زآنک بيداد کرد
تو داني غمان من و داغ و درد
مگر بازيابم بر و بوم را
نمانم بننگ اختر شوم را
تو اي دخت رنج آزموده ز من
فدا کرده جان و دل و چيز و تن
بدين رنج کز من تو برداشتي
زيان مرا سود پنداشتي
بدادي بمن گنج و تاج و گهر
جهاندار خويشان و مام و پدر
اگر يابم از چنگ اين اژدها
بدين روزگار جواني رها
بکردار نيکان يزدان پرست
بپويم بپاي و بيازم بدست
بسان پرستار پيش کيان
بپاداش نيکيت بندم ميان
منيژه بهيزم شتابيد سخت
چو مرغان برآمد بشاخ درخت
بخورشيد بر چشم و هيزم ببر
که تا کي برآرد شب از کوه سر
چو از چشم خورشيد شد ناپديد
شب تيره بر کوه دامن کشيد
بدانگه که آرام گيرد جهان
شود آشکاراي گيتي نهان
که لشکر کشد تيره شب پيش روز
بگردد سر هور گيتي فروز
منيژه سبک آتشي برفروخت
که چشم شب قيرگون را بسوخت
بدلش اندرون بانگ رويينه خم
که آيد ز ره رخش پولاد سم
بدانگه که رستم ببربر گره
برافگند و زد بر گره بر زره
بشد پيش يزدان خورشيد و ماه
بيامد بدو کرد پشت و پناه
همي گفت چشم بدان کور باد
بدين کار بيژن مرا زور باد
بگردان بفرمود تا همچنين
ببستند بر گردگه بند کين
بر اسبان نهادند زين خدنگ
همه جنگ را تيز کردند چنگ
تهمتن برخشنده بنهاد روي
همي رفت پيش اندرون راه جوي
چو آمد بر سنگ اکوان فراز
بدان چاه اندوه و گرم و گداز
چنين گفت با نامور هفت گرد
که روي زمين را ببايد سترد
ببايد شما را کنون ساختن
سر چاه از سنگ پرداختن
پياده شدند آن سران سپاه
کزان سنگ پردخت مانند چاه
بسودند بسيار بر سنگ چنگ
شده مانده گردان و آسوده سنگ
چو از نامداران بپالود خوي
که سنگ از سر چاه ننهاد پي
ز رخش اندر آمد گو شيرنر
زره دامنش را بزد بر کمر
ز يزدان جان آفرين زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت داست
بينداخت در بيشه شهر چين
بلرزيد ازان سنگ روي زمين
ز بيژن بپرسيد و ناليد زار
که چون بود کارت ببد روزگار
همه نوش بودي ز گيتيت بهر
ز دستش چرا بستدي جام زهر
بدو گفت بيژن ز تاريک چاه
که چون بود بر پهلوان رنج راه
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گيتي مرا گشت نوش
بدين سان که بيني مرا خان و مان
ز آهن زمين و ز سنگ آسمان
بکنده دلم زين سراي سپنج
ز بس درد و سختي و اندوه و رنج
بدو گفت رستم که بر جان تو
ببخشود روشن جهانبان تو
کنون اي خردمند آزاده خوي
مرا هست با تو يکي آرزوي
بمن بخش گرگين ميلاد را
ز دل دور کن کين و بيداد را
بدو گفت بيژن که اي يار من
نداني که چون بود پيکار من
نداني تو اي مهتر شيرمرد
که گرگين ميلاد با من چه کرد
گرافتد بروبر جهانبين من
برو رستخيز آيد از کين من
بدو گفت رستم که گر بدخوي
بياري و گفتار من نشنوي
بمانم ترا بسته در چاه پاي
برخش اندر آرم شوم باز جاي
چو گفتار رستم رسيدش بگوش
ازان تنگ زندان برآمد خروش
چنين داد پاسخ که بد بخت من
ز گردان وز دوده و انجمن
ز گرگين بدان بد که بر من رسيد
چنين روز نيزم ببايد کشيد
کشيديم و گشتيم خشنود ازوي
ز کينه دل من بياسود ازوي
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش از چاه با پاي بند
برهنه تن و موي و ناخن دراز
گدازيده از رنج و درد و نياز
همه تن پر از خون و رخساره زرد
ازان بند زنجير زنگار خورد
خروشيد رستم چو او را بديد
همه تن در آهن شده ناپديد
بزد دست و بگسست زنجير و بند
رها کرد ازو حلقه پاي بند
سوي خانه رفتند زان چاهسار
بيک دست بيژن بديگر زوار
تهمتن بفرمود شستن سرش
يکي جامه پوشيد نو بر برش
ازان پس چو گرگين بنزديک اوي
بيامد بماليد بر خاک روي
ز کردار بد پوزش آورد پيش
بپيچيد زان خام کردار خويش
دل بيژن از کينش آمد براه
مکافات ناورد پيش گناه
شتر بار کردند و اسبان بزين
بپوشيد رستم سليح گزين
نشستند بر باره نامآوران
کشيدند شمشير و گرز گران
گسي کرد بار و برآراست کار
چنانچون بود در خور کارزار
بشد با بنه اشکش تيزهوش
که دارد سپه را بهرجاي گوش
به بيژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منيژه برو
که ما امشب از کين افراسياب
نيابيم آرام و نه خورد و خواب
يکي کار سازم کنون بر درش
که فردا بخندد برو کشورش
بدو گفت بيژن منم پيش رو
که از من همي کينه سازند نو
برفتند با رستم آن هفت گرد
بنه اشکش تيزهش را سپرد
عنانها فگندند بر پيش زين
کشيدند يکسر همه تيغ کين
بشد تا بدرگاه افراسياب
بهنگام سستي و آرام و خواب
برآمد ز ناگه ده و دار و گير
درخشيدن تيغ و باران تير
سران را بسي سر جدا شد ز تن
پر از خاک ريش و پر از خون دهن
ز دهليز در رستم آواز داد
که خواب تو خوش باد و گردانت شاد
بخفتي تو بر گاه و بيژن بچاه
مگر باره ديدي ز آهن براه
منم رستم زابلي پور زال
نه هنگام خوابست و آرام و هال
شکستم در بند زندان تو
که سنگ گران بد نگهبان تو
رها شد سر و پاي بيژن ز بند
بداماد بر کس نسازد گزند
ترا رزم و کين سياوخش بس
بدين دشت گرديدن رخش بس
هميدون برآورد بيژن خروش
که اي ترک بدگوهر تيره هوش
برانديش زان تخت فرخنده جاي
مرا بسته در پيش کرده بپاي
همي رزم جستي بسان پلنگ
مرا دست بسته بکردار سنگ
کنونم گشاده بهامون ببين
که با من نجويد ژيان شير کين
بزد دست بر جامه افراسياب
که جنگ آوران را ببستست خواب
بفرمود زان پس که گيرند راه
بدان نامداران جوينده گاه
ز هر سو خروش تکاپوي خاست
ز خون ريختن بر درش جوي خاست
هرآنکس که آمد ز توران سپاه
زمانه تهي ماند زو جايگاه
گرفتند بر کينه جستن شتاب
ازان خانه بگريخت افراسياب
بکاخ اندر آمد خداوند رخش
همه فرش و ديباي او کرد بخش
پريچهرگان سپهبدپرست
گرفته همه دست گردان بدست
گرانمايه اسبان و زين پلنگ
نشانده گهر در جناغ خدنگ
ازان پس ز ايوان ببستند بار
بتوران نکردند بس روزگار
ز بهر بنه تاخت اسبان بزور
بدان تا نخيزد ازان کار شور
چنان رنجه بد رستم از رنج راه
که بر سرش بر درد بود از کلاه
سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ
يکي را بتن بر نجنبيد رگ
بلشکر فرستاد رستم پيام
که شمشير کين بر کشيد از نيام
که من بيگمانم کزين پس بکين
سيه گردد از سم اسبان زمين
گشن لشکري سازد افراسياب
بنيزه بپوشد رخ آفتاب
برفتند يکسر سواران جنگ
همه رزم را تيز کردند چنگ
همه نيزه داران زدوده سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان
منيژه نشسته بخيمه درون
پرستنده بر پيش او رهنمون
يکي داستان زد تهمتن بروي
که گر مي بريزد نريزدش بوي
چنينست رسم سراي سپنج
گهي ناز و نوش و گهي درد و رنج
چو خورشيد سر برزد از کوهسار
سواران توران ببستند بار
بتوفيد شهر و برآمد خروش
تو گفتي همي کر کند نعره گوش
بدرگاه افراسياب آمدند
کمربستگان بر درش صف زدند
همه يکسره جنگ را ساخته
دل از بوم و آرام پرداخته
بزرگان توران گشاده کمر
به پيش سپهدار بر خاک سر
همه جنگ را پاک بسته ميان
همه دل پر از کين ايرانيان
کز اندازه بگذشت ما را سخن
چه افگند بايد بدين کار بن
کزين ننگ بر شاه و گردنکشان
بماند ز کردار بيژن نشان
بايران بمردان ندانندمان
زنان کمربسته خوانندمان
برآشفت پس شه بسان پلنگ
ازان پس بفرمودشان ساز جنگ
به پيران بفرمود تا بست کوس
که بر ما ز ايران همين بد فسوس
بزد ناي رويين بدرگاه شاه
بجوشيد در شهر توران سپاه
يلان صف کشيدند بر در سراي
خروش آمد از بوق و هندي دراي
سپاهي ز توران بدان مرز راند
که روي زمين جز بدريا نماند
چو از ديدگه ديدبان بنگريد
زمين را چو درياي جوشان بديد
بر رستم آمد که ببسيچ کار
که گيتي سيه شد ز گرد سوار
بدو گفت ما زين نداريم باک
همي جنگ را برفشانيم خاک
بنه با منيژه گسي کرد و بار
بپوشيد خود جامه کارزار
ببالا برآمد سپه را بديد
خروشي چو شير ژيان برکشيد
يکي داستان زد سوار دلير
که روبه چه سنجد بچنگال شير
بگردان جنگاور آواز کرد
که پيش آمد امروز ننگ و نبرد
کجا تيغ و ژوپين زهرآبدار
کجا نيزه و گرزه گاوسار
هنرها کنون کرد بايد پديد
برين دشت بر کينه بايد کشيد
برآمد خروشيدن کرناي
تهمتن برخش اندر آورد پاي
ازان کوه سر سوي هامون کشيد
چو لشکر بتنگ اندر آمد پديد
کشيدند لشکر بران پهن جاي
بهرسو ببستند ز آهن سراي
بياراست رستم يکي رزمگاه
که از گرد اسبان هوا شد سياه
ابر ميمنه اشکش و گستهم
سواران بسيار با او بهم
چو رهام و چون زنگه بر ميسره
بخون داده مر جنگ را يکسره
خود و بيژن گيو در قلبگاه
نگهدار گردان و پشت سپاه
پس پشت لشکر که بيستون
حصاري ز شمشير پيش اندرون
چو افراسياب آن سپه را بديد
که سالارشان رستم آمد پديد
غمي گشت و پوشيد خفتان جنگ
سپه را بفرمود کردن درنگ
برابر بآيين صفي برکشيد
هوا نيلگون شد زمين ناپديد
چپ لشکرش را بپيران سپرد
سوي راستش را به هومان گرد
بگرسيوز و شيده قلب سپاه
سپرد و همي کرد هر سو نگاه
تهمتن همي گشت گرد سپاه
ز آهن بکردار کوهي سياه
فغان کرد کاي ترک شوريده بخت
که ننگي تو بر لشکر و تاج و تخت
ترا چون سواران دل جنگ نيست
ز گردان لشکر ترا ننگ نيست
که چندين بپيش من آيي بکين
بمردان و اسبان بپوشي زمين
چو در جنگ لشکر شود تيزچنگ
همي پشت بينم ترا سوي جنگ
ز دستان تو نشنيدي آن داستان
که دارد بياد از گه باستان
که شيري نترسد ز يک دشت گور
ستاره نتابد چو تابنده هور
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ
چو اندر هوا باز گسترد پر
بترسد ز چنگال او کبک نر
نه روبه شود ز آزمودن دلير
نه گوران بسايند چنگال شير
چو تو کس سبکسار خسرو مباد
چو باشد دهد پادشاهي بباد
بدين دشت و هامون تو از دست من
رهايي نيابي بجان و بتن
چو اين گفته بشنيد ترک دژم
بلرزيد و برزد يکي تيز دم
برآشفت کاي نامداران تور
که اين دشت جنگست گر جاي سور
ببايد کشيدن درين رزم رنج
که بخشم شما رابسي تاج و گنج
چو گفتار سالارشان شد بگوش
زگردان لشکر برآمد خروش
چنان تيره گون شد ز گرد آفتاب
که گفتي همي غرقه ماند در آب
ببستند بر پيل رويينه خم
دميدند شيپور با گاودم
ز جوشن يکي باره آهنين
کشيدند گردان بروي زمين
بجوشيد دشت و بتوفيد کوه
ز بانگ سواران هر دو گروه
درفشان بگرد اندرون تيغ تيز
تو گفتي برآمد همي رستخيز
همي گرز باريد همچون تگرگ
ابر جوشن و تير و بر خود و ترگ
و زان رستمي اژدهافش درفش
شده روي خورشيد تابان بنفش
بپوشيد روي هوا گرد پيل
بخورشيد گفتي براندود نيل
بهر سو که رستم برافگند رخش
سران را سر از تن همي کرد بخش
بچنگ اندرون گرزه گاوسار
بسان هيوني گسسته مهار
همي کشت و مي بست در رزمگاه
چو بسيار کرد از بزرگان تباه
بقلب اندر آمد بکردار گرگ
پراگنده کرد آن سپاه بزرگ
برآمد چو باد آن سران را ز جاي
همان بادپايان فرخ هماي
چو گرگين و رهام و فرهاد گرد
چپ لشکر شاه توران ببرد
درآمد چو باد اشکش از دست راست
ز گرسيوز تيغ زن کينه خواست
بقلب اندرون بيژن تيزچنگ
همي بزمگاه آمدش جاي جنگ
سران سواران چو برگ درخت
فرو ريخت از بار و برگشت بخت
همه رزمگه سربسر جوي خون
درفش سپهدار توران نگون
سپهدار چون بخت برگشته ديد
دليران توران همه کشته ديد
بيفگند شمشير هندي ز دست
يکي اسب آسوده تر برنشست
خود و ويژگان سوي توران شتافت
کزايرانيان کام و کينه نيافت
برفت از پسش رستم گرد گير
بباريد بر لشکرش گرز و تير
دو فرسنگ چون اژدهاي دژم
همي مردم آهخت ازيشان بدم
سواران جنگي ز توران هزار
گرفتند زنده پس از کارزار
بلشکرگه آمد ازان رزمگاه
که بخشش کند خواسته بر سپاه
ببخشيد و بنهاد بر پيل بار
بپيروزي آمد بر شهريار
چو آگاهي آمد بشاه دلير
که از بيشه پيروز برگشت شير
چو بيژن شد از بند و زندان رها
ز بند بدانديش نراژدها
سپاهي ز توران بهم برشکست
همه لشکر دشمنان کرد پست
بشادي به پيش جهان آفرين
بماليد روي و کله بر زمين
چو گودرز و گيو آگهي يافتند
سوي شاه پيروز بشتافتند
برآمد خروش و بيامد سپاه
تبيره زنان برگرفتند راه
دمنده دمان گاودم بر درش
برآمد خروشيدن از لشکرش
سيه کرده ميدانش اسبان بسم
همه شهر آواي رويينه خم
بيک دست بربسته شير و پلنگ
بزنجير ديگر سواران جنگ
گرازان سواران دمان و دنان
بدندان زمين ژنده پيلان کنان
بپيش سپاه اندرون بوق و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس
پذيره شدن پيش پهلو سپاه
بدين گونه فرمود بيدار شاه
برفتند لشکر گروها گروه
زمين شد ز گردان بکردار کوه
چو آمد پديدار از انبوه نيو
پياده شد از باره گودرز و گيو
ز اسب اندرآمد جهان پهلوان
بپرسيدش از رنج ديده گوان
برو آفرين کرد گودرز و گيو
که اي نامبردار و سالار نيو
دلير از تو گردد بهر جاي شير
سپهر از تو هرگز مگرداد سير
ترا جاودان باد يزدان پناه
بکام تو گرداد خورشيد و ماه
همه بنده کردي تو اين دوده را
زتو يافتم پور گم بوده را
ز درد و غمان رستگان تويم
بايران کمربستگان تويم
بر اسبان نشستند يکسر مهان
گرازان بنزديک شاه جهان
چو نزديک شهر جهاندار شاه
فرازآمد آن گرد لشکرپناه
پذيره شدش نامدار جهان
نگهدار ايران و شاه مهان
چو رستم بفر جهاندار شاه
نگه کرد کآمد پذيره براه
پياده شد و برد پيشش نماز
غمي گشته از رنج و راه دراز
جهاندار خسرو گرفتش ببر
که اي دست مردي و جان هنر
تهمتن سبک دست بيژن گرفت
چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت
بياورد و بسپرد و بر پاي خاست
چنان پشت خميده را کرد راست
ازان پس اسيران توران هزار
بياورد بسته بر شهريار
برو آفرين کرد خسرو بمهر
که جاويد بادا بکامت سپهر
خنک زال کش بگذرد روزگار
بماند بگيتي ترا يادگار
خجسته بر و بوم زابل که شير
همي پروراند گوان و دلير
خنک شهر ايران و فرخ گوان
که دارند چون تو يکي پهلوان
وزين هر سه برتر سر و بخت من
که چون تو پرستد همي تخت من
به خورشيد ماند همي کار تو
بگيتي پراگنده کردار تو
بگيو آنگهي گفت شاه جهان
که نيکست با کردگارت نهان
که بر دست رستم جهان آفرين
بتو داد پيروز پور گزين
گرفت آفرين گيو بر شهريار
که شادان بدي تا بود روزگار
سر رستمت جاودان سبز باد
دل زال فرخ بدو باد شاد
بفرمود خسرو که بنهيد خوان
بزرگان برترمنش را بخوان
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه مي بياراستند
فروزنده مجلس و ميگسار
نوازنده چنگ با پيشکار
همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پيکر از گوهران
همه رخ چو ديباي رومي برنگ
خروشان ز چنگ و پريزاده چنگ
طبقهاي سيمين پر از مشک ناب
بپيش اندرون آبگيري گلاب
همي تافت ازفر شاهنشهي
چو ماه دو هفته ز سرو سهي
همه پهلوانان خسروپرست
برفتند زايوان سالار مست
بشبگير چون رستم آمد بدر
گشاده دل و تنگ بسته کمر
بدستوري بازگشتن بجاي
همي زد هشيوار با شاه راي
يکي دست جامه بفرمود شاه
گهر بافته با قبا و کلاه
يکي جام پر گوهر شاهوار
صد اسب و صد اشتر بزين و ببار
دو پنجه پري روي بسته کمر
دو پنجه پرستار با طوق زر
همه پيش شاه جهان کدخداي
بياورد و کردند يک سر بپاي
همه رستم زابلي را سپرد
زمين را ببوسيد و برخاست گرد
بسربر نهاد آن کلاه کيان
ببست آن کياني کمر برميان
ابر شاه کرد آفرين و برفت
ره سيستان را بسيچيد تفت
بزرگان که بودند با او بهم
برزم و ببزم و بشادي و غم
براندازه شان يک بيک هديه داد
از ايوان خسرو برفتند شاد
چو از کار کردن بپردخت شاه
بآرام بنشست بر پيشگاه
بفرمود تا بيژن آمدش پيش
سخن گفت زان رنج و تيمار خويش
ازان تنگ زندان و رنج زوار
فراوان سخن گفت با شهريار
وزان گردش روزگاران بد
همه داستان پيش خسرو بزد
بپيچيد و بخشايش آورد سخت
ز درد و غم دخت گم بوده بخت
بفرمود صد جامه ديباي روم
همه پيکرش گوهر و زر و بوم
يکي تاج و ده بدره دينار نيز
پرستنده و فرش و هرگونه چيز
به بيژن بفرمود کاين خواسته
ببر سوي ترک روان کاسته
برنجش مفرسا و سردش مگوي
نگر تا چه آوردي او را بروي
تو با او جهان را بشادي گذار
نگه کن بدين گردش روزگار
يکي را برآرد بچرخ بلند
ز تيمار و دردش کند بي گزند
وزانجاش گردان برد سوي خاک
همه جاي بيمست و تيمار و باک
هم آن را که پرورده باشد بناز
بيفگند خيره بچاه نياز
يکي را ز چاه آورد سوي گاه
نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
جهان را ز کردار بد شرم نيست
کسي را برش آب و آزرم نيست
هميشه بهر نيک و بد دسترس
وليکن نجويد خود آزرم کس
چنينست کار سراي سپنج
گهي ناز و نوش و گهي درد و رنج
ز بهر درم تا نباشي بدرد
بي آزار بهتر دل رادمرد
بدين کار بيژن سخن ساختم
بپيران و گودرز پرداختم