داستان اکوان ديو

تو بر کردگار روان و خرد
ستايش گزين تا چه اندر خورد
ببين اي خردمند روشن روان
که چون بايد او را ستودن توان
همه دانش ما به بيچارگيست
به بيچارگان بر ببايد گريست
تو خستو شو آنرا که هست و يکيست
روان و خرد را جزين راه نيست
ابا فلسفه دان بسيار گوي
بپويم براهي که گويي مپوي
ترا هرچ بر چشم سر بگذرد
نگنجد همي در دلت با خرد
سخن هرچ بايست توحيد نيست
بنا گفتن و گفتن او يکيست
تو گر سخته اي شو سخن سخته گوي
نيايد به بن هرگز اين گفت و گوي
بيک دم زدن رستي از جان و تن
همي بس بزرگ آيدت خويشتن
همي بگذرد بر تو ايام تو
سراي جز اين باشد آرام تو
نخست از جهان آفرين ياد کن
پرستش برين ياد بنياد کن
کزويست گردون گردان بپاي
هم اويست بر نيک و بد رهنماي
جهان پر شگفتست چون بنگري
ندارد کسي آلت داوري
که جانت شگفتست و تن هم شگفت
نخست از خود اندازه بايد گرفت
دگر آنک اين گرد گردان سپهر
همي نو نمايدت هر روز چهر
نباشي بدين گفته همداستان
که دهقان همي گويد از باستان
خردمند کين داستان بشنود
بدانش گرايد بدين نگرود
وليکن چو معنيش يادآوري
شود رام و کوته کند داوري
تو بشنو ز گفتار دهقان پير
گر ايدونک باشد سخن دلپذير
سخنگوي دهقان چنين کرد ياد
که يک روز کيخسرو از بامداد
بياراست گلشن بسان بهار
بزرگان نشستند با شهريار
چو گودرز و چون رستم و گستهم
چو برزين گرشاسپ از تخم جم
چو گيو و چو رهام کار آزماي
چو گرگين و خراد فرخنده راي
چو از روز يک ساعت اندر گذشت
بيامد بدرگاه چوپان ز دشت
که گوري پديد آمد اندر گله
چو شيري که از بند گردد يله
همان رنگ خورشيد دارد درست
سپهرش بزر آب گويي بشست
يکي برکشيده خط از يال اوي
ز مشک سيه تا بدنبال اوي
سمندي بزرگست گويي بجاي
ورا چار گرزست آن دست و پاي
يکي نره شيرست گويي دژم
همي بفگند يال اسپان ز هم
بدانست خسرو که آن نيست گور
که برنگذرد گور ز اسپي بزور
برستم چنين گفت کين رنج نيز
به پيگار بر خويشتن سنج نيز
برو خويشتن را نگه دار ازوي
مگر باشد آهرمن کينه جوي
چنين گفت رستم که با بخت تو
نترسد پرستنده تخت تو
نه ديو و نه شير و نه نر اژدها
ز شمشير تيزم نيابد رها
برون شد بنخچير چون نره شير
کمندي بدست اژدهايي بزير
بدشتي کجا داشت چوپان گله
وزانسو گذر داشت گور يله
سه روزش همي جست در مرغزار
همي کرد بر گرد اسپان شکار
چهارم بديدش گرازان بدشت
چو باد شمالي برو بر گذشت
درخشنده زرين يکي باره بود
بچرم اندرون زشت پتياره بود
برانگيخت رخش دلاور ز جاي
چو تنگ اندر آمد دگر شد براي
چنين گفت کين را نبايد فگند
ببايد گرفتن بخم کمند
نشايدش کردن بخنجر تباه
بدين سانش زنده برم نزد شاه
بينداخت رستم کياني کمند
همي خواست کآرد سرش را ببند
چو گور دلاور کمندش بديد
شد از چشم او در زمان ناپديد
بدانست رستم که آن نيست گور
ابا او کنون چاره بايد نه زور
جز اکوان ديو اين نشايد بدن
ببايستش از باد تيغي زدن
بشمشير بايد کنون چاره کرد
دواندين خون بران چرم زرد
ز دانا شنيدم که اين جاي اوست
که گفتند بستاند از گور پوست
همانگه پديد آمد از دشت باز
سپهبد برانگيخت آن تند تاز
کمان را بزه کرد و از باد اسپ
بينداخت تيري چو آذر گشسپ
همان کو کمان کيان درکشيد
دگر باره شد گور ازو ناپديد
همي تاخت اسپ اندران پهن دشت
چو سه روز و سه شب برو بر گذشت
بآبش گرفت آرزو هم بنان
سر از خواب بر کوهه زين زنان
چو بگرفتش از آب روشن شتاب
به پيش آمدش چشمه چون گلاب
فرود آمد و رخش را آب داد
هم از ماندگي چشم را خواب داد
کمندش ببازوي و ببر بيان
بپوشيده و تنگ بسته ميان
ز زين کيانيش بگشاد تنگ
به بالين نهاد آن جناغ خدنگ
چراگاه رخش آمد و جاي خواب
نمدزين برافگند بر پيش آب
بدان جايگه خفت و خوابش ربود
که از رنج وز تاختن مانده بود
چو اکوانش از دور خفته بديد
يکي باد شد تا بر او رسيد
زمين گرد ببريد و برداشتش
ز هامون بگردون برافراشتش
غمي شد تهمتن چو بيدار شد
سر پر خرد پر ز پيکار شد
چو رستم بجنبيد بر خويشتن
بدو گفت اکوان که اي پيلتن
يکي آرزو کن که تا از هوا
کجات آيد افگندن اکنون هوا
سوي آبت اندازم ار سوي کوه
کجا خواهي افتاد دور از گروه
چو رستم بگفتار او بنگريد
هوا در کف ديو واژونه ديد
چنين گفت با خويشتن پيلتن
که بد نامبردار هر انجمن
گر اندازدم گفت بر کوهسار
تن و استخوانم نيايد بکار
بدريا به آيد که اندازدم
کفن سينه ماهيان سازدم
وگر گويم او را بدريا فگن
بکوه افگند بدگهر اهرمن
همه واژگونه بود کار ديو
که فريادرس باد گيهان خديو
چنين داد پاسخ که داناي چين
يکي داستاني زدست اندرين
که در آب هر کو بر آيدش هوش
به مينو روانش نبيند سروش
بزاري هم ايدر بماند بجاي
خرامش نيايد بديگر سراي
بکوهم بينداز تا ببر و شير
ببينند چنگال مرد دلير
ز رستم چو بشنيد اکوان ديو
برآورد بر سوي دريا غريو
بجايي بخواهم فگندنت گفت
که اندر دو گيتي بماني نهفت
بدرياي ژرف اندر انداختش
ز کينه خور ماهيان ساختش
همان کز هوا سوي دريا رسيد
سبک تيغ تيز از ميان برکشيد
نهنگان که کردند آهنگ اوي
ببودند سرگشته از چنگ اوي
بدست چپ و پاي کرد آشناه
بديگر ز دشمن همي جست راه
بکارش نيامد زماني درنگ
چنين باشد آن کو بود مرد جنگ
اگر ماندي کس بمردي بپاي
پي او زمانه نبردي ز جاي
وليکن چنينست گردنده دهر
گهي نوش يابند ازو گاه زهر
ز دريا بمردي به يکسو کشيد
برآمد بهامون و خشکي بديد
ستايش گرفت آفريننده را
رهانيده از بد تن بنده را
برآسود و بگشاد بند ميان
بر چشمه بنهاد ببر بيان
کمند و سليحش چو بفگند نم
زره را بپوشيد شير دژم
بدان چشمه آمد کجا خفته بود
بران ديو بدگوهر آشفته بود
نبود رخش رخشان بران مرغزار
جهانجوي شد تند با روزگار
برآشفت و برداشت زين و لگام
بشد بر پي رخش تا گاه شام
پياده همي رفت جويان شکار
به پيش اندر آمد يکي مرغزار
همه بيشه و آبهاي روان
بهر جاي دراج و قمري نوان
گله دار اسپان افراسياب
به بيشه درون سر نهاده بخواب
دمان رخش بر ماديانان چو ديو
ميان گله برکشيده غريو
چو رستم بديدش کياني کمند
بيفگند و سرش اندر آمد به بند
بماليدش از گرد و زين برنهاد
ز يزدان نيکي دهش کرد ياد
لگامش بسر بر زد و برنشست
بران تيز شمشير بنهاد دست
گله هر کجا ديد يکسر براند
بشمشير بر نام يزدان بخواند
گله دار چون بانگ اسبان شنيد
سرآسيمه از خواب سر بر کشيد
سواران که بودند با او بخواند
بر اسپ سرافرازشان برنشاند
گرفتند هر کس کمند و کمان
بدان تا که باشد چنين بدگمان
که يارد بدين مرغزار آمدن
بنزديک چندين سوار آمدن
پس اندر سواران برفتند گرم
که بر پشت رستم بدرند چرم
چو رستم شتابندگان را بديد
سبک تيغ تيز از ميان برکشيد
بغريد چون شير و برگفت نام
که من رستمم پور دستان سام
بشمشير ازيشان دو بهره بکشت
چو چوپان چنان ديد بنمود پشت
چو باد از شگفتي هم اندر شتاب
بديدار اسپ آمد افراسياب
بجايي که هر سال چوپان گله
بران دشت و آن آب کردي يله
خود و دو هزار از يل نامدار
رسيدند تازان بران مرغزار
ابا باده و رود و گردان بهم
بدان تا کند بر دل انديشه کم
چو نزديک آن مرغزاران رسيد
ز اسپان و چوپان نشاني نديد
يکايک خروشيدن آمد ز دشت
همه اسپ يک بر دگر برگذشت
ز خاک پي رخش بر سرکشان
پديد آمد از دور پيدا نشان
چو چوپان بر شاه توران رسيد
بدو باز گفت آن شگفتي که ديد
که تنها گله برد رستم ز دشت
ز ما کشت بسيار و اندر گذشت
ز ترکان برآمد يکي گفت و گوي
که تنها بجنگ آمد اين کينه جوي
ببايد کشيدن يکايک سليح
که اين کار بر ما گذشت از مزيح
چنين زار گشتيم و خوار و زبون
که يک تن سوي ما گرايد بخون
همي بفگند نام مردي ز ما
بتيغ او براند ز خون آسيا
همي بگذراند بيک تن گله
نشايد چنين کار کردن يله
سپهدار با چار پيل و سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه
چو گشتند نزديک رستم کمان
ز بازو برون کرد و آمد دمان
بريشان بباريد چو ژاله ميغ
چه تير از کمان و چه پولاد تيغ
چو افگنده شد شست مرد دلير
بگرز اندر آمد ز شمشير شير
همي گرز باريد همچون تگرگ
همي چاک چاک آمد از خود و ترگ
ازيشان چهل مرد ديگر بکشت
غمي شد سپهدار و بنمود پشت
ازو بستد آن چار پيل سپيد
شدند آن سپاه از جهان نااميد
پس پشتشان رستم گرزدار
دو فرسنگ برسان ابر بهار
چو برگشت برداشت پيل و رمه
بنه هرچ آمد بچنگش همه
بيامد گرازان بران چشمه باز
دلش جنگ جويان بچنگ دراز
دگر باره اکوان بدو باز خورد
نگشتي بدو گفت سير از نبرد
برستي ز دريا و چنگ نهنگ
بدشت آمدي باز پيچان بجنگ
تهمتن چو بنشيد گفتار ديو
برآورد چون شير جنگي غريو
ز فتراک بگشاد پيچان کمند
بيفگند و آمد ميانش به بند
بپيچيد بر زين و گرز گران
برآهيخت چون پتک آهنگران
بزد بر سر ديو چون پيل مست
سر و مغزش از گرز او گشت پست
فرود آمد آن آبگون خنجرش
برآهيخت و ببريد جنگي سرش
همي خواند بر کردگار آفرين
کزو بود پيروزي و زور کين
تو مر ديو را مردم بد شناس
کسي کو ندارد ز يزدان سپاس
هرانکو گذشت از ره مردمي
ز ديوان شمر مشمر از آدمي
خرد گر برين گفتها نگرود
مگر نيک مغزش همي نشنود
گر آن پهلواني بود زورمند
ببازو ستبر و ببالا بلند
گوان خوان و اکوان ديوش مخوان
که بر پهلواني بگردد زيان
چه گويي تو اي خواجه سالخورد
چشيده ز گيتي بسي گرم و سرد
که داند که چندين نشيب و فراز
به پيش آرد اين روزگار دراز
تگ روزگار از درازي که هست
همي بگذراند سخنها ز دست
که داند کزين گنبد تيزگرد
درو سور چند است و چندي نبرد
چو ببريد رستم سر ديو پست
بران باره پيل پيکر نشست
به پيش اندر آورد يکسر گله
بنه هرچ کردند ترکان يله
همي رفت با پيل و با خواسته
وزو شد جهان يکسر آراسته
ز ره چون بشاه آمد اين آگهي
که برگشت ستم بدان فرهي
از ايدر ميان را بدان کرد بند
کجا گور گيرد بخم کمند
کنون ديو و پيل آمدستش بچنگ
بخشکي پلنگ و بدريا نهنگ
نيابد گذر شير بر تيغ اوي
همان ديو و هم مردم کينه جوي
پذيره شدن را بياراست شاه
بسر بر نهادند گردان کلاه
درفش شهنشاه با کرناي
ببردند با ژنده پيل و دراي
چو رستم درفش جهاندار شاه
نگه کرد کامد پذيره براه
فرود آمد و خاک را داد بوس
خروش سپاه آمد و بوق و کوس
سر سرکشان رستم تاج بخش
بفرمود تا برنشيند برخش
وزانجا بايوان شاه آمدند
گشاده دل و نيک خواه آمدند
به ايرانيان بر گله بخش کرد
نشست تن خويشتن رخش کرد
فرستاد پيلان بر پيل شاه
که بر شير پيلان بگيرند راه
بيک هفته ايوان بياراستند
مي و رود و رامشگران خواستند
بمي رستم آن داستان برگشاد
وز اکوان همي کرد بر شاه ياد
که گوري نديدم بخوبي چنوي
بدان سرافرازي و آن رنگ و بوي
چو خنجر بدريد بر تنش پوست
بروبر نبخشود دشمن نه دوست
سرش چون سر پيل و مويش دراز
دهن پر زدندانهاي گراز
دو چشمش کبود و لبانش سياه
تنش را نشايست کردن نگاه
بدان زور و آن تن نباشد هيون
همه دشت ازو شد چو درياي خون
سرش کردم از تن بخنجر جدا
چو باران ازو خون شد اندر هوا
ازو ماند کيخسرو اندر شگفت
چو بنهاد جام آفرين برگرفت
بران کو چنان پهلوان آفريد
کسي اين شگفتي بگيتي نديد
که مردم بود خود بکردار اوي
بمردي و بالا و ديدار اوي
همي گفت اگر کردگار سپهر
ندادي مرا بهره از داد و مهر
نبودي بگيتي چنين کهترم
که هزمان بدو ديو و پيل اشکرم
دو هفته بران گونه بودند شاد
ز اکوان وز بزم کردند ياد
سه ديگر تهمتن چنين کرد راي
که پيروز و شادان شود باز جاي
مرا بويه زال سامست گفت
چنين آرزو را نشايد نهفت
شوم زود و آيم بدرگاه باز
ببايد همي کينه را کرد ساز
که کين سياوش به پيل و گله
نشايد چنين خوار کردن يله
در گنج بگشاد شاه جهان
گرانمايه چيزي که بودش نهان
بياورد ده جام گوهر ز گنج
بزر بافته جامه شاه پنج
غلامان روزمي بزرين کمر
پرستندگان نيز با طوق زر
ز گستردنيها و از تخت عاج
ز ديبا و دينار و پيروزه تاج
بنزديک رستم فرستاد شاه
که اين هديه با خويشتن بر براه
يک امروز با ما ببايد بدن
وزان پس ترا راي رفتن زدن
ببود و بپيمود چندي نبيد
بشبگير جز راي رفتن نديد
دو فرسنگ با او بشد شهريار
بپدرود کردن گرفتش کنار
چو با راه رستم هم آواز گشت
سپهدار ايران ازو بازگشت
جهان پاک بر مهر او گشت راست
همي داشت گيتي بر انسان که خواست
برين گونه گردد همي چرخ پير
گهي چون کمانست و گاهي چو تير
چو اين داستان سربسر بشنوي
از اکوان سوي کين بيژن شوي