قسمت پنجم

ز رستم چه راني تو چندين سخن
ز زابلستان ياد چندين مکن
درفش مرا گر ببيند به چنگ
بدرياي چين بر خروشد نهنگ
برو لشکر آراي و برکش سپاه
درفش اندر آور بآوردگاه
چو من با سپاه اندر آيم بجنگ
نبايد که باشد شما را درنگ
ببيني تو پيکار مردان کنون
شده دشت يکسر چو درياي خون
دل پهلوان زان سخن شاد گشت
ز انديشه رستم آزاد گشت
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
همي کرد گفتار کاموس ياد
وزان جايگه پيش خاقان چين
بيامد بيوسيد روي زمين
بدو گفت شاها انوشه بدي
روانرا بديدار توشه بدي
بريدي يکي راه دشوار و دور
خريدي چنين رنج ما را بسور
بدين سام بآزرم افراسياب
گذشتي به کشتي ز درياي آب
سپاه از تو دارد همي پشت راست
چنان کن که از گوهر تو سزاست
بياراي پيلان بزنگ و دراي
جهان پر کن از ناله کرناي
من امروز جنگ آورم با سپاه
تو با پيل و با کوس در قلبگاه
نگه دار پشت سپاه مرا
بابر اندر آور کلاه مرا
چنين گفت کاموس جنگي بمن
که تو پيش رو باش زين انجمن
بسي سخت سوگندهاي دراز
بخورد و بر آهيخت گرز از فراز
که امروز من جز بدين گرز جنگ
نسازم وگر بارد از ابر سنگ
چو بشنيد خاقان بزد کرناي
تو گفتي که کوه اندر آمد ز جاي
ز بانگ تبيره زمين و سپهر
بپوشيد کوه و بيفگند مهر
بفرمود تا مهد بر پشت پيل
ببستند و شد روي گيتي چو نيل
بيامد گرازان بقلب سپاه
شد از گرد خورشيد تابان سياه
خروشيدن زنگ و هندي دراي
همي دل برآورد گفتي ز جاي
ز بس تخت پيروزه بر پشت پيل
درفشان بکردار درياي نيل
بچشم اندرون روشنايي نماند
همي باروان آشنايي نماند
پر از گرد شد چشم و کام سپهر
تو گفتي بقير اندر اندود چهر
چو خاقان بيامد بقلب سپاه
بچرخ اندرون ماه گم کرد راه
ز کاموس چون کوه شد ميمنه
کشيدند بر سوي هامون بنه
سوي ميسره نيز پيران برفت
برادرش هومان و کلباد تفت
چو رستم بديد آنک خاقان چه کرد
بياراست در قلب جاي نبرد
چنين گفت رستم که گردان سپهر
ببينيم تا بر که گردد بمهر
چگونه بود بخشش آسمان
کرا زين بزرگان سرآيد زمان
درنگي نبودم براه اندکي
دو منزل همي کرد رخشم يکي
کنون سم اين بارگي کوفتست
ز راه دراز اندر آشوفتست
نيارم برو کرد نيرو بسي
شدن جنگ جويان به پيش کسي
يک امروز در جنگ ياري کنيد
برين دشمنان کامگاري کنيد
که گردان سپهر جهان يار ماست
مه و مهر گردون نگهدار ماست
بفرمود تا طوس بربست کوس
بياراست لشکر چو چشم خروس
سپهبد بزد ناي و رويينه خم
خروش آمد و ناله گاودم
بياراست گودرز بر ميمنه
فرستاد بر کوه خارا بنه
فريبرز کاوس بر ميسره
جهان چون نيستان شده يکسره
بقلب اندرون طوس نوذر بپاي
زمين شد پر از ناله کرناي
جهان شد بگرد اندرون ناپديد
کسي از يلان خويشتن را نديد
بشد پيلتن تا سر تيغ کوه
بديدار خاقان و توران گروه
سپه ديد چندانک درياي روم
ازيشان نمودي چو يک مهره موم
کشاني و شگني و سقلاب و هند
چغاني و رومي و وهري و سند
جهاني شده سرخ و زرد و سياه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه
زباني دگرگون بهر گوشه اي
درفش نوآيين و نو توشه اي
ز پيلان و آرايش و تخت عاج
همان ياره و افسر و طوق و تاج
جهان بود يکسر چو باغ بهشت
بديدار ايشان شده خوب زشت
بران کوه سر ماند رستم شگفت
ببر گشتن انديشه اندر گرفت
که تا چون نمايد بما چرخ مهر
چه بازي کند پير گشته سپهر
فرود آمد از کوه و دل بد نکرد
گذر بر سپاه و سپهبد نکرد
همي گفت تا من کمر بسته ام
بيک جاي يک سال ننشسته ام
فراوان سپه ديده ام پيش ازين
ندانم که لشکر بود بيش ازين
بفرمود تا برکشيدند کوس
بجنگ اندر آمد سپهدار طوس
ازان کوه سر سوي هامون کشيد
همي نيزه از کينه در خون کشيد
بيک نيمه از روز لشکر گذشت
کشيدند صف بر دو فرسنگ دشت
ز گرد سپه روشنايي نماند
ز خورشيد شب را جدايي نماند
ز تير و ز پيکان هوا تيره گشت
همي آفتاب اندران خيره گشت
خروش سواران و اسپان ز دشت
ز بهرام و کيوان همي برگذشت
ز جوش سواران و زخم تبر
همي سنگ خارا برآورد پر
همه تيغ و ساعد ز خون بود لعل
خروشان دل خاک در زير نعل
دل مرد بددل گريزان ز تن
دليان ز خفتان بريده کفن
برفتند ازان جاي شيران نر
عقاب دلاور برآورد پر
نماند ايچ با روي خورشيد رنگ
بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ
بلشکر چنين گفت کاموس گرد
که گر آسمان را ببايد سپرد
همه تيغ و گرز و کمند آوريد
بايرانيان تنگ و بند آوريد
جهانجوي را دل بجنگ اندرست
وگرنه سرش زير سنگ اندرست
دليري کجا نام او اشکبوس
همي بر خروشيد بر سان کوس
بيامد که جويد ز ايران نبرد
سر هم نبرد اندر آرد بگرد
بشد تيز رهام با خود و گبر
همي گرد رزم اندر آمد بابر
برآويخت رهام با اشکبوس
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
بران نامور تيرباران گرفت
کمانش کمين سواران گرفت
جهانجوي در زير پولاد بود
بخفتانش بر تير چون باد بود
نبد کارگر تير بر گبر اوي
ازان تيزتر شد دل جنگجوي
بگرز گران دست برد اشکبوس
زمين آهنين شد سپهر ابنوس
برآهيخت رهام گرز گران
غمي شد ز پيکار دست سران
چو رهام گشت از کشاني ستوه
بپيچيد زو روي و شد سوي کوه
ز قلب سپاه اندر آشفت طوس
بزد اسپ کايد بر اشکبوس
تهمتن برآشفت و با طوس گفت
که رهام را جام باده ست جفت
بمي در همي تيغ بازي کند
ميان يلان سرفرازي کند
چرا شد کنون روي چون سندروس
سواري بود کمتر از اشکبوس
تو قلب سپه را بآيين بدار
من اکنون پياده کنم کارزار
کمان بزه را بباز و فگند
ببند کمر بر بزد تير چند
خروشيد کاي مرد رزم آزماي
هم آوردت آمد مشو باز جاي
کشاني بخنديد و خيره بماند
عنان را گران کرد و او را بخواند
بدو گفت خندان که نام تو چيست
تن بي سرت را که خواهد گريست
تهمتن چنين داد پاسخ که نام
چه پرسي کزين پس نبيني تو کام
مرا مادرم نام مرگ تو کرد
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
کشاني بدو گفت بي بارگي
بکشتن دهي سر بيکبارگي
تهمتن چنين داد پاسخ بدوي
که اي بيهده مرد پرخاشجوي
پياده نديدي که جنگ آورد
سر سرکشان زير سنگ اورد
بشهر تو شير و نهنگ و پلنگ
سوار اندر آيند هر سه بجنگ
هم اکنون ترا اي نبرده سوار
پياده بياموزمت کارزار
پياده مرا زان فرستاد طوس
که تا اسپ بستانم از اشکبوس
کشاني پياده شود همچو من
ز دو روي خندان شوند انجمن
پياده به از چون تو پانصد سوار
بدين روز و اين گردش کارزار
کشاني بدو گفت با تو سليح
نبينم همي جز فسوس و مزيح
بدو گفت رستم که تير و کمان
ببين تا هم اکنون سراري زمان
چو نازش باسپ گرانمايه ديد
کمان را بزه کرد و اندر کشيد
يکي تير زد بر بر اسپ اوي
که اسپ اندر آمد ز بالا بروي
بخنديد رستم بآواز گفت
که بنشين به پيش گرانمايه جفت
سزدگر بداري سرش درکنار
زماني برآسايي از کارزار
کمان را بزه کرد زود اشکبوس
تني لرز لرزان و رخ سندروس
برستم برآنگه بباريد تير
تهمتن بدو گفت برخيره خير
همي رنجه داري تن خويش را
دو بازوي و جان بدانديش را
تهمتن به بند کمر برد چنگ
گزين کرد يک چوبه تير خدنگ
يکي تير الماس پيکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
کمان را بماليد رستم بچنگ
بشست اندر آورد تير خدنگ
برو راست خم کرد و چپ کرد راست
خروش از خم چرخ چاچي بخاست
چو سوفارش آمد بپهناي گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بوسيد پيکان سرانگشت اوي
گذر کرد بر مهره پشت اوي
بزد بر بر و سينه اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت گير و قدر گفت ده
فلک گفت احسنت و مه گفت زه
کشاني هم اندر زمان جان بداد
چنان شد که گفتي ز مادر نزاد
نظاره بريشان دو رويه سپاه
که دارند پيکار گردان نگاه
نگه کرد کاموس و خاقان چين
بران برز و بالا و آن زور و کين
چو برگشت رستم هم اندر زمان
سواري فرستاد خاقان دمان
کزان نامور تير بيرون کشيد
همه تير تا پر پر از خون کشيد
همه لشکر آن تير برداشتند
سراسر همه نيزه پنداشتند
چو خاقان بدان پر و پيکان تير
نگه کرد برنا دلش گشت پير
بپيران چنين گفت کين مرد کيست
ز گردان ايران ورا نام چيست
تو گفتي که لختي فرومايه اند
ز گردنکشان کمترين پايه اند
کنون نيزه با تير ايشان يکيست
دل شير در جنگشان اندکيست
همي خوار کردي سراسر سخن
جز آن بد که گفتي ز سر تا به بن
بدو گفت پيران کز ايران سپاه
ندانم کسي را بدين پايگاه
کجا تير او بگذرد بر درخت
ندانم چه دارد بدل شوربخت
از ايرانيان گيو و طوس اند مرد
که با فر و برزند روز نبرد
برادرم هومان بسي پيش طوس
جهان کرد بر گونه آبنوس
بايران ندانم که اين مرد کيست
بدين لشکر او را هم آورد کيست
شوم بازپرسم ز پرده سراي
بيارند ناکام نامش بجاي
بيامد پر انديشه و روي زرد
بپرسيد زان نامداران مرد
بپيران چنين گفت هومان گرد
که دشمن ندارد خردمند خرد
بزرگان ايران گشاده دلند
تو گويي که آهن همي بگسلند
کنون تا بيامد از ايران سپاه
همي برخروشند زان رزمگاه
بدو گفت پيران که هر چند يار
بيايد بر طوس از ايران سوار
چو رستم نباشد مرا باک نيست
ز گرگين و بيژن دلم چاک نيست
سپه را دو رزم گرانست پيش
بجويند هر کس بدين نام خويش
وزان جايگه پيش کاموس رفت
بنزديک منشور و فرطوس تفت
چنين گفت کامروز رزمي بزرگ
برفت و پديد آمد از ميش گرگ
ببينيد تا چاره کار چيست
بران خستگيها بر آزار چيست
چنين گفت کاموس کامروز جنگ
چنان بد که نام اندر آمد بننگ
برزم اندرون کشته شد اشکبوس
وزو شادمان شد دل گيو و طوس
دلم زان پياده به دو نيم شد
کزو لشکر ما پر از بيم شد
ببالاي او بر زمين مرد نيست
بدين لشکر او را هم آورد نيست
کمانش تو ديدي و تير ايدرست
بزور او ز پيل ژيان برترست
همانا که آن سگزي جنگجوي
که چندين همي برشمردي ازوي
پياده بدين رزمگاه آمدست
بياري ايران سپاه آمدست
بدو گفت پيران که او ديگرست
سواري سرافراز و کنداورست
بترسيد پس مرد بيدار دل
کجا بسته بود اندران کار دل
ز پيران بپرسيد کان شير مرد
چگونه خرامد بدشت نبرد
ز بازو و برزش چه داري نشان
چه گويد بآورد با سرکشان
چگونست مردي و ديدار اوي
چگونه شوم من بپيکار اوي
گرا يدونک اويست کامد ز راه
مرا رفت بايد بآوردگاه
بدو گفت پيران که اين خود مباد
که او آيد ايدر کند رزم ياد
يکي مرد بيني چو سرو سهي
بديدار با زيب و با فرهي
بسا رزمگاها که افراسياب
ازو گشت پيچان و ديده پرآب
يکي رزمسازست و خسروپرست
نخست او برد سوي شمشير دست
بکين سياوش کند کارزار
کجا او بپروردش اندر کنار
ز مردان کنند آزمايش بسي
سليح ورا برنتابد کسي
نه برگيرد از جاي گرزش نهنگ
اگر بفگند بر زمين روز جنگ
زهي بر کمانش بر از چرم شير
يکي تير و پيکان او ده ستير
برزم اندر آيد بپوشد زره
يکي جوشن از بر ببندد گره
يکي جامه دارد ز چرم پلنگ
بپوشد بر و اندر آيد بجنگ
همي نام ببربيان خواندش
ز خفتان و جوشن فزون داندش
نسوزد در آتش نه از آب تر
شود چون بپوشد برآيدش پر
يکي رخش دارد بزير اندرون
تو گفتي روان شد که بيستون
همي آتش افروزد از خاک و سنگ
نيارامد از بانگ هنگام جنگ
ابا اين شگفتي بروز نبرد
سزد گر نداري تو او را بمرد
چو بشنيد کاموس بسيار هوش
بپيران سپرد آن زمان چشم و گوش
همانا خوش آمدش گفتار اوي
برافروخت زان کار بازار اوي
بپيران چنين گفت کاي پهلوان
تو بيدار دل باش و روشن روان
ببين تا چه خواهي ز سوگند سخت
که خوردند شاهان بيدار بخت
خورم من فزون زان کنون پيش تو
که روشن شود زان دل و کيش تو
که زين را نبردارم از پشت بور
بنيروي يزدان کيوان و هور
مگر بخت و راي تو روشن کنم
بريشان جهان چشم سوزن کنم
بسي آفرين خواند پيران بدوي
که اي شاه بينادل و راست گوي
بدين شاخ و اين يال و بازوي و کفت
هنرمند باشي ندارم شگفت
بکام تو گردد همه کار ما
نماندست بسيار پيکار ما
وزان جايگه گرد لشکر بگشت
بهر خيمه و پرده اي برگذشت
بگفت اين سخن پيش خاقان چين
همي گفت با هر کسي همچنين
ز خورشيد چون شد جهان لعل فام
شب تيره بر چرخ بگذاشت گام
دليران لشکر شدند انجمن
که بودند دانا و شمشيرزن
بخرگاه خاقان چين آمدند
همه دل پر از رزم و کين آمدند
چو کاموس اسپ افگن شير مرد
چو منشور و فرطوس مرد نبرد
شميران شگني و شنگل ز هند
ز سقلاب چون کندر وشاه سند
همي راي زد رزم را هر کسي
از ايران سخن گفت هر کس بسي
ازان پس بران رايشان شد درست
که يکسر بخون دست بايست شست
برفتند هر کس بآرام خويش
بخفتند در خيمه با کام خويش
چو باريک و خميده شد پشت ماه
ز تاريک زلف شبان سياه
بنزديک خورشيد چون شد درست
برآمد پر از آب رخ را بشست
سپاه دو کشور برآمد بجوش
بچرخ بلند اندر آمد خروش
چنين گفت خاقان که امروز جنگ
نبايد که چون دي بود با درنگ
گمان برد بايد که پيران نبود
نه بي او نشايد نبرد آزمود
همه همگنان رزمساز آمديم
بياري ز راه دراز آمديم
گر امروز چون دي درنگ آوريم
همه نام را زير ننگ آوريم
و ديگر که فردا ز افراسياب
سپاس اندر آرام جوييم و خواب
يکي رزم بايد همه همگروه
شدن پيش لشکر بکردار کوه
ز من هديه و برده زابلي
بيابيد با شاره کابلي
ز ده کشور ايدر سرافراز هست
بخواب و به خوردن نبايد نشست
بزرگان ز هر جاي برخاستند
بخاقان چين خواهش آراستند
که بر لشکر امروز فرمان تراست
همه کشور چين و توران تراست
يک امروز بنگر بدين رزمگاه
که شمشير بارد ز ابر سياه
وزين روي رستم بايرانيان
چنين گفت کاکنون سرآمد زمان
اگر کشته شد زين سپاه اندکي
نشد بيش و کم از دو سيصد يکي
چنين يکسره دل مداريد تنگ
نخواهم تن زنده بي نام و ننگ
همه لشکر ترک از اشکبوس
برفتند رخساره چون سندروس
کنون يکسره دل پر از کين کنيد
بروهاي جنگي پر از چين کنيد
که من رخش را بستم امروز نعل
بخون کرد خواهم سر تيغ لعل
بسازيد کامروز روز نوست
زمين سربسر گنج کيخسروست
ميان را ببنديد کز کارزار
همه تاج يابيد با گوشوار
بزرگان برو خواندند آفرين
که از تو فروزد کلاه و نگين
بپوشيد رستم سليح نبرد
بآوردگه رفت با داروبرد
زره زير بد جوشن اندر ميان
ازان پس بپوشيد ببربيان
گرانمايه مغفر بسر بر نهاد
همي کرد بدخواهش از مرگ ياد
بنيروي يزدان ميان را ببست
نشست از بر رخش چون پيل مست
ز بالاي او آسمان خيره گشت
زمين از پي رخش او تيره گشت
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
زمين آهنين شد سپهر آبنوس
جهان لرز لرزان شد و دشت و کوه
زمين شد ز نعل ستوران ستوه
وزين روي کاموس بر ميمنه
پس پشت او ژنده پيل و بنه
ابر ميسره لشکر آراي هند
زره دار با تيغ و هندي پرند
بقلب اندرون جاي خاقان چين
شده آسمان تار و جنبان زمين
وزين رو فريبرز بر ميسره
چو خورشيد تابان ز برج بره
سوي ميمنه پور کشواد بود
که کتفش همه زير پولاد بود
بقلب اندرون طوس نوذر بپاي
به پيش سپه کوس با کرناي
همي دود آتش برآمد ز آب
نبيند چنين رزم جنگي بخواب
برآمد ز هر سوي لشکر خروش
همي پيل را زان بدريد گوش
نخستين که آمد ميان دو صف
ز خون جگر بر لب آورده کف
سپهبد سرافراز کاموس بود
که با لشکر و پيل و با کوس بود
همي برخروشيد چون پيل مست
يکي گرزه گام پيکر بدست
که آن جنگجوي پياده کجاست
که از نامداران چنين رزم خواست
کنون گر بيايد بآوردگاه
تهي ماند از تير او جايگاه
ورا ديده بودند گردان نيو
چو طوس سرافراز و رهام و گيو
کسي را نيامد همي رزم راي
ز گردان ايران تهي ماند جاي
که با او کسي را نبد تاو جنگ
دليران چو آهو و او چون پلنگ
يکي زابلي بود الواي نام
سبک تيغ کين برکشيد از نيام
کجا نيزه رستم او داشتي
پس پشت او هيچ نگذاشتي
بسي رنج برده بکار عنان
بياموخته گرز و تير و سنان
برنج و بسختي جگر سوخته
ز رستم هنرها بياموخته
بدو گفت رستم که بيدار باش
بآورد اين ترک هشيار باش
مشو غرق ز آب هنرهاي خويش
نگه دار بر جايگه پاي خويش
چو قطره بر ژرف دريا بري
بديوانگي ماند اين داوري
شد الواي آهنگ کاموس کرد
که جويد بآورد با او نبرد
نهادند آوردگاهي بزرگ
کشاني بيامد بکردار گرگ
بزد نيزه و برگرفتش ز زين
بينداخت آسان بروي زمين
عنان را گران کرد و او را بنعل
همي کوفت تا خاک او کرد لعل
تهمتن ز الواي شد دردمند
ز فتراک بگشاد پيچان کمند
چو آهنگ جنگ سران داشتي
کمندي و گرزي گران داشتي
بيامد بغريد چون پيل مست
کمندي ببازو و گرزي بدست
بدو گفت کاموس چندين مدم
بنيروي اين رشته شصت خم
چنين پاسخ آورد رستم که شير
چو نخچير بيند بغرد دلير
نخستين برين کينه بستي کمر
ز ايران بکشتي يکي نامور
کنون رشته خواني کمند مرا
ببيني همي تنگ و بند مرا
زمانه ترا از کشاني براند
چو ايدر بدت خاک جايت نماند
برانگيخت کاموس اسپ نبرد
هم آورد را ديد با دارو برد
بينداخت تيغ پرند آورش
همي خواست از تن بريدن سرش
سر تيغ بر گردن رخش خورد
ببريد بر گستوان نبرد
تن رخش را زان نيامد گزند
گو پيلتن حلقه کرد آن کمند
بينداخت و افگندش اندر ميان
برانگيخت از جاي پيل ژيان
بزين اندر آورد و کردش دوال
عقابي شده رخش با پر و بال
سوار از دليري بيفشارد ران
گران شد رکيب و سبک شد عنان
همي خواست کان خم خام کمند
بنيرو ز هم بگسلاند ز بند
شد از هوش کاموس و نگسست خام
گو پيلتن رخش را کرد رام
عنان را بيچيد و او را ز زين
نگون اندر آورد و زد بر زمين
بيامد ببستش بخم کمند
بدو گفت کاکنون شدي بي گزند
ز تو تنبل و جادوي دور گشت
روانت بر ديو مزدور گشت
سرآمد بتو بر همه روز کين
نبيني زمين کشاني و چين
گمان تو آن بد که هنگام جنگ
کسي چون تو نگرفت خنجر بچنگ
مبادا که کين آورد سرفراز
که بس زود بيند نشيب و فراز
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
بخم کمند اندر آورد چنگ
بيامد خرامان بايران سپاه
بزير کش اندر تن کينه خواه
بگردان چنين گفت کين رزمجوي
ز بس زور و کين اندر آمد بروي
چنين است رسم سراي فريب
گهي در فراز و گهي در نشيب
بايران همي شد که ويران کند
کنام پلنگان و شيران کند
به زابلستان و به کابلستان
نه ايوان بود نيز و نه گلستان
نيندازد از دست گوپال را
مگر گم کند رستم زال را
کفن شد کنون مغفر و جوشنش
ز خاک افسر و گرد پيراهنش
شما را بکشتن چگونست راي
که شد کار کاموس جنگي ز پاي
بيفگند بر خاک پيش سران
ز لشکر برفتند کنداوران
تنش را بشمشير کردند چاک
بخون غرقه شد زير او سنگ و خاک
بمردي نبايد شد اندر گمان
که بر تو درازست دست زمان
بپايان شد اين رزم کاموس گرد
همي شد که جان آورد جان ببرد