قسمت سوم

يکي حمله بردند هر سه به هم
چو برخيزد از جاي شير دژم
نديدند کس يال اسپ و عنان
ز تنگي بچشم اندر آمد سنان
چنين گفت هومان بآواز تيز
که نه جاي جنگست و راه گريز
برانگيخت از جايتان بخت بد
که تا بر تن بدکنش بد رسد
سه جنگ آور و خوار مايه سپاه
بماندند يکسر بدين رزمگاه
فراوان ز رستم گرفتند ياد
کجا داد در جنگ هر جاي داد
ز شيدوش، وز بيژن گستهم
بسي ياد کردند بر بيش و کم
که باري کسي را ز ايران سپاه
بدي يارمان اندرين رزمگاه
نه ايدر به پيکار و جنگ آمديم
که خيره بکام نهنگ آمديم
دريغ آن در و گاه شاه جهان
که گيرند ما را کنون ناگهان
تهمتن به زاولستانست و زال
شود کار ايران کنون تال و مال
همي آمد آواي گوپال و کوس
بلشکر همي دير شد گيو و طوس
چنين گفت شيدوش و گستهم شير
که شد کار پيکار سالار دير
به بيژن گرازه همي گفت باز
که شد کار سالار لشکر دراز
هوا قير گون و زمين آبنوس
همي آمد از دشت آواي کوس
برفتند گردان بر آواي اوي
ز خون بود بر دشت هر جاي جوي
ز گردان نيو و ز نيروي چنگ
تو گفتي برآمد ز دريا نهنگ
بدانست هومان که آمد سوار
همه گرزور بود و شمشيردار
چو دانست کامد ورا يار طوس
همي برخروشيد برسان کوس
سبک شد عنان و گران شد رکيب
بلندي که دانست باز از نشيب
يکي رزم کردند تا چاک روز
چو پيدا شد از چرخ گيتي فروز
سپه بازگشتند يکسر ز جنگ
کشيدند لشکر سوي کوه تنگ
بگردان چنين گفت سالار طوس
که از گردش مهر تا زخم کوس
سواري چنين کز شما ديده ام
ز کنداوران هيچ نشنيده ام
يکي نامه بايد که زي شه کنيم
ز کارش همه جمله آگه کنيم
چو نامه بنزديک خسرو رسد
بدلش اندرون آتشي نو رسد
بياري بيايد گو پيلتن
ز شيران يکي نامدار انجمن
بپيروزي از رزم گرديم باز
بديدار کيخسرو آيد نياز
سخن هرچ رفت آشکار و نهان
بگويم بپيروز شاه جهان
بخوبي و خشنودي شهريار
بباشد بکام شما روزگار
چنانچون که گفتند برساختند
نوندي بنزديک شه تاختند
دو لشکر بخيمه فرود آمدند
ز پيکار يکباره دم برزدند
طلايه برون آمد از هر دو روي
بدشت از دليران پرخاشجوي
چو هومان رسيد اندران رزمگاه
ز کشته نديد ايچ بر دشت راه
به پيران چنين گفت کامروز گرد
نه بر آرزو گشت گاه نبرد
چو آسوده گردند گردان ما
ستوده سواران و مردان ما
يکي رزم سازم که خورشيد و ماه
نديدست هرگز چنان رزمگاه
ازان پس چو آمد بخسرو خبر
که پيران شد از رزم پيروزگر
سپهبد بکوه هماون کشيد
ز لشکر بسي گرد شد ناپديد
در کاخ گودرز کشوادگان
تهي شد ز گردان و آزادگان
ستاره بر ايشان بنالد همي
ببالينشان خون بپالد همي
ازيشان جهان پر ز خاک است و خون
بلند اختر طوس گشته نگون
بفرمود تا رستم پيلتن
خرامد بدرگاه با انجمن
برفتند ز ايران همه بخردان
جهانديده و نامور موبدان
سر نامداران زبان برگشاد
ز پيکار لشکر بسي کرد ياد
برستم چنين گفت کاي سرفراز
بترسم که اين دولت ديرياز
همي برگرايد بسوي نشيب
دلم شد ز کردار او پرنهيب
توي پروارننده تاج و تخت
فروغ از تو گيرد جهاندار بخت
دل چرخ در نوک شمشير تست
سپهر و زمان و زمين زير تست
تو کندي دل و مغز ديو سپيد
زمانه بمهر تو دارد اميد
زمين گرد رخش ترا چاکرست
زمان بر تو چون مهربان مادرست
ز تيغ تو خورشيد بريان شود
ز گرز تو ناهيد گريان شود
ز نيروي پيکان کلک تو شير
بروز بلا گردد از جنگ سير
تو تا برنهادي بمردي کلاه
نکرد ايچ دشمن بايران نگاه
کنون گيو و گودرز و طوس و سران
فراوان ازين مرز کنداوران
همه دل پر از خون و ديده پرآب
گريزان ز ترکان افراسياب
فراوان ز گودرزيان کشته مرد
شده خاک بستر بدشت نبرد
هرانکس کزيشان بجان رسته اند
بکوه هماون همه خسته اند
همه سر نهاده سوي آسمان
سوي کردگار مکان و زمان
که ايدر ببايد گو پيلتن
بنيروي يزدان و فرمان من
شب تيره کين نامه بر خواندم
بسي از جگر خون برافشاندم
نگفتم سه روز اين سخن را بکس
مگر پيش دادار فرياد رس
کنون کار ز اندازه اندر گذشت
دلم زين سخن پر ز تيمار گشت
اميد سپاه و سپهبد بتست
که روشن روان بادي و تن درست
سرت سبز باد و دلت شادمان
تن زال دور از بد بدگمان
ز من هرچ بايد فزوني بخواه
ز اسپ و سليح و ز گنج و سپاه
برو با دلي شاد و رايي درست
نشايد گرفت اين چنين کار سست
بپاسخ چنين گفت رستم بشاه
که بي تو مبادا نگين و کلاه
که با فر و برزي و باراي و داد
ندارد چو تو شاه گردون بياد
شنيدست خسرو که تا کيقباد
کلاه بزرگي بسر بر نهاد
بايران بکين من کمر بسته ام
بآرام يک روز ننشسته ام
بيابان و تاريکي و ديو و شير
چه جادو چه از اژدهاي دلير
همان رزم توران و مازندران
شب تيره و گرزهاي گران
هم از تشنگي هم ز راه دراز
گزيدن در رنج بر جاي ناز
چنين درد و سختي بسي ديده ام
که روزي ز شادي نپرسيده ام
تو شاه نو آيين و من چون رهي
ميان بسته ام چون تو فرمان دهي
شوم با سپاهي کمر بر ميان
بگردانم اين بد ز ايرانيان
ازان کشتگان شاه بي درد باد
رخ بدسگالان او زرد باد
ز گودرزيان خود جگر خسته ام
کمر بر ميان سوگ را بسته ام
چو بشنيد کيخسرو آواز اوي
برخ برنهاد از دو ديده دو جوي
بدو گفت بي تو نخواهم زمان
نه اورنگ و تاج و نه گرز و کمان
فلک زير خم کمند تو باد
سر تاجداران به بند تو باد
ز دينار و گنج و ز تاج و گهر
کلاه و کمان و کمند و کمر
بياورد گنجور خسرو کليد
سر بدره هاي درم برديد
همه شاه ايران به رستم سپرد
چنين گفت کاي نامدار گرد
جهان گنج و گنجور شمشير تست
سر سروران جهان زير تست
تو با گرزداران زاولستان
دليران و شيران کابلستان
همي رو بکردار باد دمان
مجوي و مفرماي جستن زمان
ز گردان شمشير زن سي هزار
ز لشکر گزين از در کارزار
فريبرز کاوس را ده سپاه
که او پيش رو باشد و کينه خواه
تهمتن زمين را ببوسيد و گفت
که با من عنان و رکيبست جفت
سران را سر اندر شتاب آوريم
مبادا که آرام و خواب آوريم
سپه را درم دادن آغاز کرد
بدشت آمد و رزم را ساز کرد
فريبرز را گفت برکش پگاه
سپاه اندرآور به پيش سپاه
نبايد که روز و شبان بغنوي
مگر نزد طوس سپهبد شوي
بگويي که در جنگ تندي مکن
فريب زمان جوي و کندي مکن
من اينک بکردار باد دمان
بيايم نجويم بره بر زمان
چو گرگين ميلاد کار آزماي
سپه را زند بر بد و نيک راي
چو خورشيد تابنده بنمود چهر
بسان بتي با دلي پر زمهر
بر آمد خروشيدن کرناي
تهمتن بياورد لشکر زجاي
پر انديشه جان جهاندار شاه
دو فرسنگ با او بيامد براه
دو منزل همي کرد رستم يکي
نياسود روز و شبان اندکي
شبي داغ دل پر ز تيمار طوس
بخواب اندر آمد گه زخم کوس
چنان ديد روشن روانش بخواب
که رخشنده شمعي برآمد ز آب
بر شمع رخشان يکي تخت عاج
سياوش بران تخت با فر و تاج
لبان پر ز خنده زبان چرب گوي
سوي طوس کردي چو خورشيد روي
که ايرانيان را هم ايدر بدار
که پيروزگر باشي از کارزار
بگو در زيان هيچ غمگين مشو
که ايدر يکي گلستانست نو
بزير گل اندر همي مي خوريم
چه دانيم کين باده تا کي خوريم
ز خواب اندر آمد شده شاد دل
ز درد و غمان گشته آزاد دل
بگودرز گفت اي جهان پهلوان
يکي خواب ديدم بروشن روان
نگه کن که رستم چو باد دمان
بيايد بر ما زمان تا زمان
بفرمود تا برکشيدند ناي
بجنبيد بر کوه لشکر ز جاي
ببستند گردان ايران ميان
برافراختند اختر کاويان
بياورد زان روي پيران سپاه
شد از گرد خورشيد تابان سياه
از آواز گردان و باران تير
همي چشم خورشيد شد خيره خير
دو لشکر بروي اندر آورده روي
ز گردان نشد هيچ کس جنگجوي
چنين گفت هومان بپيران که جنگ
همي جست بايد چه جويي درنگ
نه لشکر بدشت شکار اندرند
که اسپان ما زير بار اندرند
بدو گفت پيران که تندي مکن
نه روز شتابست و گاه سخن
سه تن دوش با خوار مايه سپاه
برفتند بيگاه زين رزمگاه
چو شيران جنگي و ما چون رمه
که از کوهسار اندر آيد دمه
همه دشت پر جوي خون يافتيم
سر نامداران نگون يافتيم
يکي کوه دارند خارا و خشک
همي خار بويند اسپان چو مشک
بمان تا بران سنگ پيچان شوند
چو بيچاره گردند بيجان شوند
گشاده نبايد که داريد راه
دو رويه پس و پيش اين رزمگاه
چو بي رنج دشمن بچنگ آيدت
چو بشتابيش کار تنگ آيدت
چرا جست بايد همي کارزار
طلايه برين دشت بس صد سوار
بباشيم تا دشمن از آب و نان
شود تنگ و زنهار خواهد بجان
مگر خاک گر سنگ خارا خورند
چو روزي سرآيد خورند و مرند
سوي خيمه رفتند زان رزمگاه
طلايه بيامد به پيش سپاه
گشادند گردان سراسر کمر
بخوان و بخوردن نهادند سر
بلشکر گه آمد سپهدار طوس
پر از خون دل و روي چون سندروس
بگودرز گفت اين سخن تيره گشت
سر بخت ايرانيان خيره گشت
همه گرد بر گرد ما لشکرست
خور بارگي خارگر خاورست
سپه را خورش بس فراوان نماند
جز از گرز و شمشير درمان نماند
بشبگير شمشيرها برکشيم
همه دامن کوه لشکر کشيم
اگر اختر نيک ياري دهد
بريشان مرا کامگاري دهد
ور ايدون کجا داور آسمان
بشمشير بر ما سرآرد زمان
ز بخش جهان آفرين بيش و کم
نباشد مپيماي بر خيره دم
مرا مرگ خوشتر بنام بلند
ازين زيستن با هراس و گزند
برين برنهادند يکسر سخن
که سالار نيک اختر افگند بن
چو خورشيد برزد ز خرچنگ چنگ
بدريد پيراهن مشک رنگ
به پيران فرستاده آمد ز شاه
که آمد ز هر جاي بي مر سپاه
سپاهي که درياي چين را ز گرد
کند چون بيابان بروز نبرد
نخستين سپهدار خاقان چين
که تختش همي برنتابد زمين
تنش زور دارد چو صد نره شير
سر ژنده پيل اندر آرد بزير
يکي مهتر از ماورالنهر بر
که بگذارد از چرخ گردنده سر
ببالا چو سرو و بديدار ماه
جهانگير و نازان بدو تاج و گاه
سر سرافرازان و کاموس نام
برآرد ز گودرز و از طوس نام
ز مرز سپيجاب تا دشت روم
سپاهي که بود اندر آباد بوم
فرستادم اينک سوي کارزار
برآرند از طوس و خسرو دمار
چو بشنيد پيران بتوران سپاه
چنين گفت کاي سرفرازان شاه
بدين مژده شاه پير و جوان
همه شاد باشيد و روشن روان
ببايد کنون دل ز تيمار شست
بايران نمانم بر و بوم و رست
سر از رزم و از رنج و کين خواستن
برآسود وز لشکر آراستن
بايران و توران و بر خشک و آب
نبينند جز کام افراسياب
ز لشکر بر پهلوان پيش رو
بمژده بيامد همي نو بنو
بگفتند کاي نامور پهلوان
هميشه بزي شاد و روشن روان
بديدار شاهان دلت شاددار
روانت ز انديشه آزاد دار
ز کشمير تا برتر از رود شهد
درفش و سپاهست و پيلان و مهد
نخست اندر آيم ز خاقان چين
که تاجش سپهرست و تختش زمين
چو منشور جنگي که با تيغ اوي
بخاک اندر آيد سر جنگجوي
دلاور چو کاموس شمشيرزن
که چشمش نديدست هرگز شکن
همه کارهاي شگرف آورد
چو خشم آورد باد و برف آورد
چو خشنود باشد بهار آردت
گل و سنبل جويبار آردت
ز سقلاب چون کندر شير مرد
چو پيروز کاني سپهر نبرد
چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند
هوا پردرفش و زمين پر پرند
چغاني چو فرطوس لشکر فروز
گهار گهاني گو گردسوز
شميران شگني و گردوي وهر
پراگنده بر نيزه و تيغ زهر
تو اکنون سرافراز و رامش پذير
کزين مژده بر نا شود مرد پير
ز لشکر توي پهلو و پيش رو
هميشه بزي شاد و فرمانت نو
دل و جان پيران پر از خنده گشت
تو گفتي مگر مرده بد زنده گشت
بهومان چنين گفت پيران که من
پذيره شوم پيش اين انجمن
که ايشان ز راه دراز آمدند
پرانديشه و رزمساز آمدند
ازين آمدن بي نيازند سخت
خداوند تاج اند و زيباي تخت
ندارند سر کم ز افراسياب
که با تخت و گنج اند و با جاه و آب
شوم تا ببينم که چند و چيند
سپهبد کدامند و گردان کيند
کنم آفرين پيش خاقان چين
وگر پيش تختش ببوسم زمين
ببينم سرافراز کاموس را
برابر کنم شنگل و طوس را
چو باز آيم ايدر ببندم ميان
برآرم دم و دود از ايرانيان
اگر خود ندارند پاياب جنگ
بريشان کنم روز تاريک و تنگ
هرانکس که هستند زيشان سران
کنم پاي و گردن ببندگران
فرستم بنزديک افراسياب
نه آرام جويم بدين بر نه خواب
ز لشکر هر آنکس که آيد بدست
سرانشان ببرم بشمشير پست
بسوزم دهم خاک ايشان بباد
نگيريم زان بوم و بر نيز ياد
سه بهره ازان پس برانم سپاه
کنم روز بر شاه ايران سياه
يکي بهره زيشان فرستم ببلخ
بايرانيان بر کنم روز تلخ
دگر بهره بر سوي کابلستان
بکابل کشم خاک زابلستان
سوم بهره بر سوي ايران برم
ز ترکان بزرگان و شيران برم
زن و کودک خرد و پير و جوان
نمانم که باشد تني با روان
بر و بوم ايران نمانم بجاي
که مه دست بادا ازيشان مه پاي
کنون تا کنم کارها را بسيچ
شما جنگ ايشان مجوييد هيچ
بفگت اين و دل پر ز کينه برفت
همي پوست بر تنش گفتي بکفت
بلکشر چنين گفت هومان گرد
که دلرا ز کينه نبايد سترد
دو روز اين يکي رنج بر تن نهيد
دو ديده بکوه هماون نهيد
نبايد که ايشان شبي بي درنگ
گريزان برانند ازين جاي تنگ
کنون کوه و رود و در و دشت و راه
جهاني شود پردرفش سپاه
چو پيران بنزديک لشکر رسيد
در و دشت از سم اسپان نديد
جهان پر سراپرده و خيمه بود
زده سرخ و زرد و بنفش و کبود
ز ديباي چيني و از پرنيان
درفشي ز هر پرده اي در ميان
فروماند و زان کارش آمد شگفت
بسي با دل انديشه اندر گرفت
که تا اين بهشتست يا رزمگاه
سپهر برينست گر تاج و گاه
بيامد بنزديک خاقان چين
پياده ببوسيد روي زمين
چو خاقان بديدش به بر درگرفت
بماند از بر و يال پيران شگفت
بپرسيد بسيار و بنواختش
بر خويش نزديک بنشاختش
بدو گفت بخ بخ که با پهلوان
نشينم چنين شاد و روشن روان
بپرسيد زان پس کز ايران سپاه
که دارد نگين و درفش و کلاه
کدامست جنگي و گردان کيند
نشسته برين کوه سر بر چيند
چنين داد پاسخ بدو پهلوان
که بيدار دل باش و روشن روان
درود جهان آفرين بر تو باد
که کردي بپرسش دل بنده شاد
ببخت تو شادانم و تن درست
روانم همي خاک پاي تو جست
از ايرانيان هرچ پرسيد شاه
نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه
بي اندازه پيکار جستند و جنگ
ندارند از جنگ جز خاره سنگ
چو بي کام و بي نام و بي تن شدند
گريزان بکوه هماون شدند
سپهدار طوس است مردي دلير
بهامون نترسد ز پيکار شير
بزرگان چو گودرز کشوادگان
چو گيو و چو رهام ز آزادگان
ببخت سرافراز خاقان چين
سپهبد نبيند سپه را جزين
بدو گفت خاقان که نزديک من
بباش و بياور يکي انجمن
يک امروز با کام دل مي خوريم
غم روز ناآمده نشمريم
بياراست خيمه چو باغ بهار
بهشتست گفتي برنگ و نگار
چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب
دل طوس و گودرز شد پر شتاب
که امروز ترکان چرا خامش اند
براي بداند، ار ز مي بيهش اند
اگر مستمندند گر شادمان
شدم در گمان از بد بدگمان
اگرشان به پيکار يار آمدست
چنان دان که بد روزگار آمدست
تو ايرانيان را همه کشته گير
وگر زنده از رزم برگشته گير
مگر رستم آيد بدين رزمگاه
وگرنه بد آيد بما زين سپاه
ستودان نيابيم يک تن نه گور
بکوبندمان سر بنعل ستور
بدو گفت گيو اي سپهدار شاه
چه بودت که انديشه کردي تباه
از انديشه ما سخن ديگرست
ترا کردگار جهان ياورست
بسي تخم نيکي پراگنده ايم
جهان آفرين را پرستنده ايم
و ديگر ببخت جهاندار شاه
خداوند شمشير و تخت و کلاه
ندارد جهان آفرين دست ياز
که آيد ببدخواه ما را نياز
چو رستم بيايد بدين رزمگاه
بديها سرآيد همه بر سپاه
نباشد ز يزدان کسي نااميد
وگر شب شود روي روز سپيد
بيک روز کز ما نجستند جنگ
مکن دل ز انديشه بر خيره تنگ
نبستند بر ما در آسمان
بپايان رسد هر بد بدگمان
اگر بخشش کردگار بلند
چنانست کايد بمابر گزند
به پرهيز و انديشه نابکار
نه برگردد از ما بد روزگار
يکي کنده سازيم پيش سپاه
چنانچون بود رسم و آيين و راه
همه جنگ را تيغها برکشيم
دو روز دگر ار کشند ار کشيم
ببينيم تا چيست آغازشان
برهنه شود بي گمان رازشان
از ايران بيايد همان آگهي
درخشان شود شاخ سرو سهي
سپهدار گودرز بر تيغ کوه
برآمد برفت از ميان گروه
چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت
ز بالا همي سوي خاور گذشت
بزاري خروش آمد از ديده گاه
که شد کار گردان ايران تباه
سوي باختر گشت گيتي ز گرد
سراسر بسان شب لاژورد
شد از خاک خورشيد تابان بنفش
ز بس پيل و بر پشت پيلان درفش
غو ديده بشنيد گودرز و گفت
که جز خاک تيره نداريم جفت
رخش گشت ز اندوه برسان قير
چنان شد کجا خسته گردد بتير
چنين گفت کز اختر روزگار
مرا بهره کين آمد و کارزار
ز گيتي مرا شور بختيست بهر
پراگنده بر جاي ترياک زهر
نبيره پسر داشتم لشکري
شده نامبردار هر کشوري
بکين سياوش همه کشته شد
ز من بخت بيدار برگشته شد
ازين زندگاني شدم نااميد
سيه شد مرا بخت و روز سپيد
نزادي مرا کاشکي مادرم
نگشتي سپهر بلند از برم
چنين گفت با ديده بان پهلوان
که اي مرد بينا و روشن روان
نگه کن بتوران و ايران سپاه
که آرام دارند از آوردگاه
درفش سپهدار ايران کجاست
نگه کن چپ لشکر و دست راست
بدو ديده بان گفت کز هر دو روي
نه بينم همي جنبش و گفت وگوي
ازان کار شد پهلوان پر ز درد
فرود ريخت از ديدگان آب زرد
بناليد و گفت اسپ را زين کنيد
ازين پس مرا خشت بالين کنيد
شوم پر کنم چشم و آغوش را
بگيرم ببر گيو و شيدوش را
همان بيژن گيو و رهام را
سواران جنگي و خودکام را
به پدرود کردن رخ هر کسي
ببوسم ببارم ز مژگان بسي
نهادند زين بر سمند چمان
خروش آمد از ديده هم در زمان
که اي پهلوان جهان شادباش
ز تيمار و درد و غم آزاد باش
که از راه ايران يکي تيره گرد
پديد آمد و روز شد لاژورد
فراوان درفش از ميان سپاه
برآمد بکردار تابنده ماه
بپيش اندرون گرگ پيکر يکي
يکي ماه پيکر ز دور اندکي
درفشي بديد اژدها پيکرش
پديد آمد و شير زرين سرش
بدو گفت گودرز انوشه بدي
ز ديدار تو دور چشم بدي
چو گفتارهاي تو آيد بجاي
بدين سان که گفتي بپاکيزه راي
ببخشمت چندان گرانمايه چيز
کزان پس نيازت نيايد بنيز
وزان پس چو روزي بايران شويم
بنزديک شاه دليران شويم
ترا پيش تختش برم ناگهان
سرت برفرازم بجاه از مهان
چو باد دمنده ازان جايگاه
برو سوي سالار ايران سپاه
همه هرچ ديدي بديشان بگوي
سبک باش و از هر کسي مژده جوي
بدو ديده بان گفت کز ديده گاه
نشايد شدن پيش ايران سپاه
چو بينم که روي زمين تار گشت
برين ديده گه ديده بيکار گشت
بکردار سيمرغ ازين ديده گاه
برم آگهي سوي ايران سپاه
چنين گفت با ديده بان پهلوان
که اکنون نگه کن بروشن روان
دگر باره بنگر ز کوه بلند
که ايشان بنزديک ما کي رسند
چنين داد پاسخ که فردا پگاه
بکوه هماون رسد آن سپاه
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
چو بيجان شده باز يابد روان
وزان روي پيران بکردار گرد
همي راند لشکر بدشت نبرد
سواري بمژده بيامد ز پيش
بگفت آن کجا رفته بد کم و بيش
چو بشنيد هومان بخنديد و گفت
که شد بي گمان بخت بيدار جفت
خروشي بشادي ازان رزمگاه
بابر اندر آمد ز توران سپاه
بزرگان ايران پر از داغ و درد
رخان زرد و لبها شده لاژورد
باندرز کردن همه همگروه
پراگنده گشتند بر گرد کوه
بهر جاي کرده يکي انجمن
همي مويه کردند بر خويشتن
که زار اين دليران خسرونژاد
کزيشان بايران نگيرند ياد
کفنها کنون کام شيران بود
زمين پر ز خون دليران بود
سپهدار با بيژن گيو گفت
که برخيز و بگشاي راز از نهفت
برو تا سر تيغ کوه بلند
ببين تا کيند و چه و چون و چند
همي بر کدامين ره آيد سپاه
که دارد سراپرده و تخت و گاه
بشد بيژن گيو تا تيغ کوه
برآمد بي انبوه دور از گروه
ازان کوه سر کرد هر سو نگاه
درفش سواران و پيل و سپاه
بيامد بسوي سپهبد دوان
دل از غم پر از درد و خسته روان
بدو گفت چندان سپاهست و پيل
که روي زمين گشت برسان نيل
درفش و سنان را خود اندازه نيست
خور از گرد بر آسمان تازه نيست
اگر بشمري نيست انداز و مر
همي از تبيره شود گوش کر
سپهبد چو بشنيد گفتار اوي
دلش گشت پر درد و پر آب روي
سران سپه را همه گرد کرد
بسي گرم و تيمار لشکر بخورد