قسمت سوم

بدو گفت گيو آنک من ساختم
بدين کار گردن برافراختم
کنون اي پسر گاه آرايشست
نه هنگام پيري و بخشايشست
ازين رفتن من ندار ايچ غم
که من کوه خارا بسوزم به دم
بسختي گذشت از در کاسه رود
جهان را همه رنج برف آب بود
چو آمد برران کوه هيزم فراز
ندانست بالا و پهناش باز
ز پيکان تير آتشي برفروخت
بکوه اندر افگند و هيزم بسوخت
ز آتش سه هفته گذرشان نبود
ز تف زبانه ز باد و ز دود
چهارم سپه برگذشتن گرفت
همان آب و آتش نشستن گرفت
سپهبد چو لشکر برو گرد شد
ز آتش براه گروگرد شد
سپاه اندر آمد چنانچون سزد
همه کوه و هامون سراپرده زد
چنانچون ببايست برساختند
ز هر سو طلايه برون تاختند
گروگرد بودي نشست تژاو
سواري که بوديش با شير تاو
فسيله بدان جايگه داشتي
چنان کوه تا کوه بگذاشتي
خبر شد که آمد ز ايران سپاه
گله برد بايد به يکسو ز راه
فرستاد گردي هم اندر شتاب
بنزديک چوپان افراسياب
کبوده بدش نام و شايسته بود
بشايستگي نيز بايسته بود
بدو گفت چون تيره گردد سپهر
تو ز ايدر برو هيچ منماي چهر
نگه کن که چندست ز ايران سپاه
ز گردان که دارد درفش و کلاه
ازيدر بر ايشان شبيخون کنيم
همه کوه در جنگ هامون کنيم
کبوده بيامد چو گرد سياه
شب تيره نزديک ايران سپاه
طلايه شب تيره بهرام بود
کمندش سر پيل را دام بود
برآورد اسپ کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش
کمان را بزه کرد و بفشارد ران
درآمد ز جاي آن هيون گران
يکي تير بگشاد و نگشاد لب
کبوده نبود ايچ پيدا ز شب
بزد بر کمربند چوپان شاه
همي گشت رنگ کبوده سياه
ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست
بدو گفت بهرام برگوي راست
که ايدر فرستنده تو که بود
کرا خواستي زين بزرگان بسود
ببهرام گفت ار دهي زينهار
بگويم ترا هرچ پرسي ز کار
تژاوست شاها فرستنده ام
بنزديک او من پرستنده ام
مکش مر مرا تا نمايمت راه
بجايي که او دارد آرامگاه
بدو گفت بهرام با من تژاو
چو با شير درنده پيکار گاو
سرش را بخنجر ببريد پست
بفتراک زين کياني ببست
بلشکر گه آورد و بفگند خوار
نه نام آوري بد نه گردي سوار
چو خورشيد بر زد ز گردون درفش
دم شب شد از خنجر او بنفش
غمي شد دل مرد پرخاشجوي
بدانست کو را بد آمد بروي
برآمد خروش خروس و چکاو
کبوده نيامد بنزد تژاو
سپاهي که بودند با او بخواند
وزان جايگه تيز لشکر براند
تژاو سپهبد بشد با سپاه
بايران خروش آمد از ديده گاه
که آمد سپاهي ز ترکان بجنگ
سپهبد نهنگي درفشي پلنگ
ز گردنکشان پيش او رفت گيو
تني چند با او ز گردان نيو
برآشفت و نامش بپرسيد زوي
چنين گفت کاي مرد پرخاشجوي
بدين مايه مردم بجنگ آمدي
ز هامون بکام نهنگ آمدي
بپاسخ چنين گفت کاي نامدار
ببيني کنون رزم شير سوار
بگيتي تژاوست نام مرا
بهر دم برآرند کام مرا
نژادم بگوهر از ايران بدست
ز گردان وز پشت شيران بدست
کنون مرزبانم بدين تخت و گاه
نگين بزرگان و داماد شاه
بدو گفت گيو اينکه گفتي مگوي
که تيره شود زين سخن آبروي
از ايران بتوران که دارد نشست
مگر خوردنش خون بود گر کبست
اگر مرزباني و داماد شاه
چرا بيشتر زين نداري سپاه
بدين مايه لشکر تو تندي مجوي
بتندي بپيش دليران مپوي
که اين پرهنر نامدار دلير
سر مرزبان اندر آرد بزير
گر اايدونک فرمان کني با سپاه
بايران خرامي بنزديک شاه
کنون پيش طوس سپهبد شوي
بگويي و گفتار او بشنوي
ستانمت زو خلعت و خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
تژاو فريبنده گفت اي دلير
درفش مرا کس نيارد بزير
مرا ايدر اکنون نگينست و گاه
پرستنده و گنج و تاج و سپاه
همان مرز و شاهي چو افراسياب
کس اين را ز ايران نبيند بخواب
پرستار وز ماديانان گله
بدشت گروگرد کرده يله
تو اين اندکي لشکر من مبين
مراجوي با گرز بر پشت زين
من امروز با اين سپاه آن کنم
کزين آمدن تان پشيمان کنم
چنين گفت بيژن بفرخ پدر
که اي نامور گرد پرخاشخر
سرافراز و بيداردل پهلوان
به پيري نه آني که بودي جوان
ترا با تژاو اين همه پند چيست
بترکي چنين مهر و پيوند چيست
همي گرز و خنجر ببايد کشيد
دل و مغز ايشان ببايد دريد
برانگيخت اسپ و برآمد خروش
نهادند گوپال و خنجر بدوش
يکي تيره گرد از ميان بردميد
بدان سان که خورشيد شد ناپديد
جهان شد چو آبار بهمن سياه
ستاره نديدند روشن نه ماه
بقلب سپاه اندرون گيو گرد
همي از جهان روشنايي ببرد
بپيش اندرون بيژن تيزچنگ
همي بزمگاه آمدش جاي جنگ
وزان سوي با تاج بر سر تژاو
که بوديش با شير درنده تاو
يلانش همه نيک مردان و شير
که هرگز نشدشان دل از رزم سير
بسي برنيامد برين روزگار
که آن ترک سير آمد از کارزار
سه بهره ز توران سپه کشته شد
سربخت آن ترک برگشته شد
همي شد گريزان تژاو دلير
پسش بيژن گيو برسان شير
خروشان و جوشان و نيزه بدست
تو گفتي که غرنده شيرست مست
يکي نيزه زد بر ميان تژاو
نماند آن زمان با تژاو ايچ تاو
گراينده بدبند رومي زره
بپيچيد و بگشاد بند گره
بيفگند نيزه بيازيد چنگ
چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ
بدان سان که شاهين ربايد چکاو
ربود آن گرانمايه تاج تژاو
که افراسيابش بسر برنهاد
نبودي جدا زو بخواب و بياد
چنين تا در دژ همي تاخت اسپ
پس اندرش بيژن چو آذرگشسپ
چو نزديکي دژ رسيد اسپنوي
بيامد خروشان پر از آب روي
که از کين چنين پشت برگاشتي
بدين دژ مرا خوار بگذاشتي
سزد گر ز پس برنشاني مرا
بدين ره بدشمن نماني مرا
تژاو سرافراز را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
فراز اسپنوي و تژاو از نشيب
بدو داد در تاختن يک رکيب
پس اندر نشاندش چو ماه دمان
برآمد ز جا باره زيرش دنان
همي تاخت چون گرد با اسپنوي
سوي راه توران نهادند روي
زماني دويد اسپ جنگي تژاو
نماند ايچ با اسپ و با مرد تاو
تژاو آن زمان با پرستنده گفت
که دشوار کار آمد اي خوب جفت
فروماند اين اسپ جنگي ز کار
ز پس بدسگال آمد و پيش غار
اگر دور از ايدر به بيژن رسم
بکام بدانديش دشمن رسم
ترا نيست دشمن بيکبارگي
بمان تا برانم من اين بارگي
فرود آمد از اسپ او اسپنوي
تژاو از غم او پر از آب روي
سبکبار شد اسپ و تندي گرفت
پسش بيژن گيو کندي گرفت
چو ديد آن رخ ماه روي اسپنوي
ز گلبرگ روي و پر از مشک موي
پس پشت خويش اندرش جاي کرد
سوي لشکر پهلوان راي کرد
بشادي بيامد بدرگاه طوس
ز درگاه برخاست آواي کوس
که بيدار دل شير جنگي سوار
دمان با شکار آمد از مرغزار
سپهدار و گردان پرخاشجوي
بويراني دژ نهادند روي
ازان پس برفتند سوي گله
که بودند بر دشت ترکان يله
گرفتند هر يک کمندي بچنگ
چنانچون بود ساز مردان جنگ
بخم اندر آمد سر بارگي
بياراست لشکر بيکبارگي
نشستند بر جايگاه تژاو
سواران ايران پر از خشم و تاو
تژاو غمي با دو ديده پرآب
بيامد بنزديک افراسياب
چنين گفت کامد سپهدار طوس
ابا لشکري گشن و پيلان کوس
پلاشان و آن نامداران مرد
بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد
همه مرز و بوم آتش اندر زدند
فسيله سراسر بهم برزدند
چو بشنيد افراسياب اين سخن
غمي گشت و بر چاره افگند بن
بپيران ويسه چنين گفت شاه
که گفتم بياور ز هر سو سپاه
درنگ آمدت راي از کاهلي
ز پيري گران گشته و بددلي
نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد
نشستن نشايد بدين مرز کرد
بسي خويش و پيوند ما برده گشت
بسي مرد نيک اختر آزرده گشت
کنون نيست امروز روز درنگ
جهان گشت بر مرد بيدار تنگ
جهاندار پيران هم اندر شتاب
برون آمد از پيش افراسياب
ز هر مرز مردان جنگي بخواند
سليح و درم داد و لشکر براند
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همي نامزد کرد جاي گوان
سوي ميمنه بارمان و تژاو
سواران که دارند با شير تاو
چو نستهين گرد بر ميسره
کجا شير بودي بچنگش بره
جهان پر شد از ناله کرناي
ز غريدن کوس و هندي دراي
هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش
ز بس نيزه و گونه گونه درفش
سپاهي ز جنگ آوران صدهزار
نهاده همه سر سوي کارزار
ز دريا بدريا نبود ايچ راه
ز اسپ و ز پيل و هيون و سپاه
همي رفت لشکر گروها گروه
نبد دشت پيدا نه دريا نه کوه
بفرمود پيران که بيره رويد
از ايدر سوي راه کوته رويد
نبايد که يابند خود آگهي
ازين نامداران با فرهي
مگر ناگهان بر سر آن گروه
فرود آرم اين گشن لشکر چو کوه
برون کرد کارآگهان ناگهان
همي جست بيدار کار جهان
بتندي براه اندر آورد روي
بسوي گروگرد شد جنگجوي
ميان سرخس است نزديک طوس
ز باورد برخاست آواي کوس
بپيوست گفتار کارآگهان
بپيران بگفتند يک يک نهان
که ايشان همه ميگسارند و مست
شب و روز با جام پر مي بدست
سواري طلايه نديدم براه
نه انديشه رزم توران سپاه
چو بشنيد پيران يلان را بخواند
ز لشکر فراوان سخنها براند
که در رزم ما را چنين دستگاه
نبودست هرگز بايران سپاه
گزين کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشيرزن سي هزار
برفتند نيمي گذشته ز شب
نه بانگ تبيره نه بوق و جلب
چو پيران سالار لشکر براند
ميان يلان هفت فرسنگ ماند
نخستين رسيدند پيش گله
کجا بود بر دشت توران يله
گرفتند بسيار و کشتند نيز
نبود از بد بخت مانند چيز
گله دار و چوپان بسي کشته شد
سر بخت ايرانيان گشته شد
وزان جايگه سوي ايران سپاه
برفتند برسان گرد سياه
همه مست بودند ايرانيان
گروهي نشسته گشاده ميان
بخيمه درون گيو بيدار بود
سپهدار گودرز هشيار بود
خروش آمد و بانگ زخم تبر
سراسيمه شد گيو پرخاشخر
ستاده ابر پيش پرده سراي
يکي اسپ بر گستوان ور بپاي
برآشفت با خويشتن چون پلنگ
ز بافيدن پاي آمدش ننگ
بيامد باسپ اندر آورد پاي
بکردار باد اندر آمد ز جاي
بپرده سراي سپهبد رسيد
ز گرد سپه آسمان تيره ديد
بدو گفت برخيز کامد سپاه
يکي گرد برخاست ز اوردگاه
وزان جايگه رفت نزد پدر
بچنگ اندرون گرزه گاو سر
همي گشت بر گرد لشکر چو دود
برانگيخت آن را که هشيار بود
يکي جنگ با بيژن افگند پي
که اين دشت رزم است گر باغ مي
وزان پس بيامد سوي کارزار
بره برشتابيد چندي سوار
بدان اندکي برکشيدند نخ
سپاهي ز ترکان چو مور و ملخ
همي کرد گودرز هر سو نگاه
سپاه اندر آمد بگرد سپاه
سراسيمه شد خفته از داروگير
برآمد يکي ابر بارانش تير
بزير سر مست بالين نرم
زبر گرز و گوپال و شمشير گرم
سپيده چو برزد سر از برج شير
بلشکر نگه کرد گيو دلير
همه دشت از ايرانيان کشته ديد
سر بخت بيدار برگشته ديد
دريده درفش و نگونسار کوس
رخ زندگان تيره چون آبنوس
سپهبد نگه کرد و گردان نديد
ز لشکر دليران و مردان نديد
همه رزمگه سربسر کشته بود
تنانشان بخون اندر آغشته بود
پسر بي پدر شد پدر بي پسر
همه لشگر گشن زير و زبر
به بيچارگي روي برگاشتند
سراپرده و خيمه بگذاشتند
نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه
همه ميسره خسته و ميمنه
ازين گونه لشکر سوي کاسه رود
برفتند بي مايه و تار و پود
چنين آمد اين گنبد تيزگرد
گهي شادماني دهد گاه درد
سواران توران پس پشت طوس
دلان پر ز کين و سران پر فسوس
همي گرز باريد گويي ز ابر
پس پشت بر جوشن و خود و گبر
نبد کس برزم اندرون پايدار
همه کوه کردند گردان حصار
فرومانده اسپان و مردان جنگ
يکي را نبد هوش و توش و نه هنگ
سپاهي ازين گونه گشتند باز
شده مانده از رزم و راه دراز
ز هامون سپهبد سوي کوه شد
ز پيکار ترکان بي اندوه شد
فراوان کم آمد ز ايرانيان
برآمد خروشي بدرد از ميان
همه خسته و بسته بد هرک زيست
شد آن کشته بر خسته بايد گريست
نه تاج و نه تخت و نه پرده سراي
نه اسپ و نه مردان جنگي بپاي
نه آباد بوم نه مردان کار
نه آن خستگانرا کسي خواستار
پدر بر پسر چند گريان شده
وزان خستگان چند بريان شده
چنين است رسم جهان جهان
که کردار خويش از تو دارد نهان
همي با تو در پرده بازي کند
ز بيرون ترا بي نيازي کند
ز باد آمدي رفت خواهي به گرد
چه داني که با تو چه خواهند کرد
ببند درازيم و در چنگ آز
ندانيم باز آشکارا ز راز
دو بهره ز ايرانيان کشته بود
دگر خسته از رزم برگشته بود
سپهبد ز پيکار ديوانه گشت
دلش با خرد همچو بيگانه گشت
بلشکرگه اندر مي و خوان و بزم
سپاه آرزو کرد بر جاي رزم
جهانديده گودرز با پير سر
نه پور و نبيره نه بوم و نه بر
نه آن خستگان را خورش نه پزشک
همه جاي غم بود و خونين سرشک
جهانديدگان پيش اوي آمدند
شکسته دل و راه جوي آمدند
يکي ديدبان بر سر کوه کرد
کجا ديدگان سوي انبوه کرد
طلايه فرستاد بر هر سويي
مگر يابد آن درد را دارويي
يکي نامداري ز ايرانيان
بفرمود تا تنگ بندند ميان
دهد شاه را آگهي زين سخن
که سالار لشکر چهه افگند بن
چه روز بد آمد بايرانيان
سران را ز بخشش سرآمد زيان
رونده بر شاه برد آگهي
که تيره شد آن روزگار مهي
چو شاه دلير اين سخنها شنيد
بجوشيد وز غم دلش بردميد
ز کار برادر پر از درد بود
بران درد بر درد لشکر فزود
زبان کرد گويا بنفرين طوس
شب تيره تا گاه بانگ خروس
دبير خردمند را پيش خواند
دل آگنده بودش ز غم برفشاند
يکي نامه بنوشت پر آب چشم
ز بهر برادر پر از درد و خشم
بسوي فريبرز کاوس شاه
يکي سوي پرمايگان سپاه
سر نامه بود از نخست آفرين
چنانچون بود رسم آيين و دين
بنام خداوند خورشيد و ماه
کجا داد بر نيکوي دستگاه
جهان و مکان و زمان آفريد
پي مور و پيل گران آفريد
ازويست پيروزي و زو شکيب
بنيک و ببد زو رسد کام و زيب
خرد داد و جان و تن زورمند
بزرگي و ديهيم و تخت بلند
رهايي نيابد سر از بند اوي
يکي را همه فر و اورند اوي
يکي را دگر شوربختي دهد
نياز و غم و درد و سختي دهد
ز رخشنده خورشيد تا تيره خاک
همه داد بينم ز يزدان پاک
بشد طوس با کاوياني درفش
ز لشکر چهل مرد زرينه کفش
بتوران فرستادمش با سپاه
برادر شد از کين نخستين تباه
بايران چنو هيچ مهتر مباد
وزين گونه سالار لشکر مباد
دريغا برادر فرود جوان
سر نامداران و پشت گوان
ز کين پدر زار و گريان بدم
بران درد يک چند بريان بدم
کنون بر برادر ببايد گريست
ندانم مرا دشمن و دوست کيست
مرو گفتم او را براه چرم
مزن بر کلات و سپدکوه دم
بران ره فرودست و با لشکرست
همان کي نژاد است و کنداور است
نداند که اين لشکر از بن کيند
از ايران سپاهند گر خود چيند
ازان کوه جنگ آورد بي گمان
فراوان سران را سرآرد زمان
دريغ آنچنان گرد خسرونژاد
که طوس فرومايه دادش بباد
اگر پيش از اين او سپهبد بدست
ز کاوس شاه اختر بد بدست
برزم اندرون نيز خواب آيدش
چو بي مي نشيند شتاب آيدش
هنرها همه هست نزديک اوي
مبادا چنان جان تاريک اوي
چو اين نامه خواني هم اندر شتاب
ز دل دور کن خورد آرام و خواب
سبک طوس را بازگردان بجاي
ز فرمان مگرد و مزن هيچ راي
سپهدار و سالار زرينه کفش
تو مي باش با کاوياني درفش
سرافراز گودرز ازان انجمن
بهر کار باشد ترا راي زن
مکن هيچ در جنگ جستن شتاب
ز مي دور باش و مپيماي خواب
بتندي مجو ايچ رزم از نخست
همي باش تا خسته گردد درست
ترا پيش رو گيو باشد بجنگ
که با فر و برزست و چنگ پلنگ
فرازآور از هر سوي ساز رزم
مبادا که آيد ترا راي بزم
نهاد از بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه
ز رفتن شب و روز ماساي هيچ
بهر منزلي اسپ ديگر بسيچ
بيامد فرستاده هم زين نشان
بنزديک آن نامور سرکشان
بنزد فريبرز شد نامه دار
بدو داد پس نامه شهريار
فريبرز طوس و يلان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
همان نامور گيو و گودرز را
سواران و گردان آن مرز را
چو برخواند آن نامه شهريار
جهان را درختي نو آمد ببار
بزرگان و شيران ايران زمين
همه شاه را خواندند آفرين
بياورد طوس آن گرامي درفش
ابا کوس و پيلان و زرينه کفش
بنزد فريبرز بردند و گفت
که آمد سزا را سزاوار جفت
همه ساله بخت تو پيروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
برفت و ببرد آنک بد نوذري
سواران جنگ آور و لشکري
بنزديک شاه آمد از دشت جنگ
بره بر نکرد ايچ گونه درنگ
زمين را ببوسيد در پيش شاه
نکرد ايچ خسرو بدو در نگاه
بدشنام بگشاد لب شهريار
بران انجمن طوس را کرد خوار
ازان پس بدو گفت کاي بدنشان
که کمباد نامت ز گردنکشان
نترسي همي از جهاندار پاک
ز گردان نيامد ترا شرم و باک
نگفتم مرو سوي راه چرم
برفتي و دادي دل من به غم
نخستين بکين من آراستي
نژاد سياوش را کاستي
برادر سرافراز جنگي فرود
کجا هم چنو در زمانه نبود
بکشتي کسي را که در کارزار
چو تو لشکري خواستي روزکار
وزان پس که رفتي بران رزمگاه
نبودت بجز رامش و بزمگاه
ترا جايگه نيست در شارستان
بزيبد ترا بند و بيمارستان
ترا پيش آزادگان کار نيست
کجا مر ترا راي هشيار نيست
سزاوار مسماري و بند و غل
نه اندر خور تاج و ديهيم و مل
نژاد منوچهر و ريش سپيد
ترا داد بر زندگاني اميد
وگرنه بفرمودمي تا سرت
بدانديش کردي جدا از برت
برو جاودان خانه زندان توست
همان گوهر بد نگهبان توست
ز پيشش براند و بفرمود بند
به بند از دلش بيخ شادي بکند
فريبرز بنهاد بر سر کلاه
که هم پهلوان بود و هم پور شاه
ازان پس بفرمود رهام را
که پيدا کند با گهر نام را
بدو گفت رو پيش پيران خرام
ز من نزد آن پهلوان بر پيام
بگويش که کردار گردان سپهر
هميشه چنين بود پر درد و مهر
يکي را برآرد بچرخ بلند
يکي را کند زار و خوار و نژند
کسي کو بلاجست گرد آن بود
شبيخون نه کردار مردان بود
شبيخون نسازند کنداوران
کسي کو گرايد بگرز گران
تو گر با درنگي درنگ آوريم
گرت راي جنگست جنگ آوريم
ز پيش فريبرز رهام گرد
برون رفت و پيغام و نامه ببرد
بيامد طلايه بديدش براه
بپرسيدش از نام وز جايگاه
بدو گفت رهام جنگي منم
هنرمند و بيدار و سنگي منم
پيام فريبرز کاوس شاه
به پيران رسانم بدين رزمگاه
ز پيش طلايه سواري چو گرد
بيامد سخنها همه ياد کرد
که رهام گودرز زان رزمگاه
بيامد سوي پهلوان سپاه
بفرمود تا پيش اوي آورند
گشاده دل و تازه روي آورند
سراينده رهام شد پيش اوي
بترس از نهان بدانديش اوي
چو پيران ورا ديد بنواختش
بپرسيد و بر تخت بنشاختش
برآورد رهام راز از نهفت
پيام فريبرز با او بگفت
چنين گفت پيران برهام گرد
که اين جنگ را خرد نتوان شمرد
شما را بد اين پيش دستي بجنگ
نديديم با طوس راي و درنگ
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
همي کشت بي باک خرد و بزرگ
چه مايه بکشت و چه مايه ببرد
بدو نيک اين مرز يکسان شمرد
مکافات اين بد کنون يافتند
اگر چند با کينه بشتافتند
کنون گر تويي پهلوان سپاه
چنانچون ترا بايد از من بخواه
گر ايدونک يک ماه خواهي درنگ
ز لشکر نيايد سواري بجنگ
وگر جنگ جويي منم برکنار
بياراي و برکش صف کارزار
چو يک مه بدين آرزو بشمريد
که از مرز توران زمين بگذريد
برانيد لشکر سوي مرز خويش
ببينيد يکسر همه ارز خويش
وگرنه بجنگ اندر آريد چنگ
مخواهيد زين پس زمان و درنگ
يکي خلعت آراست رهام را
چنانچون بود درخور نام را
بنزد فريبرز رهام گرد
بياورد نامه چنانچون ببرد
فريبرز چون يافت روز درنگ
بهر سو بيازيد چون شيرچنگ
سر بدره ها را گشادن گرفت
نهاده همه راي دادن گرفت
کشيدند و لشکر بياراستند
ز هر چيز لختي بپيراستند
چو آمد سر ماه هنگام جنگ
ز پيمان بگشتند و از نام و ننگ
خروشي برآمد ز هر دو سپاه
برفتند يکسر سوي رزمگاه
ز بس ناله بوق و هندي دراي
همي آسمان اندر آمد ز جاي
هم از يال اسپان و دست و عنان
ز گوپال و تيغ و کمان و سنان
تو گفتي جهان دام نر اژدهاست
وگر آسمان بر زمين گشت راست
نبد پشه را روزگار گذر
ز بس گرز و تيغ و سنان و سپر
سوي ميمنه گيو گودرز بود
رد و موبد و مهتر مرز بود
سوي ميسره اشکش تيزچنگ
که درياي خون راند هنگام جنگ
يلان با فريبرز کاوس شاه
درفش از پس پشت در قلبگاه
فريبرز با لشکر خويش گفت
که ما را هنرها شد اندر نهفت
يک امروز چون شير جنگ آوريم
جهان بر بدانديش تنگ آوريم
کزين ننگ تا جاودان بر سپاه
بخندند همي گرز و رومي کلاه
يکي تيرباران بکردند سخت
چو باد خزاني که ريزد درخت
تو گفتي هوا پر کرگس شدست
زمين از پي پيل پامس شدست
نبد بر هوا مرغ را جايگاه
ز تير و ز گرز و ز گرد سپاه
درفشيدن تيغ الماس گون
بکردار آتش بگرد اندرون
تو گفتي زمين روي زنگي شدست
ستاره دل پيل جنگي شدست
ز بس نيزه و گرز و شمشير تيز
برآمد همي از جهان رستخيز
ز قلب سپه گيو شد پيش صف
خروشان و بر لب برآورده کف
ابا نامداران گودرزيان
کزيشان بدي راه سود و زيان
بتيغ و بنيزه برآويختند
همي ز آهن آتش فرو ريختند
چو شد رزم گودرز و پيران درشت
چو نهصد تن از تخم پيران بکشت
چو ديدند لهاک و فرشيدورد
کزان لشکر گشن برخاست گرد
يکي حمله بردند برسوي گيو
بران گرزداران و شيران نيو
بباريد تير از کمان سران
بران نامداران جوشن وران
چنان شد که کس روي کشور نديد
ز بس کشتگان شد زمين ناپديد