پادشاهي کيخسرو شصت سال بود - قسمت دوم

همه جامه برداشت وان جام زر
به جام اندرون نيز چندي گهر
بسي آفرين کرد بر شهريار
که خرم بدي تا بود روزگار
وزانجا بيامد به جاي نشست
گرفته چنان جام گوهر به دست
به گنجور فرمود پس شهريار
که آرد دو صد جامه زرنگار
صد از خز و ديبا و صد پرنيان
دو گلرخ به زنار بسته ميان
چنين گفت کين هديه آن را دهم
وزان پس بدو نيز ديگر دهم
که تاج تژاو آورد پيش من
وگر پيش اين نامدار انجمن
که افراسيابش به سر برنهاد
ورا خواند بيدار و فرخ نژاد
همان بيژن گيو برجست زود
کجا بود در جنگ برسان دود
بزد دست و آن هديه ها برگرفت
ازو ماند آن انجمن در شگفت
بسي آفرين کرد و بنشست شاد
که گيتي به کيخسرو آباد باد
بفرمود تا با کمر ده غلام
ده اسپ گزيده به زرين ستام
ز پوشيده رويان ده آراسته
بياورد موبد چنين خواسته
چنين گفت بيدار شاه رمه
که اسپان و اين خوبرويان همه
کسي را که چون سر بپيچد تژاو
سزد گر ندارد دل شير گاو
پرستنده اي دارد او روز جنگ
کز آواز او رام گردد پلنگ
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو
ميانش چو غرو و به رفتن چو تذرو
يکي ماهرويست نام اسپنوي
سمن پيکر و دلبر و مشک بوي
نبايد زدن چون بيابدش تيغ
که از تيغ باشد چنان رخ دريغ
به خم کمر ار گرفته کمر
بدان سان بيارد مر او را به بر
بزد دست بيژن بدان هم به بر
بيامد بر شاه پيروزگر
به شاه جهان بر ستايش گرفت
جهان آفرين را نيايش گرفت
بدو شاد شد شهريار بزرگ
چنين گفت کاي نامدار سترگ
چو تو پهلوان يار دشمن مباد
درخشنده جان تو بي تن مباد
جهاندار از آن پس به گنجور گفت
که ده جام زرين بيار از نهفت
شمامه نهاده در آن جام زر
ده از نقره خام با شش گهر
پر از مشک جامي ز ياقوت زرد
ز پيروزه ديگر يکي لاژورد
عقيق و زمرد بر او ريخته
به مشک و گلاب آندرآميخته
پرستنده اي با کمر ده غلام
ده اسپ گرانمايه زرين ستام
چنين گفت کين هديه آن را که تاو
بود در تنش روز جنگ تژاو
سرش را بدين بارگاه آورد
به پيش دلاور سپاه آورد
ببر زد بدين گيو گودرز دست
ميان رزم آن پهلوان را ببست
گرانمايه خوبان و آن خواسته
ببردند پيش وي آراسته
همي خواند بر شهريار آفرين
که بي تو مبادا کلاه و نگين
وزان پس به گنجور فرمود شاه
که ده جام زرين بنه پيش گاه
برو ريز دينار و مشک و گهر
يکي افسري خسروي با کمر
چنين گفت کين هديه آن را که رنج
ندارد دريغ از پي نام و گنج
از ايدر شود تا در کاسه رود
دهد بر روان سياوش درود
ز هيزم يکي کوه بيند بلند
فزونست بالاي او ده کمند
چنان خواست کان ره کسي نسپرد
از ايران به توران کسي نگذرد
دليري از ايران ببايد شدن
همه کاسه رود آتش اندر زدن
بدان تا گر آنجا بود رزمگاه
پس هيزم اندر نماند سپاه
همان گيو گفت اين شکار منست
برافروختن کوه کار منست
اگر لشکر آيد نترسم ز رزم
برزم اندرون کرگس آرم ببزم
«ره لشکر از برف آسان کنم
دل ترک از آن هراسان کنم »
همه خواسته گيو را داد شاه
بدو گفت کاي نامدار سپاه
که بي تيغ تو تاج روشن مباد
چنين باد و بي بت برهمن مباد
بفرمود صد ديبه رنگ رنگ
که گنجور پيش آورد بي درنگ
هم از گنج صد دانه خوشاب جست
که آب فسردست گفتي درست
ز پرده پرستار پنج آوريد
سر جعد از افسر شده ناپديد
چنين گفت کين هديه آن را سزاست
که برجان پاکش خرد پادشاست
دليرست و بينا دل و چرب گوي
نه برتابد از شير در جنگ روي
پيامي برد نزد افراسياب
ز بيمش نيارد بديده در آب
ز گفتار او پاسخ آرد بمن
که دانيد از اين نامدار انجمن
بيازيد گرگين ميلاد دست
بدان راه رفتن ميان راببست
پرستار و آن جامه زرنگار
بياورد با گوهر شاهوار
ابر شهريار آفرين کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت
چو روي زمين گشت چون پر زاغ
ز افراز کوه اندر آمد چراغ
سپهبد بيامد بايوان خويش
برفتند گردان سوي خان خويش
مي آورد و رامشگران را بخواند
همه شب همي زر و گوهر فشاند
چو از روز شد کوه چون سندروس
بابر اندر آمد خروش خروس
تهمتن بيامد به درگاه شاه
ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه
زواره فرامرز با او بهم
همي رفت هر گونه از بيش و کم
چنين گفت رستم به شاه زمين
که اي نامبردار باآفرين
بزاولستان در يکي شهر بود
کزان بوم و بر تور را بهر بود
منوچهر کرد آن ز ترکان تهي
يکي خوب جايست با فرهي
چو کاوس شد بي دل و پيرسر
بيفتاد ازو نام شاهي و فر
همي باژ و ساوش بتوران برند
سوي شاه ايران همي ننگرند
فراوان بدان مرز پيلست و گنج
تن بيگناهان از ايشان برنج
ز بس کشتن و غارت و تاختن
سر از باژ ترکان برافراختن
کنون شهرياري بايران تراست
تن پيل و چنگال شيران تراست
يکي لشکري بايد اکنون بزرگ
فرستاد با پهلواني سترگ
اگر باژ نزديک شاه آورند
وگر سر بدين بارگاه آورند
چو آن مرز يکسر بدست آوريم
بتوران زمين بر شکست آوريم
برستم چنين پاسخ آورد شاه
که جاويد بادي که اينست راه
ببين تا سپه چند بايد بکار
تو بگزين از اين لشکر نامدار
زميني که پيوسته مرز تست
بهاي زمين درخور ارز تست
فرامرز را ده سپاهي گران
چنان چون ببايد ز جنگ آوران
گشاده شود کار بر دست اوي
بکام نهنگان رسد شصت اوي
رخ پهلوان گشت ازان آبدار
بسي آفرين خواند بر شهريار
بفرمود خسرو بسالار بار
که خوان از خورشگر کند خواستار
مي آورد و رامشگران را بخواند
وز آواز بلبل همي خيره ماند
سران با فرامرز و با پيلتن
همي باده خوردند بر ياسمن
غريونده ناي و خروشنده چنگ
بدست اندرون دسته بوي و رنگ
همه تازه روي و همه شاددل
ز درد و غمان گشته آزاددل
ز هرگونه گفتارها راندند
سخنهاي شاهان بسي خواندند
که هر کس که در شاهي او داد داد
شود در دو گيتي ز کردار شاد
همان شاه بيدادگر در جهان
نکوهيده باشد بنزد مهان
به گيتي بماند از او نام بد
همان پيش يزدان سرانجام بد
کسي را که پيشه بجز داد نيست
چنو در دو گيتي دگر شاد نيست
چو خورشيد تابان برآمد ز کوه
سراينده آمد ز گفتن ستوه
تبيره برآمد ز درگاه شاه
رده برکشيدند بر بارگاه
ببستند بر پيل رويينه خم
برآمد خروشيدن گاودم
نهادند بر کوهه پيل تخت
ببار آمد آن خسرواني درخت
بيامد نشست از بر پيل شاه
نهاده بسر بر ز گوهر کلاه
يکي طوق پر گوهر شاهوار
فروهشته از تاج دو گوشوار
بزد مهره بر کوهه ژنده پيل
زمين شد بکردار درياي نيل
ز تيغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد
سيه شد زمين آسمان لاژورد
تو گفتي بدام اندرست آفتاب
وگر گشت خم سپهر اندر آب
همي چشم روشن عنانرا نديد
سپهر و ستاره سنان را نديد
ز درياي ساکن چو برخاست موج
سپاه اندر آمد همي فوج فوج
سراپرده بردند ز ايوان بدشت
سپهر از خروشيدن آسيمه گشت
همي زد ميان سپه پيل گام
ابا زنگ زرين و زرين ستام
يکي مهره در جام بر دست شاه
بکيوان رسيده خروش سپاه
چو بر پشت پيل آن شه نامور
زدي مهره بر جام و بستي کمر
نبودي بهر پادشاهي روا
نشستن مگر بر در پادشا
ازان نامور خسرو سرکشان
چنين بود در پادشاهي نشان
همي بود بر پيل در پهن دشت
بدان تا سپه پيش او برگذشت
نخستين فريبرز بد پيش رو
که بگذشت پيش جهاندار نو
ابا گرز و با تاج و زرينه کفش
پس پشت خورشيد پيکر درفش
يکي باره اي برنشسته سمند
بفتراک بر حلقه کرده کمند
همي رفت با باد و با برز و فر
سپاهش همه غرقه در سيم و زر
برو آفرين کرد شاه جهان
که بيشي ترا باد و فر مهان
بهر کار بخت تو پيروز باد
بباز آمدن باد پيروز و شاد
پس شاه گودرز کشواد بود
که با جوشن و گرز پولاد بود
درفش از پس پشت او شير بود
که جنگش بگرز و بشمشير بود
بچپ بر همي رفت رهام نيو
سوي راستش چون سرافراز گيو
پس پشت شيدوش يل با درفش
زمين گشته از شير پيکر بنفش
هزار از پس پشت آن سرفراز
عناندار با نيزه هاي دراز
يکي گرگ پيکر درفشي سياه
پس پشت گيو اندرون با سپاه
درفش جهانجوي رهام ببر
که بفراخته بود سر تا بابر
پس بيژن اندر درفشي دگر
پرستارفش بر سرش تاج زر
نبيره پسر داشت هفتاد و هشت
از ايشان نبد جاي بر پهن دشت
پس هر يک اندر دگرگون درفش
جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش
تو گفتي که گيتي همه زير اوست
سر سروران زير شمشير اوست
چو آمد بنزديکي تخت شاه
بسي آفرين خواند بر تاج و گاه
بگودرز و بر شاه کرد آفرين
چه بر گيو و بر لشکرش همچنين
پس پشت گودرز گستهم بود
که فرزند بيدار گژدهم بود
يکي نيزه بودي به چنگش بجنگ
کمان يار او بود و تير خدنگ
ز بازوش پيکان بزندان بدي
همي در دل سنگ و سندان بدي
ابا لشکري گشن و آراسته
پر از گرز و شمشير و پر خواسته
يکي ماه پيکر درفش از برش
بابر اندر آورده تابان سرش
همي خواند بر شهريار آفرين
ازو شاد شد شاه ايران زمين
پس گستهم اشکش تيزگوش
که با زور و دل بود و با مغز و هوش
يکي گرزدار از نژاد هماي
براهي که جستيش بودي بپاي
سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ
سگاليده جنگ و برآورده خوچ
کسي در جهان پشت ايشان نديد
برهنه يک انگشت ايشان نديد
درفشي برآورده پيکر پلنگ
همي از درفشش بباريد جنگ
بسي آفرين کرد بر شهريار
بدان شادمان گردش روزگار
نگه کرد کيخسرو از پشت پيل
بديد آن سپه را زده بر دو ميل
پسند آمدش سخت و کرد آفرين
بدان بخت بيدار و فرخ نگين
ازان پس درآمد سپاهي گران
همه نامداران جوشن وران
سپاهي کز ايشان جهاندار شاه
همي بود شادان دل و نيک خواه
گزيده پس اندرش فرهاد بود
کزو لشکر خسرو آباد بود
سپه را بکردار پروردگار
بهر جاي بودي به هر کار يار
يکي پيکرآهو درفش از برش
بدان سايه آهو اندر سرش
سپاهش همه تيغ هندي بدست
زره سغدي زين ترکي نشست
چو ديد آن نشست و سر گاه نو
بسي آفرين خواند بر شاه نو
گرازه سر تخمه گيوگان
همي رفت پرخاشجوي و ژگان
درفشي پس پشت پيکر گراز
سپاهي کمندافگن و رزمساز
سواران جنگي و مردان دشت
بسي آفرين کرد و اندر گذشت
ازان شادمان شد که بودش پسند
بزين اندرون حلقه هاي کمند
دمان از پسش زنگه شاوران
بشد با دليران و کنداوران
درفشي پس پشت پيکرهماي
سپاهي چو کوه رونده ز جاي
هرانکس که از شهر بغداد بود
که با نيزه و تيغ و پولاد بود
همه برگذشتند زير هماي
سپهبد همي داشت بر پيل جاي
بسي زنگه بر شاه کرد آفرين
بران برز و بالا و تيغ و نگين
ز پشت سپهبد فرامرز بود
که با فر و با گرز و باارز بود
ابا کوس و پيل و سپاهي گران
همه رزم جويان و کنداوران
ز کشمير وز کابل و نيمروز
همه سرفرازان گيتي فروز
درفشي کجا چون دلاور پدر
که کس را ز رستم نبودي گذر
سرش هفت همچون سر اژدها
تو گفتي ز بند آمدستي رها
بيامد بسان درختي ببار
يکي آفرين خواند بر شهريار
دل شاه گشت از فرامرز شاد
همي کرد با او بسي پند ياد
بدو گفت پرورده پيلتن
سرافراز باشد بهر انجمن
تو فرزند بيداردل رستمي
ز دستان سامي و از نيرمي
کنون سربسر هندوان مر تراست
ز قنوج تا سيستان مر تراست
گر ايدونک با تو نجويند جنگ
برايشان مکن کار تاريک و تنگ
بهر جايگه يار درويش باش
همه رادبا مردم خويش باش
ببين نيک تا دوستدار تو کيست
خردمند و انده گسار تو کيست
بخوبي بياراي و فردا مگوي
که کژي پشيماني آرد بروي
ترا دادم اين پادشاهي بدار
بهر جاي خيره مکن کارزار
مشو در جواني خريدار گنج
ببي رنج کس هيچ منماي رنج
مجو ايمني در سراي فسوس
که گه سندروسست و گاه آبنوس
ز تو نام بايد که ماند بلند
نگر دل نداري بگيتي نژند
مرا و ترا روز هم بگذرد
دمت چرخ گردان همي بشمرد
دلت شاد بايد تن و جان درست
سه ديگر ببين تا چه بايدت جست
جهان آفرين از تو خشنود باد
دل بدسگالت پر از دود باد
چو بشنيد پند جهاندار نو
پياده شد از باره تيزرو
زمين را ببوسيد و بردش نماز
بتابيد سر سوي راه دراز
بسي آفرين خواند بر شاه نو
که هر دم فزون باش چون ماه نو
تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همي مغزش از رفتن او بتفت
بياموختش بزم و رزم و خرد
همي خواست کش روز رامش برد
پر از درد از آن جايگه بازگشت
بسوي سراپرده آمد ز دشت
سپهبد فرود آمد از پيل مست
يکي باره تيزتگ برنشست
گرازان بيامد به پرده سراي
سري پر ز باد و دلي پر ز راي
چو رستم بيامد بياورد مي
بجام بزرگ اندر افگند پي
همي گفت شادي ترا مايه بس
بفردا نگويد خردمند کس
کجا سلم و تور و فريدون کجاست
همه ناپديدند با خاک راست
بپوييم و رنجيم و گنج آگنيم
بدل بر همي آرزو بشکنيم
سرانجام زو بهره خاکست و بس
رهايي نيابد ز او هيچ کس
شب تيره سازيم با جام مي
چو روشن شود بشمرد روز پي
بگوييم تا برکشد ناي طوس
تبيره برآرند با بوق و کوس
ببينيم تا دست گردان سپهر
بدين جنگ سوي که يازد بمهر
بکوشيم وز کوشش ما چه سود
کز آغاز بود آنچ بايست بود