شماره ٢٠

چو از لشگر آگه شد افراسياب
برو تيره شد تابش آفتاب
بزد کوس و ناي و سپه برنشاند
ز ايوان به کردار آتش براند
دو منزل يکي کرد و آمد دوان
همي تاخت برسان تير از کمان
بياورد لشکر بران رزمگاه
که آورد کلباد بد با سپاه
همه مرز لشکر پراگنده ديد
به هر جاي بر مردم افگنده ديد
بپرسيد کاين پهلوان با سپاه
کي آمد ز ايران بدين رزمگاه
نبرد آگهي کس ز جنگ آوران
که بگذشت زين سان سپاهي گران
که برد آگهي نزد آن ديوزاد
که کس را دل و مغز پيران مباد
اگر خاک بوديش پروردگار
نديدي دو چشم من اين روزگار
سپهرم بدو گفت کاسان بدي
اگر دل ز لشکر هراسان بدي
يکي گيو گودرز بودست و بس
سوار ايچ با او نديدند کس
ستوه آمد از چنگ يک تن سپاه
همي رفت گيو و فرنگيس و شاه
سپهبد چو گفت سپهرم شنيد
سپاهي ز پيش اندر آمد پديد
سپهدار پيران به پيش اندرون
سرو روي و يالش همه پر ز خون
گمان برد کاو گيو رايافتست
به پيروزي از پيش بشتافتست
چو نزديکتر شد نگه کرد شاه
چنان خسته بد پهلوان سپاه
ورا ديد بر زين ببسته چو سنگ
دو دست از پس پشت با پالهنگ
بپرسيد و زو ماند اندر شگفت
غمي گشت و انديشه اندر گرفت
بدو گفت پيران که شير ژيان
نه درنده گرگ و نه ببر بيان
نباشد چنان در صف کارزار
کجا گيو تنها بد اي شهريار
من آن ديدم از گيو کز پيل و شير
نبيند جهانديده مرد دلير
بر آن سان کجا بردمد روز جنگ
ز نفسش به دريا بسوزد نهنگ
نخست اندر آمد به گرز گران
همي کوفت چون پتک آهنگران
به اسپ و به گرز و به پاي و رکيب
سوار از فراز اندر آمد به شيب
همانا که باران نبارد ز ميغ
فزون زانک باريد بر سرش تيغ
چو اندر گلستان به زين بر بخفت
تو گفتي که گشتست با کوه جفت
سرانجام برگشت يکسر سپاه
بجز من نشد پيش او کينه خواه
گريزان ز من تاب داده کمند
بيفگند و آمد ميانم به بند
پراگنده شد دانش و هوش من
به خاک اندر آمد سر و دوش من
از اسپ اندر آمد دو دستم ببست
برافگند بر زين و خود بر نشست
زماني سر وپايم اندر کمند
به ديگر زمان زير سوگند و بند
به جان و سر شاه و خورشيد وماه
به دادار هرمزد و تخت و کلاه
مرا داد زين گونه سوگند سخت
بخوردم چو ديدم که برگشت بخت
که کس را نگويي که بگشاي دست
چنين رو دمان تا بجاي نشست
ندانم چه رازست نزد سپهر
بخواهد بريدن ز ما پاک مهر
چو بشنيد گفتارش افراسياب
بديده ز خشم اندرآورد آب
يکي بانگ برزد ز پيشش براند
بپيچيد پيران و خامش بماند
ازان پس به مغز اندر افگند باد
به دشنام و سوگند لب برگشاد
که گر گيو و کيخسرو ديوزاد
شوند ابر غرنده گر تيز باد
فرود آورمشان ز ابر بلند
بزد دست و ز گرز بگشاد بند
ميانشان ببرم به شمشير تيز
به ماهي دهم تا کند ريز ريز
چو کيخسرو ايران بجويد همي
فرنگيس باري چه پويد همي
خود و سرکشان سوي جيحون کشيد
همي دامن از چشم در خون کشيد
به هومان بفرمود کاندر شتاب
عنان را بکش تا لب رود آب
که چون گيو و خسرو ز جيحون گذشت
غم و رنج ما باد گردد بدشت
نشان آمد از گفته راستان
که دانا بگفت از گه باستان
که از تخمه تور وز کيقباد
يکي شاه خيزد ز هر دو نژاد
که توران زمين را کند خارستان
نماند برين بوم و بر شارستان
رسيدند پس گيو و خسرو بر آب
همي بودشان بر گذشتن شتاب
گرفتند پيگار با باژخواه
که کشتي کدامست بر باژگاه
نوندي کجا بادبانش نکوست
به خوبي سزاوار کيخسرو اوست
چنين گفت با گيو پس باج خواه
که آب روان را چه چاکر چه شاه
همي گر گذر بايدت ز آب رود
فرستاد بايد به کشتي درود
بدو گفت گيو آنچ خواهي بخواه
گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه
بخواهم ز تو باج گفت اندکي
ازين چار چيزت بخواهم يکي
زره خواهم از تو گر اسپ سياه
پرستار و گر پور فرخنده ماه
بدو گفت گيو اي گسسته خرد
سخن زان نشان گوي کاندر خورد
به هر باژ گر شاه شهري بدي
ترا زين جهان نيز بهري بدي
که باشي که شه را کني خواستار
چنين باد پيمايي اي بادسار
وگر مادر شاه خواهي همي
به باژ افسر ماه خواهي همي
سه ديگر چو شبرنگ بهزاد را
که کوتاه دارد به تگ باد را
چهارم چو جستي به خيره زره
که آن را نداني گره تا گره
نگردد چنين آهن از آب تر
نه آتش برو بر بود کارگر
نه نيزه نه شمشير هندي نه تير
چنين باژ خواهي بدين آب گير
کنون آب ما را و کشتي ترا
بدين گونه شاهي درشتي ترا
بدو گفت گيو ار تو کيخسروي
نبيني ازين آب جز نيکوي
فريدون که بگذاشت اروند رود
فرستاد تخت مهي را درود
جهاني شد او را سراسر رهي
که با روشني بود و با فرهي
چه انديشي ار شاه ايران توي
سرنامداران و شيران توي
به بد آب را کي بود بر تو راه
که با فر و برزي و زيباي گاه
اگر من شوم غرقه گر مادرت
گزندي نبايد که گيرت سرت
ز مادر تو بودي مراد جهان
که بيکار بد تخت شاهنشهان
مرا نيز مادر ز بهر تو زاد
ازين کار بر دل مکن هيچ ياد
که من بيگمانم که افراسياب
بيايد دمان تا لب رود آب
مرا برکشد زنده بر دار خوار
فرنگيس را با تو اي شهريار
به آب افگند ماهيان تان خورند
وگر زير نعل اندرون بسپرند
بدو گفت کيخسرو اينست و بس
پناهم به يزدان فريادرس
فرود آمد از باره راه جوي
بماليد و بنهاد بر خاک روي
همي گفت پشت و پناهم توي
نماينده راي و راهم توي
درستي و پستي مرا فر تست
روان و خرد سايه پر تست
به آب اندرون دلفزايم توي
به خشکي همان رهنمايم توي
به آب اندر افگند خسرو سياه
چو کشتي همي راند تا باژگاه
پس او فرنگيس و گيو دلير
نترسد ز جيحون و زان آب شير
بدان سو گذشتند هر سه درست
جهانجوي خسرو سر و تن بشست
بدان نيستان در نيايش گرفت
جهان آفرين را ستايش گرفت
چو از رود کردند هر سه گذر
نگهبان کشتي شد آسيمه سر
به ياران چنين گفت کاينت شگفت
کزين برتر انديشه نتوان گرفت
بهاران و جيحون و آب روان
سه جوشنور و اسپ و برگستوان
بدين ژرف دريا چنين بگذرد
خرمندش از مردمان نشمرد
پشيمان شد از کار و گفتار خويش
تبه ديد ازان کار بازار خويش
بياراست کشتي به چيزي که داشت
ز باد هوا بادبان برگذاشت
به پوزش برفت از پس شهريار
چو آمد به نزديکي رودبار
همه هديه ها نزد شاه آوريد
کمان و کمند و کلاه آوريد
بدو گفت گيو اي سگ بي خرد
توگفتي که اين آب مردم خورد
چنين مايه ور پرهنر شهريار
همي از تو کشتي کند خواستار
ندادي کنون هديه تو مباد
بود روز کاين روزت آيد به ياد
چنان خوار برگشت زو رودبان
که جان را همي گفت پدرودمان
چو آمد به نزديکي باژگاه
هم آنگه ز توران بيامد سپاه
چو نزديک رود آمد افراسياب
نديد ايچ مردم نه کشتي برآب
يکي بانگ زد تند بر باژخواه
که چون يافت اين ديو بر آب راه
چنين داد پاسخ که اي شهريار
پدر باژبان بود و من باژدار
نديدم نه هرگز شنيدم چنين
که کردي کسي ز آب جيحون زمين
بهاران و اين آب با موج تيز
چو اندر شوي نيست راه گريز
چنان برگذشتند هر سه سوار
تو گفتي هوا داشت شان برکنار
ازان پس بفرمود افراسياب
که بشتاب و کشتي برافگن به آب
بدو گفت هومان که اي شهريار
برانديش و آتش مکن در کنار
تو با اين سواران به ايران شوي
همي در دم گاوشيدان شوي
چو گودرز و چون رستم پيلتن
چو طوس و چو گرگين و آن انجمن
همانا که از گاه سير آمدي
که ايدر به چنگال شير آمدي
ازين روي تا چين و ماچين تراست
خور و ماه و کيوان و پروين تراست
تو توران نگه دار و تخت بلند
ز ايران کنون نيست بيم گزند
پر از خون دل از رود گشتند باز
برآمد برين روزگار دراز