شماره ١٥

چو لشکر بيامد ز دشت نبرد
تنان پر ز خون و سران پر ز گرد
خبر شد ز ترکان به افراسياب
که بيدار بخت اندرآمد به خواب
همان سرخه نامور کشته شد
چنان دولت تيز برگشته شد
بريده سرش را نگونسار کرد
تنش را به خون غرقه بر دار کرد
همه شهر ايران جگر خسته اند
به کين سياوش کمر بسته اند
نگون شد سر و تاج افراسياب
همي کند موي و همي ريخت آب
همي گفت رادا سرا موبدا
ردا نامدارا يلا بخردا
دريغ ارغواني رخت همچو ماه
دريغ آن کيي برز و بالاي شاه
خروشان به سر بر پراگند خاک
همه جامه ها کرد بر خويش چاک
چنين گفت با لشکر افراسياب
که مارا بر آمد سر از خورد و خواب
همه کينه را چشم روشن کنيد
نهالي ز خفتان و جوشن کنيد
چو برخاست آواي کوس از درش
بجنبيد بر بارگه لشکرش
بزد ناي رويين و بربست کوس
همي آسمان بر زمين داد بوس
به گردنکشان خسرو آواز کرد
که اي نامداران روز نبرد
چو برخيزد آواي کوس از دو روي
نجويد زمان مرد پرخاشجوي
همه رزم را دل پر از کين کنيد
به ايرانيان پاک نفرين کنيد
خروش آمد و ناله کرناي
دم ناي رويين و هندي دراي
زمين آمد از سم اسپان به جوش
به ابر اندر آمد فغان و خروش
چو برخاست از دشت گرد سپاه
کس آمد بر رستم از ديده گاه
که آمد سپاهي چو کوه گران
همه رزم جويان کندآوران
ز تيغ دليران هوا شد بنفش
برفتند با کاوياني درفش
برآمد خروش سپاه از دو روي
جهان شد پر از مردم جنگجوي
خور و ماه گفتي به رنگ اندرست
ستاره به چنگ نهنگ اندرست
سپهدار ترکان برآراست جنگ
گرفتند گوپال و خنجر به چنگ
بيامد سوي ميمنه بارمان
سپاهي ز ترکان دنان و دمان
سوي ميسره کهرم تيغ زن
به قلب اندرون شاه با انجمن
وزين روي رستم سپه برکشيد
هوا شد ز تيغ يلان ناپديد
بياراست بر ميمنه گيو و طوس
سواران بيدار با پيل و کوس
چو گودرز کشواد بر ميسره
هجير و گرانمايگان يکسره
به قلب اندرون رستم زابلي
زره دار با خنجر کابلي
تو گفتي نه شب بود پيدا نه روز
نهان گشت خورشيد گيتي فروز
شد از سم اسپان زمين سنگ رنگ
ز نيزه هوا همچو پشت پلنگ
تو گفتي هوا کوه آهن شدست
سر کوه پر ترگ و جوشن شدست
به ابر اندر آمد سنان و درفش
درفشيدن تيغهاي بنفش
بيامد ز قلب سپه پيلسم
دلش پر ز خون کرده چهره دژم
چنين گفت با شاه توران سپاه
که اي پرهنر خسرو نيک خواه
گر ايدونک از من نداري دريغ
يکي باره و جوشن و گرز و تيغ
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زير ننگ آورم
به پيش تو آرم سر و رخش او
همان خود و تيغ جهان بخش او
ازو شاد شد جان افراسياب
سر نيزه بگذاشت از آفتاب
بدو گفت کاي نام بردار شير
همانا که پيلت نيارد به زير
اگر پيلتن را به چنگ آوري
زمانه برآسايد از داوري
به توران چو تو کس نباشد به جاه
به گنج و به تيغ و به تخت و کلاه
به گردان سپهر اندرآري سرم
سپارم ترا دختر و کشورم
از ايران و توران دو بهر آن تست
همان گوهر و گنج و شهر آن تست
چو بشنيد پيران غمي گشت سخت
بيامد بر شاه خورشيد بخت
بدو گفت کاين مرد برنا و تيز
همي بر تن خويش دارد ستيز
همي در گمان افتد از نام خويش
نينديشد از کار فرجام خويش
کسي سوي دوزخ نپويد به پا
و گر خيره سوي دم اژدها
گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خويش را زير گرد آورد
شکسته شود دل گوان را به جنگ
بود اين سخن نيز بر شاه ننگ
برادر تو داني که کهتر بود
فزون تر برو مهر مهتر بود
به پيران چنين گفت پس پيلسم
کزين پهلوان دل ندارد دژم
که گر من کنم جنگ جنگي نهنگ
نيارم به بخت تو بر شاه ننگ
به پيش تو با نامور چار گرد
چه کردم تو ديدي ز من دست برد
همانا کنون زورم افزونترست
شکستن دل من نه اندرخورست
برآيد به دست من اين کارکرد
به گرد در اختر بد مگرد
چو بشنيد زو اين سخن شهريار
يکي اسپ شايسته کارزار
بدو داد با تيغ و بر گستوان
همان نيزه و درع و خود گوان
بياراست آن جنگ را پيلسم
همي راند چون شير با باد و دم
به ايرانيان گفت رستم کجاست
که گويد که او روز جنگ اژدهاست
چو بشنيد گيو اين سخن بردميد
بزد دست و تيغ از ميان برکشيد
بدو گفت رستم به يک ترک جنگ
نسازد همانا که آيدش ننگ
برآويختند آن دو جنگي به هم
دمان گيو گودرز با پيلسم
يکي نيزه زد گيو را کز نهيب
برون آمدش هر دو پا از رکيب
فرامرز چون ديد يار آمدش
همي يار جنگي به کار آمدش
يکي تيغ بر نيزه پيلسم
بزد نيزه از تيغ او شد قلم
دگر باره زد بر سر ترگ اوي
شکسته شد آن تيغ پرخاشجوي
همي گشت با آن دو يل پيلسم
به ميدان به کردار شير دژم
تهمتن ز قلب سپه بنگريد
دو گرد دلير و گرانمايه ديد
برآويخته با يکي شيرمرد
به ابر اندر آورده از باد گرد
بدانست رستم که جز پيلسم
ز ترکان ندارد کس آن زور و دم
و ديگر که از نامور بخردان
ز گفت ستاره شمر موبدان
ز اختر بد و نيک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پيموده بود
که گر پيلسم از بد روزگار
خرد يابد و بند آموزگار
نبرده چنو در جهان سر به سر
به ايران و توران نبندد کمر
همانا که او را زمان آمدست
که ايدر به چنگم دمان آمدست
به لشکر بفرمود کز جاي خويش
مگر ناورند اندکي پاي پيش
شوم برگرايم تن پيلسم
ببينم که دارد پي و شاخ و دم
يکي نيزه بارکش برگرفت
بيفشارد ران ترگ بر سر گرفت
گران شد رکيب و سبک شد عنان
به چشم اندر آورد رخشان سنان
غمي گشت و بر لب برآورد کف
همي تاخت از قلب تا پيش صف
چنين گفت کاي نامور پيلسم
مرا خواستي تا بسوزي به دم
همي گفت و مي تاخت برسان گرد
يکي کرد با او سخن در نبرد
يکي نيزه زد بر کمرگاه اوي
ز زين برگرفتش به کردار گوي
همي تاخت تا قلب توران سپاه
بينداختش خوار در قلبگاه
چنين گفت کاين را به ديباي زرد
بپوشيد کز گرد شد لاژورد
عنان را بپيچيد زان جايگاه
بيامد دمان تا به قلب سپاه
بباريد پيران ز مژگان سرشک
تن پيلسم دور ديد از پزشک
دل لشکر و شاه توران سپاه
شکسته شد و تيره شد رزمگاه
خروش آمد از لشکر هر دو سوي
ده و دار گردان پرخاشجوي
خروشيدن کوس بر پشت پيل
ز هر سو همي رفت تا چند ميل
زمين شد ز نعل ستوران ستوه
همه کوه دريا شد و دشت کوه
ز بس نعره و ناله کره ناي
همي آسمان اندر آمد ز جاي
همي سنگ مرجان شد و خاک خون
سراسر سر سروران شد نگون
بکشتند چندان ز هردو گروه
که شد خاک دريا و هامون چو کوه
يکي باد برخاست از رزمگاه
هوا را بپوشيد گرد سپاه
دو لشکر به هامون همي تاختند
يک از ديگران بازنشناختند
جهان چون شب تيره تاريک شد
تو گفتي به شب روز نزديک شد
چنين گفت با لشکر افراسياب
که بيدار بخت اندر آمد به خواب
اگر سستي آريد يک تن به جنگ
نماند مرا روزگار درنگ
بريشان ز هر سو کمين آوريد
به نيزه خور اندر زمين آوريد
بيامد خود از قلب توران سپاه
بر طوس شد داغ دل کينه خواه
از ايران فراوان سپه را بکشت
غمي شد دل طوس و بنمود پشت
بر رستم آمد يکي چاره جوي
که امروز ازين رزم شد رنگ و بوي
همه رزمگه شد چو درياي خون
درفش سپهدار ايران نگون
بيامد ز قلب سپه پيلتن
پس او فرامرز با انجمن
سپردار بسيار در پيش بود
که دلشان ز رستم بدانديش بود
همه خويش و پيوند افراسياب
همه دل پر از کين و سر پرشتاب
تهمتن فراوان ازيشان بکشت
فرامرز و طوس اندر آمد به پشت
چو افراسياب آن درفش بنفش
نگه کرد بر جايگاه درفش
بدانست کان پيلتن رستمست
سرافراز وز تخمه نيرمست
برآشفت برسان جنگي پلنگ
بيفشارد ران پيش او شد به جنگ
چو رستم درفش سيه را بديد
به کردار شير ژيان بردميد
به جوش آمد آن نامبردار گرد
عنان باره تيزتگ را سپرد
برآويخت با سرکش افراسياب
به پيگار خون رفت چون رود آب
يکي نيزه سالار توران سپاه
بزد بر بر رستم کينه خواه
سنان اندر آمد ببند کمر
به ببر بيان بر نبد کارگر
تهمتن به کين اندر آورد روي
يکي نيزه زد بر سر اسپ اوي
تگاور ز درد اندر آمد به سر
بيفتاد زو شاه پرخاشخر
همي جست رستم کمرگاه او
که از رزم کوته کند راه او
نگه کرد هومان بديد از کران
به گردن برآورد گرز گران
بزد بر سر شانه پيلتن
به لشکر خروش آمد از انجمن
ز پس کرد رستم همانگه نگاه
بجست از کفش نامبردار شاه
برآشفت گردافگن تاج بخش
بدنبال هومان برانگيخت رخش
بتازيد چندي و چندي شتافت
زمانه بدش مانده او را نيافت
سپهدار ترکان نشد زير دست
يکي باره تيزتگ برنشست
چو از جنگ رستم بپيچيد روي
گريزان همي رفت پرخاشجوي
برآمد ز هر سو دم کرناي
همي آسمان اندر آمد ز جاي
به ابر اندر آمد خروش سران
گراييدن گرزهاي گران
گوان سر به سر نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند
زمين سربسر کشته و خسته بود
وگر لاله بر زعفران رسته بود
سپردند اسپان همي خون به نعل
شده پاي پيل از دل کشته لعل
هزيمت گرفتند ترکان چو باد
که رستم ز بازو همي داد داد
سه فرسنگ چون اژدهاي دمان
تهمتن همي شد پس بدگمان
وزان جايگه پيلتن بازگشت
سپه يکسر از جنگ ناساز گشت
ز رستم بپرسيد پرمايه طوس
که چون يافت شير از يکي گور کوس
بدو گفت رستم که گرز گران
چو ياد آرد از يال جنگ آوران
دل سنگ و سندان نماند درست
بر و يال کوبنده بايد نخست
عمودي که کوبنده هومان بود
تو آهن مخوانش که موم آن بود
به لشکرگه خويش گشتند باز
سپه يکسر از خواسته بي نياز
همه دشت پر آهن و سيم و زر
سنان و ستام و کلاه و کمر