شماره ١٠ - قسمت اول

نگه کرد گرسيوز نامدار
سواران ترکان گزيده هزار
خنيده سپاه اندرآورد گرد
بشد شادمان تا سياووش گرد
سياوش چو بشنيد بسپرد راه
پذيره شدش تازيان با سپاه
گرفتند مر يکدگر را کنار
سياوش بپرسيد از شهريار
به ايوان کشيدند زان جايگاه
سياوش بياراست جاي سپاه
دگر روز گرسيوز آمد پگاه
بياورد خلعت ز نزديک شاه
سياوش بدان خلعت شهريار
نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
نشست از بر باره گام زن
سواران ايران شدند انجمن
همه شهر و برزن يکايک بدوي
نمود و سوي کاخ بنهاد روي
هم آنگه به نزد سياوش چو باد
سواري بيامد ورا مژده داد
که از دختر پهلوان سپاه
يکي کودک آمد به مانند شاه
ورا نام کردند فرخ فرود
به تيره شب آمد چو پيران شنود
به زودي مرا با سواري دگر
بگفت اينک شو شاه را مژده بر
همان مادر کودک ارجمند
جريره سر بانوان بلند
بفرمود يکسر به فرمانبران
زدن دست آن خرد بر زعفران
نهادند بر پشت اين نامه بر
که پيش سياووش خودکامه بر
بگويش که هر چند من سالخورد
بدم پاک يزدان مرا شاد کرد
سياوش بدو گفت گاه مهي
ازين تخمه هرگز مبادا تهي
فرستاده را داد چندان درم
که آرنده گشت از کشيدن دژم
به کاخ فرنگيس رفتند شاد
بديد آن بزرگي فرخ نژاد
پرستار چندي به زرين کلاه
فرنگيس با تاج در پيش گاه
فرود آمد از تخت و بردش نثار
بپرسيدش از شهر و ز شهريار
دل و مغز گرسيوز آمد به جوش
دگرگونه تر شد به آيين و هوش
به دل گفت سالي چنين بگذرد
سياوش کسي را به کس نشمرد
همش پادشاهيست و هم تاج و گاه
همش گنج و هم دانش و هم سپاه
نهان دل خويش پيدا نکرد
همي بود پيچان و رخساره زرد
بدو گفت برخوردي از رنج خويش
همه سال شادان دل از گنج خويش
نهادند در کاخ زرين دو تخت
نشستند شادان دل و نيک بخت
نوازنده رود با ميگسار
بيامد بر تخت گوهرنگار
ز ناليدن چنگ و رود و سرود
به شادي همي داد دل را درود
چو خورشيد تابنده بگشاد راز
به هرجاي بنمود چهر از فراز
سياوش ز ايوان به ميدان گذشت
به بازي همي گرد ميدان بگشت
چو گرسيوز آمد بينداخت گوي
سپهبد پس گوي بنهاد روي
چو او گوي در زخم چوگان گرفت
هم آورد او خاک ميدان گرفت
ز چوگان او گوي شد ناپديد
تو گفتي سپهرش همي برکشيد
بفرمود تا تخت زرين نهند
به ميدان پرخاش ژوپين نهند
دو مهتر نشستند بر تخت زر
بدان تا کرا برفروزد هنر
بدو گفت گرسيوز اي شهريار
هنرمند وز خسروان يادگار
هنر بر گهر نيز کرده گذر
سزد گر نمايي به ترکان هنر
به نوک سنان و به تير و کمان
زمين آورد تيرگي يک زمان
به بر زد سياوش بدان کار دست
به زين اندر آمد ز تخت نشست
زره را به هم بر ببستند پنج
که از يک زره تن رسيدي به رنج
نهادند بر خط آوردگاه
نظاره برو بر ز هر سو سپاه
سياوش يکي نيزه شاهوار
کجا داشتي از پدر يادگار
که در جنگ مازندران داشتي
به نخچير بر شير بگذاشتي
بآوردگه رفت نيزه بدست
عنان را بپيچيد چون پيل مست
بزد نيزه و برگرفت آن زره
زره را نماند ايچ بند و گره
از آورد نيزه برآورد راست
زره را بينداخت زان سو که خواست
سواران گرسيوز دام ساز
برفتند با نيزهاي دراز
فراوان بگشتند گرد زره
ز ميدان نه بر شد زره يک گره
سياوش سپر خواست گيلي چهار
دو چوبين و دو ز آهن آبدار
کمان خواست با تيرهاي خدنگ
شش اندر ميان زد سه چوبه به تنگ
يکي در کمان راند و بفشارد ران
نظاره به گردش سپاهي گران
بران چار چوبين و ز آهن سپر
گذر کرد پيکان آن نامور
بزد هم بر آن گونه دو چوبه تير
برو آفرين کرد برنا و پير
ازان ده يکي بي گذاره نماند
برو هر کسي نام يزدان بخواند
بدو گفت گرسيوز اي شهريار
به ايران و توران ترا نيست يار
بيا تا من و تو بآوردگاه
بتازيم هر دو به پيش سپاه
بگيريم هردو دوال کمر
به کردار جنگي دو پرخاشخر
ز ترکان مرا نيست همتاکسي
چو اسپم نبيني ز اسپان بسي
بميدان کسي نيست همتاي تو
هم آورد تو گر ببالاي تو
گر ايدونک بردارم از پشت زين
ترا ناگهان برزنم بر زمين
چنان دان که از تو دلاورترم
باسپ و بمردي ز تو برترم
و گر تو مرا برنهي بر زمين
نگردم بجايي که جويند کين
سياوش بدو گفت کين خود مگوي
که تو مهتري شير و پرخاشجوي
همان اسپ تو شاه اسپ منست
کلاه تو آذر گشسپ منست
جز از خود ز ترکان يکي برگزين
که با من بگردد نه بر راه کين
بدو گفت گرسيوز اي نامجوي
ز بازي نشاني نيايد بروي
سياوش بدو گفت کين راي نيست
نبرد برادر کني جاي نيست
نبرد دو تن جنگ و ميدان بود
پر از خشم دل چهره خندان بود
ز گيتي برادر توي شاه را
همي زير نعل آوري ماه را
کنم هرچ گويي به فرمان تو
برين نشکنم راي و پيمان تو
ز ياران يکي شير جنگي بخوان
برين تيزتگ بارگي برنشان
گر ايدونک رايت نبرد منست
سر سرکشان زير گرد منست
بخنديد گرسيوز نامجوي
همانا خوش آمدش گفتار اوي
به ياران چنين گفت کاي سرکشان
که خواهد که گردد به گيتي نشان
يکي با سياوش نبرد آورد
سر سرکشان زير گرد آورد
نيوشنده بودند لب با گره
به پاسخ بيامد گروي زره
منم گفت شايسته کارکرد
اگر نيست او را کسي هم نبرد
سياوش ز گفت گروي زره
برو کرد پرچين رخان پرگره
بدو گفت گرسيوز اي نامدار
ز ترکان لشکر ورا نيست يار
سياوش بدو گفت کز تو گذشت
نبرد دليران مرا خوار گشت
ازيشان دو يل بايد آراسته
به ميدان نبرد مرا خواسته
يکي نامور بود نامش دمور
که همتا نبودش به ترکان به زور
بيامد بران کار بسته ميان
به نزد جهانجوي شاه کيان
سياوش بآورد بنهاد روي
برفتند پيچان دمور و گروي
ببند ميان گروي زره
فرو برد چنگال و برزد گره
ز زين برگرفتش به ميدان فگند
نيازش نيامد به گرز و کمند
وزان پس بپيچيد سوي دمور
گرفت آن بر و گردن او به زور
چنان خوارش از پشت زين برگرفت
که لشکر بدو ماند اندر شگفت
چنان پيش گرسيوز آورد خوش
که گفتي ندارد کسي زيرکش
فرود آمد از باره بگشاد دست
پر از خنده بر تخت زرين نشست
برآشفت گرسيوز از کار اوي
پر از غم شدش دل پر از رنگ روي
وزان تخت زرين به ايوان شدند
تو گفتي که بر اوج کيوان شدند
نشستند يک هفته با ناي و رود
مي و ناز و رامشگران و سرود
به هشتم به رفتن گرفتند ساز
بزرگان و گرسيوز سرفراز
يکي نامه بنوشت نزديک شاه
پر از لابه و پرسش و نيکخواه
ازان پس مراو را بسي هديه داد
برفتند زان شهر آباد شاد
به رهشان سخن رفت يک با دگر
ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر
چنين گفت گرسيوز کينه جوي
که مارا ز ايران بد آمد بروي
يکي مرد را شاه ز ايران بخواند
که از ننگ ما را به خوي در نشاند
دو شير ژيان چون دمور و گروي
که بودند گردان پرخاشجوي
چنين زار و بيکار گشتند و خوار
به چنگال ناپاک تن يک سوار
سرانجام ازين بگذراند سخن
نه سر بينم اين کار او را نه بن
چنين تا به درگاه افراسياب
نرفت اندران جوي جز تيره آب
چو نزديک سالار توران سپاه
رسيدند و هرگونه پرسيد شاه
فراوان سخن گفت و نامه بداد
بخواند و بخنديد و زو گشت شاد
نگه کرد گرسيوز کينه دار
بدان تازه رخساره شهريار
همي رفت يکدل پر از کين و درد
بدانگه که خورشيد شد لاژورد
همه شب بپيچيد تا روز پاک
چو شب جامه قيرگون کرد چاک
سر مرد کين اندرآمد ز خواب
بيامد به نزديک افراسياب
ز بيگانه پردخته کردند جاي
نشستند و جستند هرگونه راي
بدو گفت گرسيوز اي شهريار
سياوش جزان دارد آيين و کار
فرستاده آمد ز کاووس شاه
نهاني بنزديک او چند گاه
ز روم و ز چين نيزش آمد پيام
همي ياد کاووس گيرد به جام
برو انجمن شد فراوان سپاه
بپيچيد ازو يک زمان جان شاه
اگر تور را دل نگشتي دژم
ز گيتي به ايرج نکردي ستم
دو کشور يکي آتش و ديگر آب
بدل يک ز ديگر گرفته شتاب
تو خواهي کشان خيره جفت آوري
همي باد را در نهفت آوري
اگر کردمي بر تو اين بد نهان
مرا زشت نامي بدي در جهان
دل شاه زان کار شد دردمند
پر از غم شد از روزگار گزند
بدو گفت بر من ترا مهر خون
بجنبيد و شد مر ترا رهنمون
سه روز اندرين کار راي آوريم
سخنهاي بهتر بجاي آوريم
چو اين راي گردد خرد را درست
بگويم که دران چه بايدت جست
چهارم چو گرسيوز آمد بدر
کله بر سر و تنگ بسته کمر
سپهدار ترکان ورا پيش خواند
ز کار سياوش فراوان براند
بدو گفت کاي يادگار پشنگ
چه دارم به گيتي جز از تو به چنگ
همه رازها بر تو بايد گشاد
به ژرفي ببين تا چه آيدت ياد
ازان خواب بد چون دلم شد غمي
به مغز اندر آورد لختي کمي
نبستم به جنگ سياوش ميان
ازو نيز ما را نيامد زيان
چو او تخت پرمايه پدرود کرد
خرد تار کرد و مرا پود کرد
ز فرمان من يک زمان سر نتافت
چو از من چنان نيکويها بيافت
سپردم بدو کشور و گنج خويش
نکرديم ياد از غم و رنج خويش
به خون نيز پيوستگي ساختم
دل از کين ايران بپرداختم
بپيچيدم از جنگ و فرزند روي
گرامي دو ديده سپردم بدوي
پس از نيکويها و هرگونه رنج
فدي کردن کشور و تاج و گنج
گر ايدونک من بدسگالم بدوي
ز گيتي برآيد يکي گفت و گوي
بدو بر بهانه ندارم ببد
گر از من بدو اندکي بد رسد
زبان برگشايند بر من مهان
درفشي شوم در ميان جهان
نباشد پسند جهان آفرين
نه نيز از بزرگان روي زمين
ز دد تيزدندان تر از شير نيست
که اندر دلش بيم شمشير نيست
اگر بچه اي از پدر دردمند
کند مرغزارش پناه از گزند
سزد گر بد آيد بدو از پناه؟
پسندد چنين داور هور و ماه؟
ندانم جز آنکش بخوانم به در
وز ايدر فرستمش نزد پدر
اگر گاه جويد گر انگشتري
ازين بوم و بر بگسلد داوري
بدو گفت گرسيوز اي شهريار
مگير اينچنين کار پرمايه خوار
از ايدر گر او سوي ايران شود
بر و بوم ما پاک ويران شود
هر آنگه که بيگانه شد خويش تو
بدانست راز کم و بيش تو
چو جويي دگر زو تو بيگانگي
کند رهنموني به ديوانگي
يکي دشمني باشد اندوخته
نمک را پراگنده بر سوخته
بدين داستان زد يکي رهنمون
که بادي که از خانه آيد برون