شماره ٨

هيوني بياراست کاووس شاه
بفرمود تا بازگردد به راه
نويسنده نامه را پيش خواند
به کرسي زر پيکرش برنشاند
يکي نامه فرمود پر خشم و جنگ
زبان تيز و رخساره چون بادرنگ
نخست آفرين کرد بر کردگار
خداوند آرامش و کارزار
خداوند بهرام و کيوان و ماه
خداوند نيک و بد و فر و جاه
بفرمان اويست گردان سپهر
ازو بازگسترده هرجاي مهر
ترا اي جوان تندرستي و بخت
هميشه بماناد با تاج و تخت
اگر بر دلت راي من تيره گشت
ز خواب جواني سرت خيره گشت
شنيدي که دشمن به ايران چه کرد
چو پيروز شد روزگار نبرد
کنون خيره آزرم دشمن مجوي
برين بارگه بر مبر آبروي
منه با جواني سر اندر فريب
گر از چرخ گردان نخواهي نهيب
که من زان فريبنده گفتار او
بسي بازگشتم ز پيکار او
ترا گر فريبد نباشد شگفت
مرا از خود اندازه بايد گرفت
نرفت ايچ با من سخن ز آشتي
ز فرمان من روي برگاشتي
همان رستم از گنج آراسته
نخواهد شدن سير از خواسته
ازان مردري تاج شاهنشهي
ترا شد سر از جنگ جستن تهي
در بي نيازي به شمشير جوي
به کشور بود شاه را آبروي
چو طوس سپهبد رسد پيش تو
بسازد چو بايد کم و بيش تو
گروگان که داري به بند گران
هم اندر زمان بارکن بر خران
پرستار وز خواسته هرچ هست
به زودي مر آن را به درگه فرست
تو شوکين و آويختن را بساز
ازين در سخن ها مگردان دراز
چو تو ساز جنگ شبيخون کني
ز خاک سيه رود جيحون کني
سپهبد سراندر نيارد به خواب
بيايد به جنگ تو افراسياب
و گر مهر داري بران اهرمن
نخواهي که خواندت پيمان شکن
سپه طوس رد را ده و بازگرد
نه اي مرد پرخاش روز نبرد
تو با خوبرويان برآميختي
به بزم اندر از رزم بگريختي
نهادند بر نامه بر مهر شاه
هيون پر برآورد و ببريد راه
چو نامه به نزد سياووش رسيد
بران گونه گفتار ناخوب ديد
فرستاده را خواند و پرسيد چست
ازو کرد يکسر سخنها درست
بگفت آنک با پيلتن رفته بود
ز طوس و ز کاووس کاشفته بود
سياوش چو بشنيد گفتار اوي
ز رستم غمي گشت و برتافت روي
ز کار پدر دل پرانديشه کرد
ز ترکان و از روزگار نبرد
همي گفت صد مرد ترک و سوار
ز خويشان شاهي چنين نامدار
همه نيک خواه و همه بي گناه
اگرشان فرستم به نزديک شاه
نپرسد نه انديشد از کارشان
همانگه کند زنده بر دارشان
به نزديک يزدان چه پوزش برم
بد آيد ز کار پدر بر سرم
ور ايدونک جنگ آورم بي گناه
چنان خيره با شاه توران سپاه
جهاندار نپسندد اين بد ز من
گشايند بر من زبان انجمن
وگر بازگردم به نزديک شاه
به طوس سپهبد سپارم سپاه
ازو نيز هم بر تنم بد رسد
چپ و راست بد بينم و پيش بد
نيايد ز سودابه خود جز بدي
ندانم چه خواهد رسيد ايزدي
دو تن را ز لشکر ز کندآوران
چو بهرام و چون زنگه شاوران
بران رازشان خواند نزديک خويش
بپرداخت ايوان و بنشاند پيش
که رازش به هم بود با هر دو تن
ازان پس که رستم شد از انجمن
بديشان چنين گفت کز بخت بد
فراوان همي بر تنم بد رسد
بدان مهرباني دل شهريار
بسان درختي پر از برگ و بار
چو سودابه او را فريبنده گشت
تو گفتي که زهر گزاينده گشت
شبستان او گشت زندان من
غمي شد دل و بخت خندان من
چنين رفت بر سر مرا روزگار
که با مهر او آتش آورد بار
گزيدم بدان شوربختيم جنگ
مگر دور مانم ز چنگ نهنگ
به بلخ اندرون بود چندان سپاه
سپهبد چو گرسيوز کينه خواه
نشسته به سغد اندرون شهريار
پر از کينه با تيغ زن صدهزار
برفتيم بر سان باد دمان
نجستيم در جنگ ايشان زمان
چو کشور سراسر بپرداختند
گروگان و آن هديه ها ساختند
همه موبدان آن نمودند راه
که ما بازگرديم زين رزم گاه
پسندش نيامد همي کار من
بکوشد به رنج و به آزار من
به خيره همي جنگ فرمايدم
بترسم که سوگند بگزايدم
وراگر ز بهر فزونيست جنگ
چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ
چه بايد همي خيره خون ريختن
چنين دل به کين اندر آويختن
همي سر ز يزدان نبايد کشيد
فراوان نکوهش ببايد شنيد
دو گيتي همي برد خواهد ز من
بمانم به کام دل اهرمن
نزادي مرا کاشکي مادرم
وگر زاد مرگ آمدي بر سرم
که چندين بلاها ببايد کشيد
ز گيتي همي زهر بايد چشيد
بدين گونه پيمان که من کرده ام
به يزدان و سوگندها خورده ام
اگر سر بگردانم از راستي
فراز آيد از هر سوي کاستي
پراگنده شد در جهان اين سخن
که با شاه ترکان فگنديم بن
زبان برگشايند هر کس به بد
به هرجاي بر من چنان چون سزد
به کين بازگشتن بريدن ز دين
کشيدن سر از آسمان و زمين
چنين کي پسندد ز من کردگار
کجا بر دهد گردش روزگار
شوم کشوري جويم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
که روشن زمانه بران سان بود
که فرمان دادار گيهان بود
سري کش نباشد ز مغز آگهي
نه از بتري باز داند بهي
قباد آمد و رفت و گيتي سپرد
ورا نيز هم رفته بايد شمرد
تو اي نامور زنگه شاوران
بياراي تن را به رنج گران
برو تا به درگاه افرسياب
درنگي مباش و منه سر به خواب
گروگان و اين خواسته هرچ هست
ز دينار و ز تاج و تخت نشست
ببر همچنين جمله تا پيش اوي
بگويش که ما را چه آمد به روي
بفرمود بهرام گودرز را
که اين نامور لشکر و مرز را
سپردم ترا گنج و پيلان کوس
بمان تا بيايد سپهدار طوس
بدو ده تو اين لشکر و خواسته
همه کارها يکسر آراسته
يکايک برو بر شمر هرچ هست
ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست
چو بهرام بشنيد گفتار اوي
دلش گشت پيچان به تيمار اوي
بباريد خون زنگه شاوران
بنفريد بر بوم هاماوران
پر از غم نشستند هر دو به هم
روانشان ز گفتار او شد دژم
بدو باز گفتند کاين راي نيست
ترا بي پدر در جهان جاي نيست
يکي نامه بنويس نزديک شاه
دگر باره زو پيلتن را بخواه
اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز
مکن خيره انديشه دل دراز
مگردان به ما بر دژم روزگار
چو آمد درخت بزرگي به بار
نپذرفت زان دو خردمند پند
دگرگونه بد راز چرخ بلند
چنين داد پاسخ که فرمان شاه
برانم که برتر ز خورشيد و ماه
وليکن به فرمان يزدان دلير
نباشد ز خاشاک تا پيل و شير
کسي کاو ز فرمان يزدان بتافت
سراسيمه شد خويشتن را نيافت
همي دست يازيد بايد به خون
به کين دو کشور بدن رهنمون
وزان پس که داند کزين کارزار
کرا برکشد گردش روزگار
ز بهر نوا هم بيازارد او
سخنهاي گم کرده بازآرد او
همان خشم و پيگار بار آورد
سرشک غم اندر کنار آورد
اگر تيره تان شد دل از کار من
بپيچيد سرتان ز گفتار من
فرستاده خود باشم و رهنماي
بمانم برين دشت پرده سراي
سياوش چو پاسخ چنين داد باز
بپژمرد جان دو گردن فراز
ز بيم جداييش گريان شدند
چو بر آتش تيز بريان شدند
همي ديد چشم بد روزگار
که اندر نهان چيست با شهريار
نخواهد بدن نيز ديدار او
ازان چشم گريان شد از کار او
چنين گفت زنگه که ما بنده ايم
به مهر سپهبد دل آگنده ايم
فداي تو بادا تن و جان ما
چنين باد تا مرگ پيمان ما
چو پاسخ چنين يافت از نيکخواه
چنين گفت با زنگه بيدار شاه
که رو شاه توران سپه را بگوي
که زين کار ما را چه آمد بروي
ازين آشتي جنگ بهر منست
همه نوش تو درد و زهر منست
ز پيمان تو سر نگردد تهي
وگر دور مانم ز تخت مهي
جهاندار يزدان پناه منست
زمين تخت و گردون کلاه منست
و ديگر که بر خيره ناکرده کار
نشايست رفتن بر شهريار
يکي راه بگشاي تا بگذرم
بجايي که کرد ايزد آبشخورم
يکي کشوري جويم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
ز خوي بد او سخن نشنوم
ز پيگار او يک زمان بغنوم
بشد زنگه با نامور صد سوار
گروگان ببرد از در شهريار
چو در شهر سالار ترکان رسيد
خروش آمد و ديده بانش بديد
پذيره شدش نامداري بزرگ
کجا نام او بود جنگي طورگ
چو زنگه بيامد به نزديک شاه
سپهدار برخاست از پيشگاه
گرفتش به بر تنگ و بنواختش
گرامي بر خويش بنشاختش
چو بنشست با شاه پيغام داد
سراسر سخنها بدو کرد ياد
چو بشنيد پيچان شد افراسياب
دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب
بفرمود تا جايگه ساختند
ورا چون سزا بود بنواختند
چو پيران بيامد تهي کرد جاي
سخن رفت با نامور کدخداي
ز کاووس وز خام گفتار او
ز خوي بد و راي و پيگار او
همي گفت و رخساره کرده دژم
ز کار سياووش دل پر ز غم
فرستادن زنگه شاوران
همه ياد کرد از کران تا کران
بپرسيد کاين را چه درمان کنيم
وزين چاره جستن چه پيمان کنيم
بدو گفت پيران که اي شهريار
انوشه بدي تا بود روزگار
تو از ما به هر کار داناتري
ببايستها بر تواناتري
گمان و دل و دانش و راي من
چنينست انديشه بر جاي من
که هر کس که بر نيکوي در جهان
توانا بود آشکار و نهان
ازين شاهزاده نگيرند باز
زگنج و ز رنج آنچ آيد فراز
من ايدون شنيدم که اندر جهان
کسي نيست مانند او از مهان
به بالا و ديدار و آهستگي
به فرهنگ و راي و به شايستگي
هنر با خرد نيز بيش از نژاد
ز مادر چنو شاهزاده نزاد
بديدن کنون از شنيدن بهست
گرانمايه و شاهزاد و مهست
وگر خود جز اينش نبودي هنر
که از خون صد نامور با پدر
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه
همي از تو جويد بدين گونه راه
نه نيکو نمايد ز راه خرد
کزين کشور آن نامور بگذرد
ترا سرزنش باشد از مهتران
سر او همان از تو گردد گران
و ديگر که کاووس شد پيرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر
سياوش جوانست و با فرهي
بدو ماند آيين و تخت مهي
اگر شاه بيند به راي بلند
نويسد يکي نامه سودمند
چنان چون نوازنده فرزند را
نوازد جوان خردمند را
يکي جاي سازد بدين کشورش
بدارد سزاوار اندر خورش
بر آيين دهد دخترش را بدوي
بداردش با ناز و با آبروي
مگر کاو بماند به نزديک شاه
کند کشور و بومت آرامگاه
و گر باز گردد سوي شهريار
ترا بهتري باشد از روزگار
سپاسي بود نزد شاه زمين
بزرگان گيتي کنند آفرين
برآسايد از کين دو کشور مگر
اگر آردش نزد ما دادگر
ز داد جهان آفرين اين سزاست
که گردد زمانه بدين جنگ راست
چو سالار گفتار پيران شنيد
چنان هم همه بودنيها بديد
پس انديشه کرد اندر آن يک زمان
همي داشت بر نيک و بد بر گمان
چنين داد پاسخ به پيران پير
که هست اينک گفتي همه دلپذير
وليکن شنيدم يکي داستان
که باشد بدين راي همداستان
که چون بچه شير نر پروري
چو دندان کند تيز کيفر بري
چو با زور و با چنگ برخيزد او
به پروردگار اندر آويزد او
بدو گفت پيران کاندر خرد
يکي شاه کندآوران بنگرد
کسي کز پدر کژي و خوي بد
نگيرد ازو بدخويي کي سزد
نبيني که کاووس ديرينه گشت
چو ديرينه گشت او ببايد گذشت
سياوش بگيرد جهان فراخ
بسي گنج بي رنج و ايوان و کاخ
دو کشور ترا باشد و تاج و تخت
چنين خود که يابد مگر نيک بخت
چو بشنيد افراسياب اين سخن
يکي راي با دانش افگند بن
دبير جهان ديده را پيش خواند
زبان برگشاد و سخن برفشاند
نخستين که بر خامه بنهاد دست
به عنبر سر خامه را کرد مست
جهان آفرين را ستايش گرفت
بزرگي و دانش نمايش گرفت
کجا برترست از مکان و زمان
بدو کي رسد بندگي را گمان
خداوند جانست و آن خرد
خردمند را داد او پرورد
ازو باد بر شاهزاده درود
خداوند گوپال و شمشير و خود
خداوند شرم و خداوند باک
ز بيداد و کژي دل و دست پاک
شنيدم پيام از کران تا کران
ز بيدار دل زنگه شاوران
غمي شد دلم زانک شاه جهان
چنين تيز شد با تو اندر نهان
وليکن به گيتي بجز تاج و تخت
چه جويد خردمند بيدار بخت
ترا اين همه ايدر آراستست
اگر شهرياري و گر خواستست
همه شهر توران برندت نماز
مرا خود به مهر تو باشد نياز
تو فرزند باشي و من چون پدر
پدر پيش فرزند بسته کمر
چنان دان که کاووس بر تو به مهر
بران گونه يک روز نگشاد چهر
کجا من گشايم در گنج بست
سپارم به تو تاج و تخت نشست
بدارمت بي رنج فرزندوار
به گيتي تو ماني زمن يادگار
چو از کشورم بگذري در جهان
نکوهش کنندم کهان و مهان
وزين روي دشوار يابي گذر
مگر ايزدي باشد آيين و فر
بدين راه پيدا نبيني زمين
گذر کرد بايد به درياي چين
ازين کرد يزدان ترا بي نياز
هم ايدر بباش و به خوبي بناز
سپاه و در گنج و شهر آن تست
به رفتن بهانه نبايدت جست
چو راي آيدت آشتي با پدر
سپارم ترا تاج و زرين کمر
که ز ايدر به ايران شوي با سپاه
ببندم به دلسوزگي با تو راه
نماند ترا با پدر جنگ دير
کهن شد سرش گردد از جنگ سير
گر آتش ببيند پي شصت و پنج
رسد آتش از باد پيري به رنج
ترا باشد ايران و گنج و سپاه
ز کشور به کشور رساند کلاه
پذيرفتم از پاک يزدان که من
بکوشم به خوبي به جان و به تن
نفرمايم و خود نسازم به بد
به انديشه دل را نيازم به بد
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
بفرمود تا زنگه نيک خواه
به زودي به رفتن ببندد کمر
يکي خلعت آراست با سيم و زر
يکي اسپ بر سر ستام گران
بيامد دمان زنگه شاوران
چو نزديک تخت سياوش رسيد
بگفت آنچ پرسيد و بشنيد و ديد
سياوش به يک روي زان شاد شد
به ديگر پر از درد و فرياد شد
که دشمن همي دوست بايست کرد
ز آتش کجا بردمد باد سرد
يکي نامه بنوشت نزد پدر
همه ياد کرد آنچ بد در به در
که من با جواني خرد يافتم
بهر نيک و بد نيز بشتافتم
از آن زن يکي مغز شاه جهان
دل من برافروخت اندر نهان
شبستان او درد من شد نخست
ز خون دلم رخ ببايست شست
ببايست بر کوه آتش گذشت
مرا زار بگريست آهو به دشت
ازان ننگ و خواري به جنگ آمدم
خرامان به چنگ نهنگ آمدم
دو کشور بدين آشتي شاد گشت
دل شاه چون تيغ پولاد گشت
نيايد همي هيچ کارش پسند
گشادن همان و همان بود بند
چو چشمش ز ديدار من گشت سير
بر سير ديده نباشند دير
ز شادي مبادا دل او رها
شدم من ز غم در دم اژدها
ندانم کزين کار بر من سپهر
چه دارد به راز اندر از کين و مهر
ازان پس بفرمود بهرام را
که اندر جهان تازه کن کام را
سپردم ترا تاج و پرده سراي
همان گنج آگنده و تخت و جاي
درفش و سواران و پيلان کوس
چو ايدر بيايد سپهدار طوس
چنين هم پذيرفته او را سپار
تو بيدار دل باش و به روزگار
ز ديده بباريد خوناب زرد
لب رادمردان پر از باد سرد
ز لشکر گزين کرد سيصد سوار
همه گرد و شايسته کارزار
صد اسپ گزيده به زرين ستام
پرستار و زرين کمر صد غلام
بفرمود تا پيش او آورند
سليح و ستام و کمر بشمرند
درم نيز چندان که بودش به کار
ز دينار وز گوهر شاهوار
ازان پس گرانمايگان را بخواند
سخنهاي بايسته چندي براند
چنين گفت کز نزد افراسياب
گذشتست پيران بدين روي آب
يکي راز پيغام دارد به من
که ايمن به دويست از انجمن
همي سازم اکنون پذيره شدن
شما را هم ايدر ببايد بدن
همه سوي بهرام داريد روي
مپيچد دل را ز گفتار اوي
همي بوسه دادند گردان زمين
بران خوب سالار باآفرين