شماره ١٧

چو خورشيد تابان برآورد پر
سيه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشيد ببر بيان
نشست از بر ژنده پيل ژيان
کمندي به فتراک بر بست شست
يکي تيغ هندي گرفته بدست
بيامد بران دشت آوردگاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخي از بهر بيشي بود
مبادا که با آز خويشي بود
وزان روي سهراب با انجمن
همي مي گساريد با رود زن
به هومان چنين گفت کاين شير مرد
که با من همي گردد اندر نبرد
ز بالاي من نيست بالاش کم
برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و يالش همانند من
تو گويي که داننده بر زد رسن
نشانهاي مادر بيابم همي
بدان نيز لختي بتابم همي
گماني برم من که او رستمست
که چون او بگيتي نبرده کمست
نبايد که من با پدر جنگ جوي
شوم خيره روي اندر آرم بروي
بدو گفت هومان که در کارزار
رسيدست رستم به من اند بار
شنيدم که در جنگ مازندران
چه کرد آن دلاور به گرز گران
بدين رخش ماند همي رخش اوي
وليکن ندارد پي و پخش اوي
به شبگير چون بردميد آفتاب
سر جنگ جويان برآمد ز خواب
بپوشيد سهراب خفتان رزم
سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بيامد خروشان بران دشت جنگ
به چنگ اندرون گرزه گاورنگ
ز رستم بپرسيد خندان دو لب
تو گفتي که با او به هم بود شب
که شب چون بدت روز چون خاستي
ز پيگار بر دل چه آراستي
ز کف بفگن اين گرز و شمشير کين
بزن جنگ و بيداد را بر زمين
نشنيم هر دو پياده به هم
به مي تازه داريم روي دژم
به پيش جهاندار پيمان کنيم
دل از جنگ جستن پشيمان کنيم
همان تا کسي ديگر آيد به رزم
تو با من بساز و بياراي بزم
دل من همي با تو مهر آورد
همي آب شرمم به چهر آورد
همانا که داري ز گردان نژاد
کني پيش من گوهر خويش ياد
بدو گفت رستم که اي نامجوي
نبوديم هرگز بدين گفت وگوي
ز کشتي گرفتن سخن بود دوش
نگيرم فريب تو زين در مکوش
نه من کودکم گر تو هستي جوان
به کشتي کمر بسته ام بر ميان
بکوشيم و فرجام کار آن بود
که فرمان و راي جهانبان بود
بسي گشته ام در فراز و نشيب
نيم مرد گفتار و بند و فريب
بدو گفت سهراب کز مرد پير
نباشد سخن زين نشان دلپذير
مرا آرزو بد که در بسترست
برآيد به هنگام هوش از برت
کسي کز تو ماند ستودان کند
بپرد روان تن به زندان کند
اگر هوش تو زير دست منست
به فرمان يزدان بساييم دست
از اسپان جنگي فرود آمدند
هشيوار با گبر و خود آمدند
ببستند بر سنگ اسپ نبرد
برفتند هر دو روان پر ز گرد
بکشتي گرفتن برآويختند
ز تن خون و خوي را فرو ريختند
بزد دست سهراب چون پيل مست
برآوردش از جاي و بنهاد پست
به کردار شيري که بر گور نر
زند چنگ و گور اندر آيد به سر
نشست از بر سينه پيلتن
پر از خاک چنگال و روي و دهن
يکي خنجري آبگون برکشيد
همي خواست از تن سرش را بريد
به سهراب گفت اي يل شيرگير
کمندافگن و گرد و شمشيرگير
دگرگونه تر باشد آيين ما
جزين باشد آرايش دين ما
کسي کاو بکشتي نبرد آورد
سر مهتري زير گرد آورد
نخستين که پشتش نهد بر زمين
نبرد سرش گرچه باشد به کين
گرش بار ديگر به زير آورد
ز افگندنش نام شير آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها
همي خواست کايد ز کشتن رها
دلير جوان سر به گفتار پير
بداد و ببود اين سخن دلپذير
يکي از دلي و دوم از زمان
سوم از جوانمرديش بي گمان
رها کرد زو دست و آمد به دشت
چو شيري که بر پيش آهو گذشت
همي کرد نخچير و يادش نبود
ازان کس که با او نبرد آزمود
همي دير شد تا که هومان چو گرد
بيامد بپرسيدش از هم نبرد
به هومان بگفت آن کجا رفته بود
سخن هرچه رستم بدو گفته بود
بدو گفت هومان گرد اي جوان
به سيري رسيدي همانا ز جان
دريغ اين بر و بازو و يال تو
ميان يلي چنگ و گوپال تو
هژبري که آورده بودي بدام
رها کردي از دام و شد کار خام
نگه کن کزين بيهده کارکرد
چه آرد به پيشت به ديگر نبرد
بگفت و دل از جان او برگرفت
پرانده همي ماند ازو در شگفت
به لشکرگه خويش بنهاد روي
به خشم و دل از غم پر از کار اوي
يکي داستان زد برين شهريار
که دشمن مدار ارچه خردست خوار
چو رستم ز دست وي آزاد شد
بسان يکي تيغ پولاد شد
خرامان بشد سوي آب روان
چنان چون شده باز يابد روان
بخورد آب و روي و سر و تن بشست
به پيش جهان آفرين شد نخست
همي خواست پيروزي و دستگاه
نبود آگه از بخشش هور و ماه
که چون رفت خواهد سپهر از برش
بخواهد ربودن کلاه از سرش
وزان آبخور شد به جاي نبرد
پرانديشه بودش دل و روي زرد
همي تاخت سهراب چون پيل مست
کمندي به بازو کماني به دست
گرازان و بر گور نعره زنان
سمندش جهان و جهان راکنان
همي ماند رستم ازو در شگفت
ز پيگارش اندازه ها برگرفت
چو سهراب شيراوژن او را بديد
ز باد جواني دلش بردميد
چنين گفت کاي رسته از چنگ شير
جدا مانده از زخم شير دلير