شماره ١٥

به آوردگه رفت نيزه بکفت
همي ماند از گفت مادر شگفت
يکي تنگ ميدان فرو ساختند
به کوتاه نيزه همي بافتند
نماند ايچ بر نيزه بند و سنان
به چپ باز بردند هر دو عنان
به شمشير هندي برآويختند
همي ز آهن آتش فرو ريختند
به زخم اندرون تيغ شد ريز ريز
چه زخمي که پيدا کند رستخيز
گرفتند زان پس عمود گران
غمي گشت بازوي کندآوران
ز نيرو عمود اندر آورد خم
دمان باد پايان و گردان دژم
ز اسپان فرو ريخت بر گستوان
زره پاره شد بر ميان گوان
فرو ماند اسپ و دلاور ز کار
يکي را نبد چنگ و بازو به کار
تن از خوي پر آب و همه کام خاک
زبان گشته از تشنگي چاک چاک
يک از يکدگر ايستادند دور
پر از درد باب و پر از رنج پور
جهانا شگفتي ز کردار تست
هم از تو شکسته هم از تو درست
ازين دو يکي را نجنبيد مهر
خرد دور بد مهر ننمود چهر
همي بچه را باز داند ستور
چه ماهي به دريا چه در دشت گور
نداند همي مردم از رنج و آز
يکي دشمني را ز فرزند باز
همي گفت رستم که هرگز نهنگ
نديدم که آيد بدين سان به جنگ
مرا خوار شد جنگ ديو سپيد
ز مردي شد امروز دل نااميد
جواني چنين ناسپرده جهان
نه گردي نه نام آوري از مهان
به سيري رسانيدم از روزگار
دو لشکر نظاره بدين کارزار
چو آسوده شد باره هر دو مرد
ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد
به زه بر نهادند هر دو کمان
جوانه همان سالخورده همان
زره بود و خفتان و ببر بيان
ز کلک و ز پيکانش نامد زيان
غمي شد دل هر دو از يکدگر
گرفتند هر دو دوال کمر
تهمتن که گر دست بردي به سنگ
بکندي ز کوه سيه روز جنگ
کمربند سهراب را چاره کرد
که بر زين بجنباند اندر نبرد
ميان جوان را نبود آگهي
بماند از هنر دست رستم تهي
دو شيراوژن از جنگ سير آمدند
همه خسته و گشته دير آمدند
دگر باره سهراب گرز گران
ز زين برکشيد و بيفشارد ران
بزد گرز و آورد کتفش به درد
بپيچيد و درد از دليري بخورد
بخنديد سهراب و گفت اي سوار
به زخم دليران نه اي پايدار
به رزم اندرون رخش گويي خرست
دو دست سوار از همه بترست
اگرچه گوي سرو بالا بود
جواني کند پير کانا بود
به سستي رسيد اين ازان آن ازين
چنان تنگ شد بر دليران زمين
که از يکدگر روي برگاشتند
دل و جان به اندوه بگذاشتند
تهمتن به توران سپه شد به جنگ
بدانسان که نخچير بيند پلنگ
ميان سپاه اندر آمد چو گرگ
پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
عنان را بپچيد سهراب گرد
به ايرانيان بر يکي حمله برد
بزد خويشتن را به ايران سپاه
ز گرزش بسي نامور شد تباه
دل رستم انديشه اي کرد بد
که کاووس را بي گمان بد رسد
ازين پرهنر ترک نوخاسته
بخفتان بر و بازو آراسته
به لشکرگه خويش تازيد زود
که انديشه دل بدان گونه بود
ميان سپه ديد سهراب را
چو مي لعل کرده به خون آب را
غمي گشت رستم چو او را بديد
خروشي چو شير ژيان برکشيد
بدو گفت کاي ترک خونخواره مرد
از ايران سپه جنگ با تو که کرد
چرا دست يازي به سوي همه
چو گرگ آمدي در ميان رمه
بدو گفت سهراب توران سپاه
ازين رزم بودند بر بي گناه
تو آهنگ کردي بديشان نخست
کسي با تو پيگار و کينه نجست
بدو گفت رستم که شد تيره روز
چه پيدا کند تيغ گيتي فروز
برين دشت هم دار و هم منبرست
که روشن جهان زير تيغ اندرست
گر ايدون که شمشير با بوي شير
چنين آشنا شد تو هرگز ممير
بگرديم شبگير با تيغ کين
برو تا چه خواهد جهان آفرين