شماره ١٣

چو افگند خور سوي بالا کمند
زبانه برآمد ز چرخ بلند
بپوشيد سهراب خفتان جنگ
نشست از بر چرمه سنگ رنگ
يکي تيغ هندي به چنگ اندرش
يکي مغفر خسروي بر سرش
کمندي به فتراک بر شست خم
خم اندر خم و روي کرده دژم
بيامد يکي برز بالا گزيد
به جايي که ايرانيان را بديد
بفرمود تا رفت پيشش هجير
بدو گفت کژي نيايد ز تير
نشانه نبايد که خم آورد
چو پيچان شود زخم کم آورد
به هر کار در پيشه کن راستي
چو خواهي که نگزايدت کاستي
سخن هرچه پرسم همه راست گوي
متاب از ره راستي هيچ روي
چو خواهي که يابي رهايي ز من
سرافراز باشي به هر انجمن
از ايران هر آنچت بپرسم بگوي
متاب از ره راستي هيچ روي
سپارم به تو گنج آراسته
بيابي بسي خلعت و خواسته
ور ايدون که کژي بود راي تو
همان بند و زندان بود جاي تو
هجيرش چنين داد پاسخ که شاه
سخن هرچه پرسد ز ايران سپاه
بگويم همه آنچ دانم بدوي
به کژي چرا بايدم گفت وگوي
بدو گفت کز تو بپرسم همه
ز گردنکشان و ز شاه و رمه
همه نامداران آن مرز را
چو طوس و چو کاووس و گودرز را
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هر کت بپرسم به من برشمار
بگو کان سراپرده هفت رنگ
بدو اندرون خيمه هاي پلنگ
به پيش اندرون بسته صد ژنده پيل
يکي مهد پيروزه برسان نيل
يکي برز خورشيد پيکر درفش
سرش ماه زرين غلافش بنفش
به قلب سپاه اندرون جاي کيست
ز گردان ايران ورا نام چيست
بدو گفت کان شاه ايران بود
بدرگاه او پيل و شيران بود
وزان پس بدو گفت بر ميمنه
سواران بسيار و پيل و بنه
سراپرده اي بر کشيده سياه
زده گردش اندر ز هر سو سپاه
به گرد اندرش خيمه ز اندازه بيش
پس پشت پيلان و بالاش پيش
زده پيش او پيل پيکر درفش
به در بر سواران زرينه کفش
چنين گفت کان طوس نوذر بود
درفشش کجاپيل پيکر بود
دگر گفت کان سرخ پرده سراي
سواران بسي گردش اندر به پاي
يکي شير پيکر درفشي به زر
درفشان يکي در ميانش گهر
چنين گفت کان فر آزادگان
جهانگير گودرز کشوادگان
بپرسيد کان سبز پرده سراي
يکي لشکري گشن پيشش به پاي
يکي تخت پرمايه اندر ميان
زده پيش او اختر کاويان
برو بر نشسته يکي پهلوان
ابا فر و با سفت و يال گوان
ز هر کس که بر پاي پيشش براست
نشسته به يک رش سرش برتر است
يکي باره پيشش به بالاي اوي
کمندي فرو هشته تا پاي اوي
برو هر زمان برخروشد همي
تو گويي که در زين بجوشد همي
بسي پيل برگستوان دار پيش
همي جوشد آن مرد بر جاي خويش
نه مردست از ايران به بالاي اوي
نه بينم همي اسپ همتاي اوي
درفشي بديد اژدها پيکرست
بران نيزه بر شير زرين سرست
چنين گفت کز چين يکي نامدار
بنوي بيامد بر شهريار
بپرسيد نامش ز فرخ هجير
بدو گفت نامش ندارم بوير
بدين دژ بدم من بدان روزگار
کجا او بيامد بر شهريار
غمي گشت سهراب را دل ازان
که جايي ز رستم نيامد نشان
نشان داده بود از پدر مادرش
همي ديد و ديده نبد باورش
همي نام جست از زبان هجير
مگر کان سخنها شود دلپذير
نبشته به سر بر دگرگونه بود
ز فرمان نکاهد نخواهد فزود
ازان پس بپرسيد زان مهتران
کشيده سراپرده بد برکران
سواران بسيار و پيلان به پاي
برآيد همي ناله کرناي
يکي گرگ پيکر درفش از برش
برآورده از پرده زرين سرش
بدو گفت کان پور گودرز گيو
که خوانند گردان وراگيو نيو
ز گودرزيان مهتر و بهترست
به ايرانيان بر دو بهره سرست
بدو گفت زان سوي تابنده شيد
برآيد يکي پرده بينم سپيد
ز ديباي رومي به پيشش سوار
رده برکشيده فزون از هزار
پياده سپردار و نيزه وران
شده انجمن لشکري بي کران
نشسته سپهدار بر تخت عاج
نهاده بران عاج کرسي ساج
ز هودج فرو هشته ديبا جليل
غلام ايستاده رده خيل خيل
بر خيمه نزديک پرده سراي
به دهليز چندي پياده به پاي
بدو گفت کاو را فريبرز خوان
که فرزند شاهست و تاج گوان
بپرسيد کان سرخ پرده سراي
به دهليز چندي پياده به پاي
به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
ز هرگونه اي برکشيده درفش
درفشي پس پشت پيکرگراز
سرش ماه زرين و بالا دراز
چنين گفت کاو را گرازست نام
که در چنگ شيران ندارد لگام
هشيوار و ز تخمه گيوگان
که بر دردر و سختي نگردد ژگان
نشان پدر جست و با او نگفت
همي داشت آن راستي در نهفت
تو گيتي چه سازي که خود ساخت ست
جهاندار ازين کار پرداخت ست
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کاو گذارد ببايد گذاشت
دگر باره پرسيد ازان سرفراز
ازان کش به ديدار او بد نياز
ازان پرده سبز و مرد بلند
وزان اسپ و آن تاب داده کمند
ازان پس هجير سپهبدش گفت
که از تو سخن را چه بايد نهفت
گر از نام چيني بمانم همي
ازان است کاو را ندانم همي
بدو گفت سهراب کاين نيست داد
ز رستم نکردي سخن هيچ ياد
کسي کاو بود پهلوان جهان
ميان سپه در نماند نهان
تو گفتي که بر لشکر او مهترست
نگهبان هر مرز و هر کشورست
چنين داد پاسخ مر او را هجير
که شايد بدن کان گو شيرگير
کنون رفته باشد به زابلستان
که هنگام بزمست در گلستان
بدو گفت سهراب کاين خود مگوي
که دارد سپهبد سوي جنگ روي
به رامش نشيند جهان پهلوان
برو بر بخندند پير و جوان
مرا با تو امروز پيمان يکيست
بگوييم و گفتار ما اندکيست
اگر پهلوان را نمايي به من
سرافراز باشي به هر انجمن
ترا بي نيازي دهم در جهان
گشاده کنم گنجهاي نهان
ور ايدون که اين راز داري ز من
گشاده بپوشي به من بر سخن
سرت را نخواهد همي تن به جاي
نگر تا کدامين به آيدت راي
نبيني که موبد به خسرو چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
سخن گفت ناگفته چون گوهرست
کجا نابسوده به سنگ اندرست
چو از بند و پيوند يابد رها
درخشنده مهري بود بي بها
چنين داد پاسخ هجيرش که شاه
چو سير آيد از مهر وز تاج و گاه
نبرد کسي جويداندر جهان
که او ژنده پيل اندر آرد ز جان
کسي را که رستم بود هم نبرد
سرش ز آسمان اندر آيد به گرد
تنش زور دارد به صد زورمند
سرش برترست از درخت بلند
چنو خشم گيرد به روز نبرد
چه هم رزم او ژنده پيل و چه مرد
هم آورد او بر زمين پيل نيست
چو گرد پي رخش او نيل نيست
بدو گفت سهراب از آزادگان
سيه بخت گودرز کشوادگان
چرا چون ترا خواند بايد پسر
بدين زور و اين دانش و اين هنر
تو مردان جنگي کجا ديده اي
که بانگ پي اسپ نشنيده اي
که چندين ز رستم سخن بايدت
زبان بر ستودنش بگشايدت
از آتش ترا بيم چندان بود
که دريا به آرام خندان بود
چو درياي سبز اندر آيد ز جاي
ندارد دم آتش تيزپاي
سر تيرگي اندر آيد به خواب
چو تيغ از ميان برکشد آفتاب
به دل گفت پس کارديده هجير
که گر من نشان گو شيرگير
بگويم بدين ترک با زور دست
چنين يال و اين خسرواني نشست
ز لشکر کند جنگ او ز انجمن
برانگيزد اين باره پيلتن
برين زور و اين کتف و اين يال اوي
شود کشته رستم به چنگال اوي
از ايران نيايد کسي کينه خواه
بگيرد سر تخت کاووس شاه
چنين گفت موبد که مردن به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام
اگر من شوم کشته بر دست اوي
نگردد سيه روز چون آب جوي
چو گودرز و هفتاد پور گزين
همه پهلوانان با آفرين
نباشد به ايران تن من مباد
چنين دارم از موبد پاک ياد
که چون برکشد از چمن بيخ سرو
سزد گر گيا را نبويد تذرو
به سهراب گفت اين چه آشفتنست
همه با من از رستمت گفتنست
نبايد ترا جست با او نبرد
برآرد به آوردگاه از تو گرد
همي پيلتن را نخواهي شکست
همانا که آسان نيايد به دست