شماره ١١

چنين گفت پس گيو با پهلوان
که اي نازش شهريار و گوان
شوم ره بگيرم به افراسياب
نمانم که آيد بدين روي آب
سر پل بگيرم بدان بدگمان
بدارمش ازان سوي پل يک زمان
بدان تا بپوشند گردان سليح
که بر ما سرآمد نشاط و مزيح
بشد تازيان تا سر پل دمان
به زه بر نهاده دو زاغ کمان
چنين تا به نزديکي پل رسيد
چو آمد درفش جفا پيشه ديد
که بگذشته بود او ازين روي آب
به پيش سپاه اندر افراسياب
تهمتن بپوشيد ببر بيان
نشست از بر ژنده پيل ژيان
چو در جوشن افراسيابش بديد
تو گفتي که هوش از دلش بر پريد
ز چنگ و بر و بازو و يال او
به گردن برآورده گوپال او
چو طوس و چو گودرز نيزه گذار
چو گرگين و چون گيو گرد و سوار
چو بهرام و چون زنگه شادروان
چو فرهاد و برزين جنگ آوران
چنين لشکري سرفرازان جنگ
همه نيزه و تيغ هندي به چنگ
همه يکسر از جاي برخاستند
بسان پلنگان بياراستند
بدان گونه شد گيو در کارزار
چو شيري که گم کرده باشد شکار
پس و پيش هر سو همي کوفت گرز
دو تا کرد بسيار بالاي برز
رميدند ازو رزمسازان چين
بشد خيره سالار توران زمين
ز رستم بترسيد افراسياب
نکرد ايچ بر کينه جستن شتاب
پس لشکر اندر همي راند گرم
گوان را ز لشکر همي خواند نرم
ز توران فراوان سران کشته شد
سر بخت گردنکشان گشته شد
ز پيران بپرسيد افراسياب
که اين دشت رزم ست گر جاي خواب
که در رزم جستن دليران بديم
سگالش گرفتيم و شيران بديم
کنون دشت روباه بينم همي
ز رزم آز کوتاه بينم همي
ز مردان توران خنيده تويي
جهان جوي و هم رزمديده تويي
سنان را به تندي يکي برگراي
برو زود زيشان بپرداز جاي
چو پيروزگر باشي ايران تراست
تن پيل و چنگال شيران تراست
چو پيران ز افراسياب اين شنيد
چو از باد آتش دلش بردميد
بسيچيد با نامور ده هزار
ز ترکان دليران خنجرگذار
چو آتش بيامد بر پيلتن
کزو بود نيروي جنگ و شکن
تهمتن به لبها برآورده کف
تو گفتي که بستد ز خورشيد تف
برانگيخت اسپ و برآمد خروش
بران سان که دريا برآيد بجوش
سپر بر سر و تيغ هندي به مشت
ازان نامداران دو بهره بکشت
نگه کرد افراسياب از کران
چنين گفت با نامور مهتران
که گر تا شب اين جنگ هم زين نشان
ميان دليران و گردنکشان
بماند نماند سواري به جاي
نبايست کردن بدين رزم راي
بپرسيد کالکوس جنگي کجاست
که چندين همي رزم شيران بخواست
به مستي همي گيو را خواستي
همه جنگ با رستم آراستي
هميشه از ايران بدي ياد اوي
کجا شد چنان آتش و باد اوي
به الکوس رفت آگهي زين سخن
که سالار توران چه افگند بن
برانگيخت الکوس شبرنگ را
به خون شسته بد بي گمان چنگ را
برون رفت با او ز لشکر سوار
ز مردان جنگي فزون از هزار
همه با سنان سرافشان شدند
ابا جوشن و گرز و خفتان شدند
زواره پديدار بد جنگجوي
بدو تيز الکوس بنهاد روي
گماني چنان برد کو رستم ست
بدانست کز تخمه نيرم ست
زواره برآويخت با او به هم
چو پيل سرافراز و شير دژم
سناندار نيزه به دو نيم کرد
دل شير چنگي پر از بيم کرد
بزد دست و تيغ از ميان برکشيد
ز گرد سران شد زمين ناپديد
ز کين آوران تيغ بر هم شکست
سوي گرز بردند چون باد دست
بينداخت الکوس گرزي چو کوه
که از بيم او شد زواره ستوه
به زين اندر از زخم بي توش گشت
ز اسپ اندر افتاد و بيهوش گشت
فرود آمد الکوس تنگ از برش
همي خواست از تن بريدن سرش
چو رستم برادر بران گونه ديد
به کردار آتش سوي او دويد
به الکوس بر زد يکي بانگ تند
کجا دست شد سست و شمشير کند
چو الکوس آواي رستم شنيد
دلش گفتي از پوست آمد پديد
به زين اندر آمد به کردار باد
ز مردي بدل در نيامدش ياد
بدو گفت رستم که چنگال شير
نپيموده اي زان شدستي دلير
زواره به درد از بر زين نشست
پر از خون تن و تيغ مانده به دست
برآويخت الکوس با پيلتن
بپوشيد بر زين توزي کفن
يکي نيزه زد بر کمربند اوي
ز دامن نشد دور پيوند اوي
تهمتن يکي نيزه زد بر برش
به خون جگر غرقه شد مغفرش
به نيزه هميدون ز زين برگرفت
دو لشکر بمانده بدو در شگفت
زدش بر زمين همچو يک لخت کوه
پر از بيم شد جان توران گروه
برين همنشان هفت گرد دلير
کشيدند شمشير برسان شير
پس پشت ايشان دلاور سران
نهادند بر کتف گرز گران
چنان برگرفتند لشکر ز جاي
که پيدا نيامد همي سر ز پاي
بکشتند چندان ز جنگ آوران
که شد خاک لعل از کران تا کران
فگنده چو پيلان به هر جاي بر
چه با تن چه بي تن جدا کرده سر
به آوردگه جاي گشتن نماند
سپه را ره برگذشتن نماند