شماره ٧

ز دشت اندر آمد يکي اژدها
کزو پيل گفتي نيابد رها
بدان جايگه بودش آرامگاه
نکردي ز بيمش برو ديو راه
بيامد جهانجوي را خفته ديد
بر او يکي اسپ آشفته ديد
پر انديشه شد تا چه آمد پديد
که يارد بدين جايگاه آرميد
نيارست کردن کس آنجا گذر
ز ديوان و پيلان و شيران نر
همان نيز کامد نيابد رها
ز چنگ بدانديش نر اژدها
سوي رخش رخشنده بنهاد روي
دوان اسپ شد سوي ديهيم جوي
همي کوفت بر خاک رويينه سم
چو تندر خروشيد و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بيدار شد
سر پر خرد پر ز پيکار شد
به گرد بيابان يکي بنگريد
شد آن اژدهاي دژم ناپديد
ابا رخش بر خيره پيکار کرد
ازان کاو سرخفته بيدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاريکي آن اژدها شد برون
به بالين رستم تگ آورد رخش
همي کند خاک و همي کرد پخش
دگرباره بيدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بيابان همه سر به سر بنگريد
بجز تيرگي شب به ديده نديد
بدان مهربان رخش بيدار گفت
که تاريکي شب بخواهي نهفت
سرم را همي باز داري ز خواب
به بيداري من گرفتت شتاب
گر اين بار سازي چنين رستخيز
سرت را ببرم به شمشير تيز
پياده شوم سوي مازندران
کشم ببر و شمشمير و گرز گران
سيم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بيان داشت پوشش برش
بغريد باز اژدهاي دژم
همي آتش افروخت گفتي بدم
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان
نيارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتي به دو نيم بود
کش از رستم و اژدها بيم بود
هم از بهر رستم دلش نارميد
چو باد دمان نزد رستم دويد
خروشيد و جوشيد و برکند خاک
ز نعلش زمين شد همه چاک چاک
چو بيدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با باره دستکش
چنان ساخت روشن جهان آفرين
که پنهان نکرد اژدها را زمين
برآن تيرگي رستم او را بديد
سبک تيغ تيز از ميان برکشيد
بغريد برسان ابر بهار
زمين کرد پر آتش از کارزار
بدان اژدها گفت بر گوي نام
کزين پس تو گيتي نبيني به کام
نبايد که بي نام بر دست من
روانت برآيد ز تاريک تن
چنين گفت دژخيم نر اژدها
که از چنگ من کس نيابد رها
صداندرصد از دشت جاي منست
بلند آسمانش هواي منست
نيارد گذشتن به سر بر عقاب
ستاره نبيند زمينش به خواب
بدو اژدها گفت نام تو چيست
که زاينده را بر تو بايد گريست
چنين داد پاسخ که من رستمم
ز دستان و از سام و از نيرمم
به تنها يکي کينه ور لشکرم
به رخش دلاور زمين بسپرم
برآويخت با او به جنگ اژدها
نيامد به فرجام هم زو رها
چو زور تن اژدها ديد رخش
کزان سان برآويخت با تاجبخش
بماليد گوش اندر آمد شگفت
بلند اژدها را به دندان گرفت
بدريد کتفش بدندان چو شير
برو خيره شد پهلوان دلير
بزد تيغ و بنداخت از بر سرش
فرو ريخت چون رود خون از برش
زمين شد به زير تنش ناپديد
يکي چشمه خون از برش بردميد
چو رستم برآن اژدهاي دژم
نگه کرد برزد يکي تيز دم
بيابان همه زير او بود پاک
روان خون گرم از بر تيره خاک
تهمتن ازو در شگفتي بماند
همي پهلوي نام يزدان بخواند
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهان جز به زور جهانبان نجست
به يزدان چنين گفت کاي دادگر
تو دادي مرا دانش و زور و فر
که پيشم چه شير و چه ديو و چه پيل
بيابان بي آب و درياي نيل
بدانديش بسيار و گر اندکيست
چو خشم آورم پيش چشمم يکيست