شماره ٣

چو زال سپهبد ز پهلو برفت
دمادم سپه روي بنهاد و تفت
به طوس و به گودرز فرمود شاه
کشيدن سپه سر نهادن به راه
چو شب روز شد شاه و جنگ آوران
نهادند سر سوي مازندران
به ميلاد بسپرد ايران زمين
کليد در گنج و تاج و نگين
بدو گفت گر دشمن آيد پديد
ترا تيغ کينه ببايد کشيد
ز هر بد به زال و به رستم پناه
که پشت سپاهند و زيباي گاه
دگر روز برخاست آواي کوس
سپه را همي راند گودرز و طوس
همي رفت کاووس لشکر فروز
به زدگاه بر پيش کوه اسپروز
به جايي که پنهان شود آفتاب
بدان جايگه ساخت آرام و خواب
کجا جاي ديوان دژخيم بود
بدان جايگه پيل را بيم بود
بگسترد زربفت بر ميش سار
هوا پر ز بوي از مي خوشگوار
همه پهلوانان فرخنده پي
نشستند بر تخت کاووس کي
همه شب مي و مجلس آراستند
به شبگير کز خواب برخاستند
پراگنده نزديک شاه آمدند
کمر بسته و با کلاه آمدند
بفرمود پس گيو را شهريار
دوباره ز لشکر گزيدن هزار
کسي کاو گرايد به گرز گران
گشاينده شهر مازندران
هر آنکس که بيني ز پير و جوان
تني کن که با او نباشد روان
وزو هرچ آباد بيني بسوز
شب آور به جايي که باشي به روز
چنين تا به ديوان رسد آگهي
جهان کن سراسر ز ديوان تهي
کمر بست و رفت از بر شاه گيو
ز لشکر گزين کرد گردان نيو
بشد تا در شهر مازندران
بباريد شمشير و گرز گران
زن و کودک و مرد با دستوار
نيافت از سر تيغ او زينهار
همي کرد غارت همي سوخت شهر
بپالود بر جاي ترياک زهر
يکي چون بهشت برين شهر ديد
پر از خرمي بر درش بهر ديد
به هر برزني بر فزون از هزار
پرستار با طوق و با گوشوار
پرستنده زين بيشتر با کلاه
به چهره به کردار تابنده ماه
به هر جاي گنجي پراگنده زر
به يک جاي دينار سرخ و گهر
بي اندازه گرد اندرش چارپاي
بهشتيست گفتي هميدون به جاي
به کاووس بردند از او آگهي
ازان خرمي جاي و آن فرهي
همي گفت خرم زياد آنک گفت
که مازندران را بهشتيست جفت
همه شهر گويي مگر بتکده ست
ز ديباي چين بر گل آذين زدست
بتان بهشتند گويي درست
به گلنارشان روي رضوان بشست
چو يک هفته بگذشت ايرانيان
ز غارت گشادند يکسر ميان
خبر شد سوي شاه مازندران
دلش گشت پر درد و سر شد گران
ز ديوان به پيش اندرون سنجه بود
که جان و تنش زان سخن رنجه بود
بدو گفت رو نزد ديو سپيد
چنان رو که بر چرخ گردنده شيد
بگويش که آمد به مازندران
بغارت از ايران سپاهي گران
جهانجوي کاووس شان پيش رو
يکي لشگري جنگ سازان نو
کنون گر نباشي تو فريادرس
نبيني بمازندران زنده کس
چو بشنيد پيغام سنجه نهفت
بر ديو پيغام شه بازگفت
چنين پاسخش داد ديو سپيد
که از روزگاران مشو نااميد
بيايم کنون با سپاهي گران
ببرم پي او ز مازندران
شب آمد يکي ابر شد با سپاه
جهان کرد چون روي زنگي سياه
چو درياي قارست گفتي جهان
همه روشناييش گشته نهان
يکي خيمه زد بر سر او دود و قير
سيه شد جهان چشمها خيره خير
چو بگذشت شب روز نزديک شد
جهانجوي را چشم تاريک شد
ز لشکر دو بهره شده تيره چشم
سر نامداران ازو پر ز خشم
از ايشان فراوان تبه کرد نيز
نبود از بدبخت ماننده چيز
چو تاريک شد چشم کاووس شاه
بد آمد ز کردار او بر سپاه
همه گنج تاراج و لشکر اسير
جوان دولت و بخت برگشت پير
همه داستان ياد بايد گرفت
که خيره نمايد شگفت از شگفت
سپهبد چنين گفت چون ديد رنج
که دستور بيدار بهتر ز گنج
به سختي چو يک هفته اندر کشيد
به ديده ز ايرانيان کس نديد
بهشتم بغريد ديو سپيد
که اي شاه بي بر به کردار بيد
همي برتري را بياراستي
چراگاه مازندران خواستي
همي نيروي خويش چون پيل مست
بديدي و کس را ندادي تو دست
چو با تاج و با تخت نشکيفتي
خرد را بدين گونه بفريفتي
کنون آنچ اندر خور کار تست
دلت يافت آن آرزوها که جست
ازان نره ديوان خنجرگذار
گزين کرد جنگي ده و دوهزار
بر ايرانيان بر نگهدار کرد
سر سرکشان پر ز تيمار کرد
سران را همه بندها ساختند
چو از بند و بستن بپرداختند
خورش دادشان اندکي جان سپوز
بدان تا گذارند روزي به روز
ازان پس همه گنج شاه جهان
چه از تاج ياقوت و گرز گران
سپرد آنچ ديد از کران تا کران
به ارژنگ سالار مازندران
بر شاه رو گفت و او را بگوي
که ز آهرمن اکنون بهانه مجوي
همه پهلوانان ايران و شاه
نه خورشيد بينند روشن نه ماه
به کشتن نکردم برو بر نهيب
بدان تا بداند فراز و نشيب
به زاري و سختي برآيدش هوش
کسي نيز ننهد برين کار گوش
چو ارژنگ بشنيد گفتار اوي
سوي شاه مازندران کرد روي
همي رفت با لشکر و خواسته
اسيران و اسپان آراسته
سپرد او به شاه و سبک بازگشت
بدان برز کوه آمد از پهن دشت