شماره ١

درخت برومند چون شد بلند
گر آيد ز گردون برو بر گزند
شود برگ پژمرده و بيخ مست
سرش سوي پستي گرايد نخست
چو از جايگه بگسلد پاي خويش
به شاخ نو آيين دهد جاي خويش
مراو را سپارد گل و برگ و باغ
بهاري به کردار روشن چراغ
اگر شاخ بد خيزد از بيخ نيک
تو با شاخ تندي مياغاز ريک
پدر چون به فرزند ماند جهان
کند آشکارا برو بر نهان
گر از بفگند فر و نام پدر
تو بيگانه خوانش مخوانش پسر
کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بيند از روزگار
چنين است رسم سراي کهن
سرش هيچ پيدا نبيني ز بن
چو رسم بدش بازداند کسي
نخواهد که ماند به گيتي بسي
چو کاووس بگرفت گاه پدر
مرا او را جهان بنده شد سر به سر
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار
همان تاج زرين زبرجد نگار
همان تازي اسپان آگنده يال
به گيتي ندانست کس را همال
چنان بد که در گلشن زرنگار
همي خورد روزي مي خوشگوار
يکي تخت زرين بلورينش پاي
نشسته بروبر جهان کدخداي
ابا پهلوانان ايران به هم
همي راي زد شاه بر بيش و کم
چو رامشگري ديو زي پرده دار
بيامد که خواهد بر شاه بار
چنين گفت کز شهر مازندران
يکي خوشنوازم ز رامشگران
اگر در خورم بندگي شاه را
گشايد بر تخت او راه را
برفت از بر پرده سالار بار
خرامان بيامد بر شهريار
بگفتا که رامشگري بر درست
ابا بربط و نغز رامشگرست
بفرمود تا پيش او خواندند
بر رود سازانش بنشاندند
به بربط چو بايست بر ساخت رود
برآورد مازندراني سرود
که مازندران شهر ما ياد باد
هميشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش هميشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمين پرنگار
نه گرم و نه سرد و هميشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
هميشه بياسايد از خفت و خوي
همه ساله هرجاي رنگست و بوي
گلابست گويي به جويش روان
همي شاد گردد ز بويش روان
دي و بهمن و آذر و فرودين
هميشه پر از لاله بيني زمين
همه ساله خندان لب جويبار
به هر جاي باز شکاري به کار
سراسر همه کشور آراسته
ز ديبا و دينار وز خواسته
بتان پرستنده با تاج زر
همه نامداران به زرين کمر
چو کاووس بشنيد از او اين سخن
يکي تازه انديشه افگند بن
دل رزمجويش ببست اندران
که لشکر کشد سوي مازندران
چنين گفت با سرفرازان رزم
که ما سر نهاديم يکسر به بزم
اگر کاهلي پيشه گيرد دلير
نگردد ز آسايش و کام سير
من از جم و ضحاک و از کيقباد
فزونم به بخت و به فر و به داد
فزون بايدم زان ايشان هنر
جهانجوي بايد سر تاجور
سخن چون به گوش بزرگان رسيد
ازيشان کس اين راي فرخ نديد
همه زرد گشتند و پرچين بروي
کسي جنگ ديوان نکرد آرزوي
کسي راست پاسخ نيارست کرد
نهاني روان شان پر از باد سرد
چو طوس و چو گودرز کشواد و گيو
چو خراد و گرگين و رهام نيو
به آواز گفتند ما کهتريم
زمين جز به فرمان تو نسپريم
ازان پس يکي انجمن ساختند
ز گفتار او دل بپرداختند
نشستند و گفتند با يکدگر
که از بخت ما را چه آمد به سر
اگر شهريار اين سخنها که گفت
به مي خوردن اندر نخواهد نهفت
ز ما و ز ايران برآمد هلاگ
نماند برين بوم و بر آب و خاک
که جمشيد با فر و انگشتري
به فرمان او ديو و مرغ و پري
ز مازندران ياد هرگز نکرد
نجست از دليران ديوان نبرد
فريدون پردانش و پرفسون
همين را روانش نبد رهنمون
اگر شايدي بردن اين بد بسر
به مردي و گنج و به نام و هنر
منوچهر کردي بدين پيشدست
نکردي برين بر دل خويش پست
يکي چاره بايد کنون اندرين
که اين بد بگردد ز ايران زمين
چنين گفت پس طوس با مهتران
که اي رزم ديده دلاور سران
مراين بند را چاره اکنون يکيست
بسازيم و اين کار دشوار نيست
هيوني تکاور بر زال سام
ببايد فرستاد و دادن پيام
که گر سر به گل داري اکنون مشوي
يکي تيز کن مغز و بنماي روي
مگر کاو گشايد لب پندمند
سخن بر دل شهريار بلند
بگويد که اين اهرمن داد ياد
در ديو هرگز نبايد گشاد
مگر زالش آرد ازين گفته باز
وگرنه سرآمد نشان فراز
سخنها ز هر گونه برساختند
هيوني تکاور برون تاختند
رونده همي تاخت تا نيمروز
چو آمد بر زال گيتي فروز
چنين داد از نامداران پيام
که اي نامور با گهر پور سام
يکي کار پيش آمد اکنون شگفت
که آسانش اندازه نتوان گرفت
برين کار گر تو نبندي کمر
نه تن ماند ايدر نه بوم و نه بر
يکي شاه را بر دل انديشه خاست
بپيچيدش آهرمن از راه راست
به رنج نياگانش از باستان
نخواهد همي بود همداستان
همي گنج بي رنج بگزايدش
چراگاه مازندران بايدش
اگر هيچ سرخاري از آمدن
سپهبد همي زود خواهد شدن
همي رنج تو داد خواهد به باد
که بردي ز آغاز باکيقباد
تو با رستم شير ناخورده سير
ميان را ببستي چو شير دلير
کنون آن همه باد شد پيش اوي
بپيچيد جان بدانديش اوي
چو بشنيد دستان بپيچيد سخت
تنش گشت لرزان بسان درخت
همي گفت کاووس خودکامه مرد
نه گرم آزموده ز گيتي نه سرد
کسي کاو بود در جهان پيش گاه
برو بگذرد سال و خورشيد و ماه
که ماند که از تيغ او در جهان
بلرزند يکسر کهان و مهان
نباشد شگفت ار بمن نگرود
شوم خسته گر پند من نشنود
ورين رنج آسان کنم بر دلم
از انديشه شاه دل بگسلم
نه از من پسندد جهان آفرين
نه شاه و نه گردان ايران زمين
شوم گويمش هرچ آيد ز پند
ز من گر پذيرد بود سودمند
وگر تيز گردد گشادست راه
تهمتن هم ايدر بود با سپاه
پر انديشه بود آن شب ديرباز
چو خورشيد بنمود تاج از فراز
کمر بست و بنهاد سر سوي شاه
بزرگان برفتند با او به راه
خبر شد به طوس و به گودرز و گيو
به رهام و گرگين و گردان نيو
که دستان به نزديک ايران رسيد
درفش همايونش آمد پديد
پذيره شدندش سران سپاه
سري کاو کشد پهلواني کلاه
چو دستان سام اندر آمد به تنگ
پذيره شدندنش همه بي درنگ
برو سرکشان آفرين خواندند
سوي شاه با او همي راندند
بدو گفت طوس اي گو سرفراز
کشيدي چنين رنج راه دراز
ز بهر بزرگان ايران زمين
برآرامش اين رنج کردي گزين
همه سر به سر نيک خواه توايم
ستوده به فر کلاه توايم
ابا نامداران چنين گفت زال
که هر کس که او را نفرسود سال
همه پند پيرانش آيد به ياد
ازان پس دهد چرخ گردانش داد
نشايد که گيريم ازو پند باز
کزين پند ما نيست خود بي نياز
ز پند و خرد گر بگردد سرش
پشيماني آيد ز گيتي برش
به آواز گفتند ما با توايم
ز تو بگذرد پند کس نشنويم
همه يکسره نزد شاه آمدند
بر نامور تخت گاه آمدند