شماره ٤

سپهدار ترکان دو ديده پرآب
شگفتي فرو ماند ز افراسياب
يکي مرد با هوش را برگزيد
فرسته به ايران چنان چون سزيد
يکي نامه بنوشت ارتنگ وار
برو کرده صد گونه رنگ و نگار
به نام خداوند خورشيد و ماه
که او داد بر آفرين دستگاه
وزو بر روان فريدون درود
کزو دارد اين تخم ما تار و پود
گر از تور بر ايرج نيک بخت
بد آمد پديد از پي تاج و تخت
بران بر همي راند بايد سخن
ببايد که پيوند ماند به بن
گر اين کينه از ايرج آمد پديد
منوچهر سرتاسر آن کين کشيد
بران هم که کرد آفريدون نخست
کجا راستي را به بخشش بجست
سزد گر برانيم دل هم بران
نگرديم از آيين و راه سران
ز جيحون و تا ماورالنهر بر
که جيحون ميانچيست اندر گذر
بر و بوم ما بود هنگام شاه
نکردي بران مرز ايرج نگاه
همان بخش ايرج ز ايران زمين
بداد آفريدون و کرد آفرين
ازان گر بگرديم و جنگ آوريم
جهان بر دل خويش تنگ آوريم
بود زخم شمشير و خشم خداي
بيابيم بهره به هر دو سراي
و گر همچنان چون فريدون گرد
به تور و به سلم و به ايرج سپرد
ببخشيم و زان پس نجوييم کين
که چندين بلا خود نيرزد زمين
سراينده از سال چون برف گشت
ز خون کيان خاک شنگرف گشت
سرانجام هم جز به بالاي خويش
نيابد کسي بهره از جاي خويش
بمانيم روز پسين زير خاک
سراپاي کرباس و جاي مغاک
و گر آزمنديست و اندوه و رنج
شدن تنگ دل در سراي سپنج
مگر رام گردد برين کيقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد
کس از ما نبينند جيحون بخواب
وز ايران نيايند ازين روي آب
مگر با درود و سلام و پيام
دو کشور شود زين سخن شادکام
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
فرستاد نزديک ايران سپاه
ببردند نامه بر کيقباد
سخن نيز ازين گونه کردند ياد
چنين داد پاسخ که داني درست
که از ما نبد پيشدستي نخست
ز تور اندر آمد نخستين ستم
که شاهي چو ايرج شد از تخت کم
بدين روزگار اندر افراسياب
بيامد به تيزي و بگذاشت آب
شنيدي که با شاه نوذر چه کرد
دل دام و دد شد پر از داغ و درد
ز کينه به اغريرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمي در خورد
ز کردار بد گر پشيمان شويد
بنوي ز سر باز پيمان شويد
مرا نيست از کينه و آز رنج
بسيچيده ام در سراي سپنج
شما را سپردم ازان روي آب
مگر يابد آرامش افراسياب
بنوي يکي باز پيمان نوشت
به باغ بزرگي درختي بکشت
فرستاده آمد بسان پلنگ
رسانيد نامه به نزد پشنگ
بنه برنهاد و سپه را براند
همي گرد بر آسمان برفشاند
ز جيحون گذر کرد مانند باد
وزان آگهي شد بر کيقباد
که دشمن شد از پيش بي کارزار
بدان گشت شادان دل شهريار
بدو گفت رستم که اي شهريار
مجو آشتي درگه کارزار
نبد پيشتر آشتي را نشان
بدين روز گرز من آوردشان
چنين گفت با نامور کيقباد
که چيزي نديدم نکوتر ز داد
نبيره فريدون فرخ پشنگ
به سيري همي سر بپيچد ز جنگ
سزد گر هر آنکس که دارد خرد
بکژي و ناراستي ننگرد
ز زاولستان تا بدرياي سند
نوشتيم عهدي ترا بر پرند
سر تخت با افسر نيمروز
بدار و همي باش گيتي فروز
وزين روي کابل به مهراب ده
سراسر سنانت به زهراب ده
کجا پادشاهيست بي جنگ نيست
وگر چند روي زمين تنگ نيست
سرش را بياراست با تاج زر
همان گردگاهش به زرين کمر
ز يک روي گيتي مرو را سپرد
ببوسيد روي زمين مرد گرد
ازان پس چنين گفت فرخ قباد
که بي زال تخت بزرگي مباد
به يک موي دستان نيرزد جهان
که او ماندمان يادگار از مهان
يکي جامه شهرياري به زر
ز ياقوت و پيروزه تاج و کمر
نهادند مهد از بر پنج پيل
ز پيروزه رخشان بکردار نيل
بگسترد زر بفت بر مهد بر
يکي گنج کش کس ندانست مر
فرستاد نزديک دستان سام
که خلعت مرا زين فزون بود کام
اگر باشدم زندگاني دراز
ترا دارم اندر جهان بي نياز
همان قارن نيو و کشواد را
چو برزين و خراد پولاد را
برافگند خلعت چنان چون سزيد
کسي را که خلعت سزاوار ديد
درم داد و دينار و تيغ و سپر
کرا در خور آمد کلاه و کمر