شماره ٥

ز ترکان طلايه بسي بد براه
رسيد اندر ايشان يل صف پناه
برآويخت با نامداران جنگ
يکي گرزه گاو پيکر به چنگ
دليران توران برآويختند
سرانجام از رزم بگريختند
نهادند سر سوي افراسياب
همه دل پر از خون و ديده پر آب
بگفتند وي را همه بيش و کم
سپهبد شد از کار ايشان دژم
بفرمود تا نزد او شد قلون
ز ترکان دليري گوي پرفسون
بدو گفت بگزين ز لشکر سوار
وز ايدر برو تا در کوهسار
دلير و خردمند و هشيار باش
به پاس اندرون نيز بيدار باش
که ايرانيان مردمي ريمنند
همي ناگهان بر طلايه زنند
برون آمد از نزد خسرو قلون
به پيش اندرون مردم رهنمون
سر راه بر نامداران ببست
به مردان جنگي و پيلان مست
وزان روي رستم دلير و گزين
بپيمود زي شاه ايران زمين
يکي ميل ره تا به البرز کوه
يکي جايگه ديد برنا شکوه
درختان بسيار و آب روان
نشستنگه مردم نوجوان
يکي تخت بنهاده نزديک آب
برو ريخته مشک ناب و گلاب
جواني به کردار تابنده ماه
نشسته بران تخت بر سايه گاه
رده برکشيده بسي پهلوان
به رسم بزرگان کمر بر ميان
بياراسته مجلسي شاهوار
بسان بهشتي به رنگ و نگار
چو ديدند مر پهلوان را به راه
پذيره شدندش ازان سايه گاه
که ما ميزبانيم و مهمان ما
فرود آي ايدر به فرمان ما
بدان تا همه دست شادي بريم
به ياد رخ نامور مي خوريم
تهمتن بديشان چنين گفت باز
که اي نامداران گردن فراز
مرا رفت بايد به البرز کوه
به کاري که بسيار دارد شکوه
نبايد به بالين سر و دست ناز
که پيشست بسيار رنج دراز
سر تخت ايران ابي شهريار
مرا باده خوردن نيايد به کار
نشاني دهيدم سوي کيقباد
کسي کز شما دارد او را به ياد
سر آن دليران زبان برگشاد
که دارم نشاني من از کيقباد
گر آيي فرود و خوري نان ما
بيفروزي از روي خود جان ما
بگوييم يکسر نشان قباد
که او را چگونست رستم و نهاد
تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد
چو بشنيد از وي نشان قباد
بيامد دمان تا لب رودبار
نشستند در زير آن سايه دار
جوان از بر تخت خود برنشست
گرفته يکي دست رستم به دست
به دست دگر جام پر باده کرد
وزو ياد مردان آزاده کرد
دگر جام بر دست رستم سپرد
بدو گفت کاي نامبردار و گرد
بپرسيدي از من نشان قباد
تو اين نام را از که داري به ياد
بدو گفت رستم که از پهلوان
پيام آوريدم به روشن روان
سر تخت ايران بياراستند
بزرگان به شاهي ورا خواستند
پدرم آن گزين يلان سر به سر
که خوانند او را همي زال زر
مرا گفت رو تا به البرز کوه
قباد دلاور ببين با گروه
به شاهي برو آفرين کن يکي
نبايد که سازي درنگ اندکي
بگويش که گردان ترا خواستند
به شادي جهاني بياراستند
نشان ار تواني و داني مرا
دهي و به شاهي رساني ورا
ز گفتار رستم دلير جوان
بخنديد و گفتش که اي پهلوان
ز تخم فريدون منم کيقباد
پدر بر پدر نام دارم به ياد
چو بشنيد رستم فرو برد سر
به خدمت فرود آمد از تخت زر
که اي خسرو خسروان جهان
پناه بزرگان و پشت مهان
سر تخت ايران به کام تو باد
تن ژنده پيلان به دام تو باد
نشست تو بر تخت شاهنشهي
همت سرکشي باد و هم فرهي
درودي رسانم به شاه جهان
ز زال گزين آن يل پهلوان
اگر شاه فرمان دهد بنده را
که بگشايم از بند گوينده را
قباد دلاور برآمد ز جاي
ز گفتار رستم دل و هوش و راي
تهمتن همانگه زبان برگشاد
پيام سپهدار ايران بداد
سخن چون به گوش سپهبد رسيد
ز شادي دل اندر برش برطپيد
بيازيد جامي لبالب نبيد
بياد تهمتن به دم درکشيد
تهمتن هميدون يکي جام مي
بخورد آفرين کرد بر جان کي
برآمد خروش از دل زير و بم
فراوان شده شادي اندوه کم
شهنشه چنين گفت با پهلوان
که خوابي بديدم به روشن روان
که از سوي ايران دو باز سپيد
يکي تاج رخشان به کردار شيد
خرامان و نازان شدندي برم
نهادندي آن تاج را بر سرم
چو بيدار گشتم شدم پراميد
ازان تاج رخشان و باز سپيد
بياراستم مجلسي شاهوار
برين سان که بيني بدين مرغزار
تهمتن مرا شد چو باز سپيد
ز تاج بزرگان رسيدم نويد
تهمتن چو بشنيد از خواب شاه
ز باز و ز تاج فروزان چو ماه
چنين گفت با شاه کنداوران
نشانست خوابت ز پيغمبران
کنون خيز تا سوي ايران شويم
به ياري به نزد دليران شويم
قباد اندر آمد چو آتش ز جاي
ببور نبرد اندر آورد پاي
کمر برميان بست رستم چو باد
بيامد گرازان پس کيقباد
شب و روز از تاختن نغنويد
چنين تا به نزد طلايه رسيد
قلون دلاور شد آگه ز کار
چو آتش بيامد سوي کارزار
شهنشاه ايران چو زان گونه ديد
برابر همي خواست صف برکشيد
تهمتن بدو گفت کاي شهريار
ترا رزم جستن نيايد بکار
من و رخش و کوپال و برگستوان
همانا ندارند با من توان
بگفت اين و از جاي برکرد رخش
به زخمي سواري همي کرد پخش
قلون ديد ديوي بجسته ز بند
به دست اندرون گرز و برزين کمند
برو حمله آورد مانند باد
بزد نيزه و بند جوشن گشاد
تهمتن بزد دست و نيزه گرفت
قلون از دليريش مانده شگفت
ستد نيزه از دست او نامدار
بغريد چون تندر از کوهسار
بزد نيزه و برگرفتش ز زين
نهاد آن بن نيزه را بر زمين
قلون گشت چون مرغ با بابزن
بديدند لشکر همه تن به تن
هزيمت شد از وي سپاه قلون
به يکبارگي بخت بد را زبون
تهمتن گذشت از طلايه سوار
بيامد شتابان سوي کوهسار
کجا بد علفزار و آب روان
فرود آمد آن جايگه پهلوان
چنين تا شب تيره آمد فراز
تهمتن همي کرد هرگونه ساز
از آرايش جامه پهلوي
همان تاج و هم باره خسروي
چو شب تيره شد پهلو پيش بين
برآراست باشاه ايران زمين
به نزديک زال آوريدش به شب
به آمد شدن هيچ نگشاد لب
نشستند يک هفته با راي زن
شدند اندران موبدان انجمن
بهشتم بياراست پس تخت عاج
برآويختند از بر عاج تاج