شماره ١٠

فرستاده نزديک دستان رسيد
به کردار آتش دلش بردميد
سوي گرد مهراب بنهاد روي
همي تاخت با لشکري جنگجوي
چو مهراب را پاي بر جاي ديد
به سرش اندرون دانش و راي ديد
به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک
چه پيشم خزروان چه يک مشت خاک
پس آنگه سوي شهر بنهاد روي
چو آمد به شهر اندرون نامجوي
به مهراب گفت اي هشيوار مرد
پسنديده اندر همه کارکرد
کنون من شوم در شب تيره گون
يکي دست يازم بريشان به خون
شوند آگه از من که بازآمدم
دل آگنده و کينه ساز آمدم
کماني به بازو در افگند سخت
يکي تير برسان شاخ درخت
نگه کرد تا جاي گردان کجاست
خدنگي به چرخ اندرون راند راست
بينداخت سه جاي سه چوبه تير
برآمد خروشيدن دار و گير
چو شب روز شد انجمن شد سپاه
بران تير کردند هر کس نگاه
بگفتند کاين تير زالست و بس
نراند چنين در کمان تير کس
چو خورشيد تابان ز بالا بگشت
خروش تبيره برآمد ز دشت
به شهر اندرون کوس با کرناي
خروشيدن زنگ و هندي دراي
برآمد سپه را به هامون کشيد
سراپرده و پيل بيرون کشيد
سپاه اندرآورد پيش سپاه
چو هامون شد از گرد کوه سياه
خزروان دمان با عمود و سپر
يکي تاختن کرد بر زال زر
عمودي بزد بر بر روشنش
گسسته شد آن نامور جوشنش
چو شد تافته شاه زابلستان
برفتند گردان کابلستان
يکي درع پوشيد زال دلير
به جنگ اندر آمد به کردار شير
بدست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پر خشم و پر خون جگر
بزد بر سرش گرزه گاورنگ
زمين شد ز خونش چو پشت پلنگ
بيفگند و بسپرد و زو درگذشت
ز پيش سپاه اندر آمد به دشت
شماساس را خواست کايد برون
نيامد برون کش بخوشيد خون
به گرد اندرون يافت کلباد را
به گردن برآورد پولاد را
چو شمشيرزن گرز دستان بديد
همي کرد ازو خويشتن ناپديد
کمان را به زه کرد زال سوار
خدنگي بدو اندرون راند خوار
بزد بر کمربند کلباد بر
بران بند زنجير پولاد بر
ميانش ابا کوهه زين بدوخت
سپه را به کلباد بر دل بسوخت
چو اين دو سرافگنده شد در نبرد
شماساس شد بي دل و روي زرد
شماساس و آن لشکر رزم ساز
پراگنده از رزم گشتند باز
پس اندر دليران زاولستان
برفتند با شاه کابلستان
چنان شد ز بس کشته در رزمگاه
که گفتي جهان تنگ شد بر سپاه
سوي شاه ترکان نهادند سر
گشاده سليح و گسسته کمر
شماساس چون در بيابان رسيد
ز ره قارن کاوه آمد پديد
که از لشکر ويسه برگشته بود
به خواري گراميش را کشته بود
به هم بازخوردند هر دو سپاه
شماساس با قارن کينه خواه
بدانست قارن که ايشان کيند
ز زاولستان ساخته بر چيند
بزد ناي رويين و بگرفت راه
به پيش سپاه اندر آمد سپاه
ازان لشکر خسته و بسته مرد
به خورشيد تابان برآورد گرد
گريزان شماساس با چند مرد
برفتند ازان تيره گرد نبرد