شماره ٨

بشد ويسه سالار توران سپاه
ابا لشکري نامور کينه خواه
ازان پيشتر تابه قارن رسيد
گراميش را کشته افگنده ديد
دليران و گردان توران سپاه
بسي نيز با او فگنده به راه
دريده درفش و نگونسار کوس
چو لاله کفن روي چون سندروس
ز ويسه به قارن رسيد آگهي
که آمد به پيروزي و فرهي
ستوران تازي سوي نيمروز
فرستاد و خود رفت گيتي فروز
ز درد پسر ويسه جنگجوي
سوي پارس چون باد بنهاد روي
چو از پارس قارن به هامون کشيد
ز دست چپش لشکر آمد پديد
ز گرد اندر آمد درفش سياه
سپهدار ترکان به پيش سپاه
رده برکشيدند بر هر دو روي
برفتند گردان پرخاشجوي
ز قلب سپه ويسه آواز داد
که شد تاج و تخت بزرگي به باد
ز قنوج تا مرز کابلستان
همان تا در بست و زابلستان
همه سر به سر پاک در چنگ ماست
بر ايوانها نقش و نيرنگ ماست
کجا يافت خواهي تو آرامگاه
ازان پس کجا شد گرفتار شاه
چنين داد پاسخ که من قارنم
گليم اندر آب روان افگنم
نه از بيم رفتم نه از گفت وگوي
به پيش پسرت آمدم کينه جوي
چو از کين او دل بپرداختم
کنون کين و جنگ ترا ساختم
برآمد چپ و راست گرد سياه
نه روي هوا ماند روشن نه ماه
سپه يک به ديگر برآويختند
چو رود روان خون همي ريختند
بر ويسه شد قارن رزم جوي
ازو ويسه در جنگ برگاشت روي
فراوان ز جنگ آوران کشته شد
بآورد چون ويسه سرگشته شد
چو بر ويسه آمد ز اختر شکن
نرفت از پسش قارن رزم زن
بشد ويسه تا پيش افراسياب
ز درد پسر مژه کرده پرآب