شماره ٢٥

بسي برنيامد برين روزگار
که آزاده سرو اندر آمد به بار
بهار دل افروز پژمرده شد
دلش را غم و رنج بسپرده شد
شکم گشت فربه و تن شد گران
شد آن ارغواني رخش زعفران
بدو گفت مادر که اي جان مام
چه بودت که گشتي چنين زرد فام
چنين داد پاسخ که من روز و شب
همي برگشايم به فرياد لب
همانا زمان آمدستم فراز
وزين بار بردن نيابم جواز
تو گويي به سنگستم آگنده پوست
و گر آهنست آنکه نيز اندروست
چنين تا گه زادن آمد فراز
به خواب و به آرام بودش نياز
چنان بد که يک روز ازو رفت هوش
از ايوان دستان برآمد خروش
خروشيد سيندخت و بشخود روي
بکند آن سيه گيسوي مشک بوي
يکايک بدستان رسيد آگهي
که پژمرده شد برگ سرو سهي
به بالين رودابه شد زال زر
پر از آب رخسار و خسته جگر
همان پر سيمرغش آمد به ياد
بخنديد و سيندخت را مژده داد
يکي مجمر آورد و آتش فروخت
وزآن پر سيمرغ لختي بسوخت
هم اندر زمان تيره گون شد هوا
پديد آمد آن مرغ فرمان روا
چو ابري که بارانش مرجان بود
چه مرجان که آرايش جان بود
برو کرد زال آفرين دراز
ستودش فراوان و بردش نماز
چنين گفت با زال کين غم چراست
به چشم هژبر اندرون نم چراست
کزين سرو سيمين بر ماه روي
يکي نره شير آيد و نامجوي
که خاک پي او ببوسد هژبر
نيارد گذشتن به سر برش ابر
از آواز او چرم جنگي پلنگ
شود چاک چاک و بخايد دو چنگ
هران گرد کاواز کوپال اوي
ببيند بر و بازوي و يال اوي
ز آواز او اندر آيد ز پاي
دل مرد جنگي برآيد ز جاي
به جاي خرد سام سنگي بود
به خشم اندرون شير جنگي بود
به بالاي سرو و به نيروي پيل
به آورد خشت افگند بر دو ميل
نيايد به گيتي ز راه زهش
به فرمان دادار نيکي دهش
بياور يکي خنجر آبگون
يکي مرد بينادل پرفسون
نخستين به مي ماه را مست کن
ز دل بيم و انديشه را پست کن
بکافد تهيگاه سرو سهي
نباشد مر او را ز درد آگهي
وزو بچه شير بيرون کشد
همه پهلوي ماه در خون کشد
وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک
ز دل دور کن ترس و تيمار و باک
گياهي که گويمت با شير و مشک
بکوب و بکن هر سه در سايه خشک
بساو و برآلاي بر خستگيش
ببيني همان روز پيوستگيش
بدو مال ازان پس يکي پر من
خجسته بود سايه فر من
ترا زين سخن شاد بايد بدن
به پيش جهاندار بايد شدن
که او دادت اين خسرواني درخت
که هر روز نو بشکفاندش بخت
بدين کار دل هيچ غمگين مدار
که شاخ برومندت آمد به بار
بگفت و يکي پر ز بازو بکند
فگند و به پرواز بر شد بلند
بشد زال و آن پر او برگرفت
برفت و بکرد آنچه گفت اي شگفت
بدان کار نظاره شد يک جهان
همه ديده پر خون و خسته روان
فرو ريخت از مژه سيندخت خون
که کودک ز پهلو کي آيد برون