شماره ٧

پرستنده برخاست از پيش اوي
بدان چاره بي چاره بنهاد روي
به ديباي رومي بياراستند
سر زلف برگل بپيراستند
برفتند هر پنج تا رودبار
ز هر بوي و رنگي چو خرم بهار
مه فرودين وسر سال بود
لب رود لشکرگه زال بود
همي گل چدند از لب رودبار
رخان چون گلستان و گل در کنار
نگه کرد دستان ز تخت بلند
بپرسيد کاين گل پرستان کيند
چنين گفت گوينده با پهلوان
که از کاخ مهراب روشن روان
پرستندگان را سوي گلستان
فرستد همي ماه کابلستان
به نزد پري چهرگان رفت زال
کمان خواست از ترک و بفراخت يال
پياده همي رفت جويان شکار
خشيشار ديد اندر آن رودبار
کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد
به دست جهان پهلوان در نهاد
نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب
يکي تيره بنداخت اندر شتاب
ز پروازش آورد گردان فرود
چکان خون و وشي شده آب رود
بترک آنگهي گفت زان سو گذر
بياور تو آن مرغ افگنده پر
به کشتي گذر کرد ترک سترگ
خراميد نزد پرستنده ترک
پرستنده پرسيد کاي پهلوان
سخن گوي و بگشاي شيرين زبان
که اين شير بازو گو پيلتن
چه مردست و شاه کدام انجمن
که بگشاد زين گونه تير از کمان
چه سنجد به پيش اندرش بدگمان
نديديم زيبنده تر زين سوار
به تير و کمان بر چنين کامگار
پري روي دندان به لب برنهاد
مکن گفت ازين گونه از شاه ياد
شه نيمروزست فرزند سام
که دستانش خوانند شاهان به نام
بگردد جهان گر بگردد سوار
ازين سان نبيند يکي نامدار
پرستنده با کودک ماه روي
بخنديد و گفتش که چندين مگوي
که ماهيست مهراب را در سراي
به يک سر ز شاه تو برتر بپاي
به بالاي ساج است و همرنگ عاج
يکي ايزدي بر سر از مشک تاج
دو نرگس دژم و دو ابرو به خم
ستون دو ابرو چو سيمين قلم
دهانش به تنگي دل مستمند
سر زلف چون حلقه پاي بند
دو جادوش پر خواب و پرآب روي
پر از لاله رخسار و پر مشک موي
نفس را مگر بر لبش راه نيست
چنو در جهان نيز يک ماه نيست
پرستندگان هر يکي آشکار
همي کرد وصف رخ آن نگار
بدين چاره تا آن لب لعل فام
کند آشنا با لب پور سام
چنين گفت با بندگان خوب چهر
که با ماه خوبست رخشنده مهر
وليکن به گفتن مگر روي نيست
بود کاب را ره بدين جوي نيست
دلاور که پرهيز جويد ز جفت
بماند بآساني اندر نهفت
بدان تاش دختر نباشد ز بن
نبايد شنيدنش ننگ سخن
چنين گفت مر جفت را باز نر
چو بر خايه بنشست و گسترد پر
کزين خايه گر مايه بيرون کنم
ز پشت پدر خايه بيرون کنم
ازيشان چو برگشت خندان غلام
بپرسيد از و نامور پور سام
که با تو چه گفت آن که خندان شدي
گشاده لب و سيم دندان شدي
بگفت آنچه بشنيد با پهلوان
ز شادي دل پهلوان شد جوان
چنين گفت با ريدک ماه روي
که رو مر پرستندگان را بگوي
که از گلستان يک زمان مگذريد
مگر با گل از باغ گوهر بريد
درم خواست و دينار و گوهر ز گنج
گرانمايه ديباي زربفت پنج
بفرمود کاين نزد ايشان بريد
کسي را مگوئيد و پنهان بريد
نبايد شدن شان سوي کاخ باز
بدان تا پيامي فرستم براز
برفتند زي ماه رخسار پنج
ابا گرم گفتار و دينار و گنج
بديشان سپردند زر و گهر
پيام جهان پهلوان زال زر
پرستنده با ماه ديدار گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
مگر آنکه باشد ميان دو تن
سه تن نانهانست و چار انجمن
بگوي اي خردمند پاکيزه راي
سخن گر به رازست با ما سراي
پرستنده گفتند يک با دگر
که آمد به دام اندرون شير نر
کنون کار رودابه و کام زال
به جاي آمد و اين بود نيک فال
بيامد سيه چشم گنجور شاه
که بود اندر آن کار دستور شاه
سخن هر چه بشنيد از آن دلنواز
همي گفت پيش سپهبد به راز
سپهبد خراميد تا گلستان
بر اميد خورشيد کابلستان
پري روي گلرخ بتان طراز
برفتند و بردند پيشش نماز
سپهبد بپرسيد ازيشان سخن
ز بالا و ديدار آن سرو بن
ز گفتار و ديدار و راي و خرد
بدان تا به خوي وي اندر خورد
بگوييد با من يکايک سخن
به کژي نگر نفگنيد ايچ بن
اگر راستي تان بود گفت وگوي
به نزديک من تان بود آبروي
وگر هيچ کژي گماني برم
به زير پي پيلتان بسپرم
رخ لاله رخ گشت چون سندروس
به پيش سپهبد زمين داد بوس
چنين گفت کز مادر اندر جهان
نزايد کس اندر ميان مهان
به ديدار سام و به بالاي او
به پاکي دل و دانش و راي او
دگر چون تو اي پهلوان دلير
بدين برز بالا و بازوي شير
همي مي چکد گويي از روي تو
عبيرست گويي مگر بوي تو
سه ديگر چو رودابه ماه روي
يکي سرو سيمست با رنگ و بوي
ز سر تا به پايش گلست وسمن
به سرو سهي بر سهيل يمن
از آن گنبد سيم سر بر زمين
فرو هشته بر گل کمند از کمين
به مشک و به عنبر سرش بافته
به ياقوت و زمرد تنش تافته
سر زلف و جعدش چو مشکين زره
فگندست گويي گره بر گره
ده انگشت برسان سيمين قلم
برو کرده از غاليه صدرقم
بت آراي چون او نبيند بچين
برو ماه و پروين کنند آفرين
سپهبد پرستنده را گفت گرم
سخنهاي شيرين به آواي نرم
که اکنون چه چارست با من بگوي
يکي راه جستن به نزديک اوي
که ما را دل و جان پر از مهر اوست
همه آرزو ديدن چهر اوست
پرستنده گفتا چو فرمان دهي
گذاريم تا کاخ سرو سهي
ز فرخنده راي جهان پهلوان
ز گفتار و ديدار روشن روان
فريبيم و گوييم هر گونه اي
ميان اندرون نيست واژونه اي
سرمشک بويش به دام آوريم
لبش زي لب پور سام آوريم
خرامد مگر پهلوان با کمند
به نزديک ديوار کاخ بلند
کند حلقه در گردن کنگره
شود شير شاد از شکار بره
برفتند خوبان و برگشت زال
دلش گشت با کام و شادي همال