شماره ٢٠

تهي شد ز کينه سر کينه دار
گريزان همي رفت سوي حصار
پس اندر سپاه منوچهر شاه
دمان و دنان برگرفتند راه
چو شد سلم تا پيش دريا کنار
نديد آنچه کشتي برآن رهگذار
چنان شد ز بس کشته و خسته دشت
که پوينده را راه دشوار گشت
پر از خشم و پر کينه سالار نو
نشست از بر چرمه تيزرو
بيفگند بر گستوان و بتاخت
به گرد سپه چرمه اندر نشاخت
رسيد آنگهي تنگ در شاه روم
خروشيد کاي مرد بيداد شوم
بکشتي برادر ز بهر کلاه
کله يافتي چند پويي براه
کنون تاجت آوردم اي شاه و تخت
به بار آمد آن خسرواني درخت
زتاج بزرگي گريزان مشو
فريدونت گاهي بياراست نو
درختي که پروردي آمد به بار
بيابي هم اکنون برش در کنار
اگر بار خارست خود کشته اي
و گر پرنيانست خود رشته اي
همي تاخت اسپ اندرين گفت گوي
يکايک به تنگي رسيد اندر اوي
يکي تيغ زد زود بر گردنش
بدو نيمه شد خسرواني تنش
بفرمود تا سرش برداشتند
به نيزه به ابر اندر افراشتند
بماندند لشکر شگفت اندر اوي
ازان زور و آن بازوي جنگجوي
همه لشکر سلم همچون رمه
که بپراگند روزگار دمه
برفتند يکسر گروها گروه
پراگنده در دشت و دريا و کوه
يکي پرخرد مرد پاکيزه مغز
که بودش زبان پر ز گفتار نغز
بگفتند تازي منوچهر شاه
شوم گرم و باشد زبان سپاه
بگويد که گفتند ما کهتريم
زمين جز به فرمان او نسپريم
گروهي خداوند بر چارپاي
گروهي خداوند کشت و سراي
سپاهي بدين رزمگاه آمديم
نه بر آرزو کينه خواه آمديم
کنون سر به سر شاه را بنده ايم
دل و جان به مهر وي آگنده ايم
گرش راي جنگ است و خون ريختن
نداريم نيروي آويختن
سران يکسره پيش شاه آوريم
بر او سر بيگناه آوريم
براند هر آن کام کو را هواست
برين بيگنه جان ما پادشاست
بگفت اين سخن مرد بسيار هوش
سپهدار خيره بدو دادگوش
چنين داد پاسخ که من کام خويش
به خاک افگنم برکشم نام خويش
هر آن چيز کان نز ره ايزديست
از آهرمني گر ز دست بديست
سراسر ز ديدار من دور باد
بدي را تن ديو رنجور باد
شما گر همه کينه دار منيد
وگر دوستداريد و يار منيد
چو پيروزگر دادمان دستگاه
گنه کار پيدا شد از بي گناه
کنون روز دادست بيداد شد
سران را سر از کشتن آزاد شد
همه مهر جوييد و افسون کنيد
ز تن آلت جنگ بيرون کنيد
خروشي بر آمد ز پرده سراي
که اي پهلوانان فرخنده راي
ازين پس به خيره مريزيد خون
که بخت جفاپيشگان شد نگون
همه آلت لشکر و ساز جنگ
ببردند نزديک پور پشنگ
سپهبد منوچهر بنواختشان
براندازه بر پايگه ساختشان
سوي دژ فرستاد شيروي را
جهانديده مرد جهانجوي را
بفرمود کان خواسته برگراي
نگه کن همه هر چه يابي به جاي
به پيلان گردونکش آن خواسته
به درگاه شاه آور آراسته
بفرمود تا کوس رويين و ناي
زدند و فرو هشت پرده سراي
سپه را ز دريا به هامون کشيد
ز هامون سوي آفريدون کشيد
چو آمد به نزديک تميشه باز
نيا را بديدار او بد نياز
برآمد ز در ناله کر ناي
سراسر بجنبيد لشکر ز جاي
همه پشت پيلان ز پيروزه تخت
بياراست سالار پيروز بخت
چه با مهد زرين به ديباي چين
بگوهر بياراسته همچنين
چه با گونه گونه درفشان درفش
جهاني شده سرخ و زرد و بنفش
ز درياي گيلان چو ابر سياه
دمادم بساري رسيد آن سپاه
چو آمد بنزديک شاه آن سپاه
فريدون پذيره بيامد براه
همه گيل مردان چو شير يله
ابا طوق زرين و مشکين کله
پس پشت شاه اندر ايرانيان
دليران و هر يک چو شير ژيان
به پيش سپاه اندرون پيل و شير
پس ژنده پيلان يلان دلير
درفش درفشان چو آمد پديد
سپاه منوچهر صف بر کشيد
پياده شد از باره سالار نو
درخت نوآيين پر از بار نو
زمين را ببوسيد و کرد آفرين
بران تاج و تخت و کلاه و نگين
فريدونش فرمود تا برنشست
ببوسيد و بسترد رويش به دست
پس آنگه سوي آسمان کرد روي
که اي دادگر داور راست گوي
تو گفتي که من دادگر داورم
به سختي ستم ديده را ياورم
همم داد دادي و هم داوري
همم تاج دادي هم انگشتري
بفرمود پس تا منوچهر شاه
نشست از بر تخت زر با کلاه
سپهدار شيروي با خواسته
به درگاه شاه آمد آراسته
بفرمود پس تا منوچهر شاه
ببخشيد يکسر همه با سپاه
چو اين کرده شد روز برگشت بخت
بپژمرد برگ کياني درخت
کرانه گزيد از بر تاج و گاه
نهاده بر خود سر هر سه شاه
پر از خون دل و پر ز گريه دو روي
چنين تا زمانه سرآمد بروي
فريدون شد و نام ازو ماند باز
برآمد برين روزگار دراز
همان نيکنامي به و راستي
که کرد اي پسر سود برکاستي
منوچهر بنهاد تاج کيان
بزنار خونين ببستش ميان
برآيين شاهان يکي دخمه کرد
چه از زر سرخ و چه از لاژورد
نهادند زير اندرش تخت عاج
بياويختند از بر عاج تاج
بپدرود کردنش رفتند پيش
چنان چون بود رسم آيين و کيش
در دخمه بستند بر شهريار
شد آن ارجمند از جهان زار و خوار
جهانا سراسر فسوسي و باد
بتو نيست مرد خردمند شاد