شماره ١٠

چو برداشت پرده ز پيش آفتاب
سپيده برآمد به پالود خواب
دو بيهوده را دل بدان کار گرم
که ديده بشويند هر دو ز شرم
برفتند هر دو گرازان ز جاي
نهادند سر سوي پرده سراي
چو از خيمه ايرج به ره بنگريد
پر از مهر دل پيش ايشان دويد
برفتند با او به خيمه درون
سخن بيشتر بر چرا رفت و چون
بدو گفت تور ار تو از ماکهي
چرا برنهادي کلاه مهي
ترا بايد ايران و تخت کيان
مرا بر در ترک بسته ميان
برادر که مهتر به خاور به رنج
به سر بر ترا افسر و زير گنج
چنين بخششي کان جهانجوي کرد
همه سوي کهتر پسر روي کرد
نه تاج کيان مانم اکنون نه گاه
نه نام بزرگي نه ايران سپاه
چو از تور بشنيد ايرج سخن
يکي پاکتر پاسخ افگند بن
بدو گفت کاي مهتر کام جوي
اگر کام دل خواهي آرام جوي
من ايران نخواهم نه خاور نه چين
نه شاهي نه گسترده روي زمين
بزرگي که فرجام او تيرگيست
برآن مهتري بر ببايد گريست
سپهر بلند ار کشد زين تو
سرانجام خشتست بالين تو
مرا تخت ايران اگر بود زير
کنون گشتم از تاج و از تخت سير
سپردم شما را کلاه و نگين
بدين روي با من مداريد کين
مرا با شما نيست ننگ و نبرد
روان را نبايد برين رنجه کرد
زمانه نخواهم به آزارتان
اگر دورمانم ز ديدارتان
جز از کهتري نيست آيين من
مباد آز و گردن کشي دين من
چو بشنيد تور از برادر چنين
به ابرو ز خشم اندر آورد چين
نيامدش گفتار ايرج پسند
نبد راستي نزد او ارجمند
به کرسي به خشم اندر آورد پاي
همي گفت و برجست هزمان ز جاي
يکايک برآمد ز جاي نشست
گرفت آن گران کرسي زر بدست
بزد بر سر خسرو تاجدار
ازو خواست ايرج به جان زينهار
نيايدت گفت ايچ بيم از خداي
نه شرم از پدر خود همينست راي
مکش مر مراکت سرانجام کار
بپيچاند از خون من کردگار
مکن خويشتن را ز مردم کشان
کزين پس نيابي ز من خودنشان
بسنده کنم زين جهان گوشه اي
بکوشش فراز آورم توشه اي
به خون برادر چه بندي کمر
چه سوزي دل پير گشته پدر
جهان خواستي يافتي خون مريز
مکن با جهاندار يزدان ستيز
سخن را چو بشنيد پاسخ نداد
همان گفتن آمد همان سرد باد
يکي خنجر آبگون برکشيد
سراپاي او چادر خون کشيد
بدان تيز زهرآبگون خنجرش
همي کرد چاک آن کياني برش
فرود آمد از پاي سرو سهي
گسست آن کمرگاه شاهنشهي
روان خون از آن چهره ارغوان
شد آن نامور شهريار جوان
جهانا بپرورديش در کنار
وز آن پس ندادي به جان زينهار
نهاني ندانم ترا دوست کيست
بدين آشکارت ببايد گريست
سر تاجور ز آن تن پيلوار
به خنجر جدا کرد و برگشت کار
بياگند مغزش به مشک و عبير
فرستاد نزد جهان بخش پير
چنين گفت کاينت سر آن نياز
که تاج نياگان بدو گشت باز
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت
شد آن سايه گستر نيازي درخت
برفتند باز آن دو بيداد شوم
يکي سوي ترک و يکي سوي روم