شماره ٤

سوي خانه رفتند هر سه چوباد
شب آمد بخفتند پيروز و شاد
چو خورشيد زد عکس برآسمان
پراگند بر لاژورد ارغوان
برفتند و هر سه بياراستند
ابا خويشتن موبدان خواستند
کشيدند با لشکري چون سپهر
همه نامداران خورشيدچهر
چو از آمدنشان شد آگاه سرو
بياراست لشکر چو پر تذرو
فرستادشان لشکري گشن پيش
چه بيگانه فرزانگان و چه خويش
شدند اين سه پرمايه اندر يمن
برون آمدند از يمن مرد و زن
همي گوهر و زعفران ريختند
همي مشک با مي برآميختند
همه يال اسپان پر از مشک و مي
پراگنده دينار در زير پي
نشستن گهي ساخت شاه يمن
همه نامداران شدند انجمن
در گنجهاي کهن کرد باز
گشاد آنچه يک چند گه بود راز
سه خورشيد رخ را چو باغ بهشت
که موبد چو ايشان صنوبر نکشت
ابا تاج و با گنج ناديده رنج
مگر زلفشان ديده رنج شکنج
بياورد هر سه بديشان سپرد
که سه ماه نو بود و سه شاه گرد
ز کينه به دل گفت شاه يمن
که از آفريدون بد آمد به من
بد از من که هرگز مبادم ميان
که ماده شد از تخم نره کيان
به اختر کس آن دان که دخترش نيست
چو دختر بود روشن اخترش نيست
به پيش همه موبدان سرو گفت
که زيبا بود ماه را شاه جفت
بدانيد کين سه جهان بين خويش
سپردم بديشان بر آيين خويش
بدان تا چو ديده بدارندشان
چو جان پيش دل بر نگارندشان
خروشيد و بار غريبان ببست
ابر پشت شرزه هيونان مست
ز گوهر يمن گشت افروخته
عماري يک اندردگر دوخته
چو فرزند را باشد آئين و فر
گرامي به دل بر چه ماده چه نر
به سوي فريدون نهادند روي
جوانان بينادل راه جوي