شماره ٣٤

پرده کس نشد اين پرده ميناگون
زشتروئي چه کند آينه گردون
نام را ننگ بکشت و تو شدي بدنام
وام را نفس گرفت و تو شدي مديون
تو درين نيلپري طشت، چو بنديشي
چو يکي جامه شوخي و قضا صابون
گهري کاز صدف آز و هوي بردي
شبهي بود که کردي چو گهر مخزون
چند اي نور، قريني تو بدين ظلمت
چند اي گنج بخاک سيهي مدفون
کرد اي طائر وحشي که چنين رامت
چون بکنج قفس افکند قضايت، چون
بدر آي از تن خاکي و ببين آنگه
که چه تابنده گهر بود در آن مکنون
مچر آزاده که گرگست درين مکمن
مخور آسوده که زهرست درين معجون
چه شدي دوست برين دشمن بيرحمت
چه شدي خيره برين منظر بوقلمون
بهر سود آمدي اينجا و زيان کردي
کرد سوداگر ايام ترا مغبون
پشته آز چو خم کرد روان را پشت
به چه کار آيدت اين قد خوش موزون
شبروان فلک از پاي در آرندت
از گليم خود اگر پاي نهي بيرون
بر حذر باش ازين اژدر بي پروا
که نينديشد از افسونگر و از افسون
دهر بر جاست، تو ناگاه شوي زان کم
چرخ برپاست، تو يکروز شوي وارون
رفت ميبايد و زين آمدن و رفتن
نشد آگه نه ارسطو و نه افلاطون
توشه اي گير که بس دور بود منزل
شمعي افروز که بس تيره بود هامون
تو چنين گمره و ياران همه در مقصد
تو چنين غرقه و دريا ز درر مشحون
عامل سودگر نفس مکن خود را
تا که هر دم نشود کار تو ديگرگون
آنچه مقسوم شد از کار گه قسمت
دگر آنرا نتوان کرد کم و افزون
دي و فردات خيالست و هوس، پروين
اگرت فکرت و رائيست، بکوش اکنون