شماره ٣٤٨: نياز جلوه دارم حيرت آينه پروردي

نياز جلوه دارم حيرت آينه پروردي
زديوان نگاه امشب برون آورده ام فردي
بروي چهره امکان من آن سنگ سبکپايم
که هر کس ميرود از خويش ميخيزد زمن گردي
ببال هر نفس پرواز از خود رفتني دارم
برنگ اضطراب ناله ام طوفاني دردي
بيا زاهد طريق صلح کل هم عالمي دارد
تو و تسبيح ما و ميکشي هر کاري و مردي
زنيرنگ تغافل برده است آنچشم فتانم
ببازي نيز نتوان يافتن در طاسم آوردي
زخود رفتن بيادت ريشه در موج گهر دارد
باين تمکين نمي باشد خرام ناز پروردي
بجيب بيخودي دارم سراغ شعله جولاني
چو اخگر در شکست رنگ پيدا کرده ام گردي
خمار عافيت نتوان شکست از نشه صهبا
گرفتم چون خزان در خون گرفتم چهره زردي
زبس جوش محبت ميزند اين عرصه عبرت
زنان ريشي برون آرند تا پيدا شود مردي
طپيدم آنقدر کز دل فسردن محو شد (بيدل)
بسعي کوفتنها گرم کردم آهن سردي