شماره ٣٤٧: نه نفس تربيتم کرد و نه دامان مددي

نه نفس تربيتم کرد و نه دامان مددي
آتشم خاک شد اي سوخته جانان مددي
شوق ديدارم و يک جلوه ندارم طاقت
مگر آئينه کند بر من حيران مددي
آرزو ميکشدم بر در ابرام طلب
کو حيا تا کند از وضع پشيمان مددي
ياد چشم تو زآوارگيم غافل نيست
گرد اين دشتم و دارم زغزالان مددي
بسملم گرم طواف چمن عافيتي است
اي طپيدن بتغافل نزني هان مددي
راحت از قافله هوش برون تاخته است
اي جنون تا شودم بار دل آسان مددي
کيست بار طپش از دوش هوس بردارد
بيعصائي نکند گر بضعيفان مددي
با همه ظلم رها نيست کس از منت چرخ
آه ازان روز که ميکرد باحسان مددي
حيله جوئي نم اشکيم درين وادي خشک
کاش از آبله بخشند بمژگان مددي
(بيدل) از غنچه گرفتم سبق زانوي فکر
بود کوتاهي دامن بگريبان مددي