شماره ٣٤٦: نه با صحرا سري دارم نه با گلزار سودائي

نه با صحرا سري دارم نه با گلزار سودائي
بهر جا ميروم از خويش ميبالد تماشائي
چه گل چيند دماغ آرزو از نشه تمکين
من و صد بزم مخموري دل و يک غنچه مينائي
در اول گام خواهد مفت گردون پي سپر گشتن
سجود آستانش از جبينم ميکشد پائي
عنان گير غبار کس مباد افسون خودداري
وگرنه ساحل ما نيز دارد جوش دريائي
تعلق ميفروشد عشوه مستقبل و ماضي
تو گر امروز بيرون آئي از خود نيست فردائي
بزندانم مخواه افسرده اي تکليف آسودن
غبارم را همان دامن فشانيهاست صحرائي
رم هر ذره مهميزيست بهر وحشي غافل
مرا بيدار سازد هر که بر راحت زند پائي
دل من واشگاف و هر چه ميخواهي تماشا کن
که عمري شد بنام حيرتي دارم معمائي
عبارت شوخي معنيست از فکر دوئي بگذر
ندارد محفل ما شيشه غير از رنگ صهبائي
به بيدردي در اين محفل چه لازم متهم بودن
گدازي گريه ئي اشکي جنوني ناله ئي وائي
درين صحراي نوميدي که ميخواهد سراغ من
که از هر نقش پايم تا عدم خفته است عنقائي
تأملهاي کمظرفي فشرد اجزاي من (بيدل)
دو روزي پيش ازينم قطرگيها بود دريائي