شماره ٣٤٥: نميگنجم بعالم بسکه از خود گشته ام فاني

نميگنجم بعالم بسکه از خود گشته ام فاني
حبابم را لباس بحر تنگ آمد بعرياني
زبس ماندم چو چشم آئينه پامال حيراني
نگاهم آب شد در حسرت پرواز مژگاني
نفس در سينه ام موجيست از بحر پريشاني
نگه در ديده مد جاده صحراي حيراني
بجولانت چه حيرت زد گره بر بال پروازم
که گردم را طپيدن شد چراغ زبر داماني
دلي تهمت کش يک انجمن عيب و هنر دارم
کجا جوهر چه زنگ آئينه و صد رنگ حيراني
من آن آواره شوقم که بر جمعيت حالم
بقدر حلقه آن زلف ميخندد پريشاني
بر ز وحشت من سخت دشوار است پي بردن
صدا چشم جهان پوشيده است از گرد عرياني
سبک چون برق مي بايد گذشت زوادي امکان
سحر گل کردن اينجا نيست بي عرض گرانجاني
زفيض تازه روئي آب و رنگ باغ الفت شو
متن بر ريشه تخم حسد از چين پيشاني
چه افشاند از خود دانه تا وحشت پاکش
نه پنداري دل از اسباب برخيز بآساني
سواد مقصد شوق فنا روشن نخواهد شد
غبار نقش پا چون شمع تا در ديده ننشاني
زکفر طينتيهاي دل بيدرد ميترسم
که زنارم مباد از سبحه رويد چون سليماني
بنايم را نم اشکي بغارت مي برد (بيدل)
بکشتي حبابم ميکند يک قطره طوفاني