شماره ٣٤٤: نميدانم زگلزارش چه گل چيده است حيراني

نميدانم زگلزارش چه گل چيده است حيراني
بچشمم ميکند موج پر طاوس مژگاني
شوم محو فنا تا خاک آن ره بر سرم باشد
مباد از سجده بينم آستانش زير پيشاني
طلسم وحشت صبحم مپرسيد از ثبات من
نفس هم خنده دارد بر رخم از سست پيماني
بجولان تو چون بوي گلم کو تاب خودداري
که از خود رفته باشم تا عنان رنگ گرداني
چه پردازم بعرض مطلب دل سخت حيرانم
تو هم آخر زبان حيرت آينه ميداني
فريب عشرت ازين انجمن خوردم ندانستم
که دارد چون فروغ شمع باليدن پريشاني
بلد گفتم ازين زندان توان نامي بدر بردن
ندانستم که اينجا چون نگين سنگست بيشاني
ندارد اطلسي افلاک بيش از پرده چشمي
چو اشکم آب مي بايد شدن از ننگ عرياني
ندامت هم دليل عبرت مردم نميگردد
درينجا سودن دست است مقراض پشيماني
کسي از انفعال جرم هستي برنمي آيد
محيط و قطره يک موجست در آلوده داماني
زتسکين مزاج عاشقان فارغ شو اي گردون
نهال اين گلستان نيست گردد تا که بنشاني
هوا صافست (بيدل) آنقدر باغ شهادت را
که صبحش بي نفس گل ميکند از چشم قرباني