نميباشد دل مايوس بي کيفيت نازي
پري زين بزم دور است اي شکست شيشه آوازي
بتسکين دل بيتاب ما عمريست ميخندد
شرر خو لعبتي در خانمانها آتش اندازي
بباد نيستي رفتيم از افسون خودرائي
نبود آينه ما جز غبار شعله پروازي
تو خواهي نوبهارش خوان و خواهي فتنه محشر
زمشت خاک ما خواهد دميدن شوق گلبازي
درين عصر از تميز ماده و نر داغ شد فطرت
جهان پر ميزند در سايه بال غليوازي
خزان پر بيحس اند از فهم انداز گل اندامان
مگر زين انجمن خيزد لگد سرمايه نازي
تميز خوب و زشت از ديده حيران نمي آيد
مقابل کو بچندين بستگي دارم دربازي
نزاکت بر خموشي بسته است آئينه اين محفل
لب از هم وامکن تا نگسلاني رشته سازي
درين صحرا ندانم آشيان من کجا باشد
غبار بي پرو بالم ستم فرساي پروازي
بناموس محبت پيکرم را کرد خاکستر
که دودي پر نيفشاند از چراغ چشم غمازي
زسعي هرزه چون خورشيد روز خود سيه کردم
برانجامم مگر خندد چراغ گريه آغازي
شبي از گوشه چشم عدم غافل شدم (بيدل)
هنوزم گوش ميمالد پيام سرمه آوازي