شماره ٣٤٠: نقش ما شد و بال يک تائي

نقش ما شد و بال يک تائي
برد طاوس عرض عنقائي
نفس آمد برون جنون به بغل
کرد آشفته گرد صحرائي
چيست ما و من تو در عالم
انفعال غرور پيدائي
عمرها شد زجنس ما گرم است
روز بازار عبرت آرائي
تا ابد بايد از خيال گذشت
يکقلم دينه ايست فرودائي
اي هوا ناقه هوس محمل
بکجا ميروي و مي آئي
برده ئي سر بآسمان غرور
خاک ناگشته کي فرود آئي
صحبت ادبار بيکسي آورد
عالمي داشته است تنهائي
شش جهت چشم زخم ميبارد
جهد آن کن که هيچ ننمائي
وصل ديديم و هجر فهميديم
خاک در چشم ناشناسائي
(بيدل) از آسياي چرخ مخواه
غيراشغال کف بهم سائي