شماره ٣٣٧: نشد حجاب خيالم غبار جسماني

نشد حجاب خيالم غبار جسماني
حباب را نه زپيراهن است عرياني
جز انيقدر نشد از سرنوشت من ظاهر
که سجده ميچکدم چون نگين زپيشاني
چو شمع دام اميد است سعي پروازم
سزد که رنگ قفس ريزم از پرافشاني
بخاک تا نشود ساز ما و من هموار
نفس نميگذرد از تلاش سوهاني
زپيچ و تاب نفس عالمي جنون قفس است
چو گردباد توهم دسته کن پريشاني
سفر گزيده بفکر وطن چه پردازد
دوباره مرغ نگردد به بيضه زنداني
نواي عيش تو تا رشته نفس دارد
زسطر نسخه زنجير ناله ميخواني
بمرگ نيز همان حب جاه خلق بجاست
مگر هما برد از استخوان گرانجاني
گداز ما چونگه آنسوي نم افتاده است
دل و دماغ چکيدن باشک ارزاني
غبار کثرت امکان حجاب وحدت نيست
شکوه شعله بخاشاک چند پوشاني
جنون بکسوت ناموس جلوه ها دارد
چو اشک آينه صيقل مزن زعرياني
چو خامه گر بخموشي بسر بري (بيدل)
تو نيز راز دل خلق بر زبان راني