ندارد ساز اين محفل مخالف پرده آهنگي
چمن فرياد بلبل ميکند گر بشکني رنگي
ازين کهسار مگذر بي ادب کز درد يکرنگي
پري در شيشه نالد گر بگردد پهلوي سنگي
بغفلت داده ئي آرايش ناموس آگاهي
گريبان ميدرد آينه گر بر هم خورد رنگي
فسردن تابکي اي بيخبر گردي پرافشان کن
توهم داري بزير بال طاء و سانه نيرنگي
چو شمع خام سوز از نارسائيهاي اقبالت
ته پا مانده جولاني بمنزل خفته فرسنگي
غنا پرورده فقرم خوشا سامان خورسندي
کز اقبالش توان در خاک هم زد کوس اورنگي
جهان حرف افسون مخالف برنميدارد
جنون و هوش عقل و بيخودي هر نامي و ننگي
باين جرأت تلاش خلق و شوخيهاي تدبيرش
بخود خنديدني دارد جنون جولاني لنگي
سحرگاهي نواي ني بگوشم زد که ايغافل
نفسها ناله گردد تا رسد سازي بآهنگي
درين گلزار آخر از فسون فرصت انديشي
فسرديم و تبستيم آشياني در دل تنگي
زرمز صورت و معني دل خود جمع کن (بيدل)
بهار اينجاست سامانش درون بوئي برون رنگي