شماره ٣٢٦: مزد تلاشم برهت ديده ندارد گهري

مزد تلاشم برهت ديده ندارد گهري
آبله ئي کو که نهم در قدم خويش سري
نيست درين هفت چمن چون قدت اي غنچه دهن
گلبن نيرنگ گلي سرو قيامت ثمري
گر جرس آيد بنوا و رز سپند است صدا
غير من بي سر و پا ناله ندارد دگري
بر قد خم سنگ مزن شيشه رنگم مشکن
تا بکشد ناله من کوه ندارد کمري
شور جهان در قفسم صور قيامت جرسم
ميگسلد هر نفسم رشته ساز سحري
همچو سپندم همه تن داغ سر پنبه کفن
تا عدم از هستي من ناله فشانده است پري
نيست اقامتگه کس وادي جولان هوس
دامن عجز است رسا آبله پايان سفري
هست امل پرورئي لازم اقبال جهان
بي تري معز بلندي نکند موي سري
شبهه هستي چو سحر ميکندم خون بجگر
آينه بندم بعدم کز نفس آرم خبري
ذوق بهار و چمنت چون نشود راه زنت
جانب آن انجمنت دل نگشوده است دري
لذت اين محفل دون برني ما خوانده فسون
داغ شو اي ناله کنون راه نفس زد شکري
(بيدل) از آغاز گذر زحمت انجام مبر
بر رخ فرصت چقدر آينه بندد شرري