شماره ٣٢٥: محو بودم هر چه ديدم دوش دانستم توئي

محو بودم هر چه ديدم دوش دانستم توئي
گر همه مژگان گشود آغوس دانستم توئي
حرف غيرت راه ميزد از هجوم ما و من
بر در دل تا نهادم گوش دانستم توئي
مشت خاک و اينهمه سامان ناز اعجاز کيست
بيش ازين از من غلط مفروش دانستم توئي
نيست ساز هستيم تنها دليل جلوه ات
با عدم هم گر شدم همدوش دانستم توئي
محرم راز حيا آئينه دار ديگر است
هر چه شد از ديده ها روپوش دانستم توئي
غفلت روز وداعم از خجالت آب کرد
اشک ميرفت و من بيهوش دانستم توئي
(بيدل) امشب سير آتشخانه دل داشتم
شعله ئي را يافتم خاموش دانستم توئي