شماره ٣٢١: ما رانه غروريست نه فري نه کلاهي

ما رانه غروريست نه فري نه کلاهي
خاکيم بزير قدم خويش نگاهي
آنجا که قناعت کند ايجاد تسلي
گرم است سر کوه بزير پر کاهي
بر دولت بيدار ننازم چه خيالست
خوابيده بهم بخت من و چشم سياهي
بر صد چمن هستيم افسانه ناز است
خواب عدم و سايه مژگان گياهي
از پرده دل تا چه کشد سعي تامل
چون خامه زنالم رسني هشته بچاهي
يارب تو تن آساني جهدم نپسندي
ميخواندم افسون نفس سوخته گاهي
زين دشت سبکتازي فرصت ندمانيد
گردي که توان بست به پيشاني آهي
آخر چو غبار نفس از هرزه دويها
رفتيم بباد و ننشستيم براهي
گردتري از جبهه شبنم نتوان برد
در آينه ما عرقي کرده نگاهي
(بيدل) شدم و رستم از اوهام تعين
آينه شکستن ببغل داشت کلاهي