کيم من شخص نوميدي سرشتي عبرت ايجادي
بصحرا گرد مجنوني بکوه آواز فرهادي
بسر دارم هواي ترک شوخي فتنه بنيادي
که تيغش شاخ گلريز است و تبرش سرو آزادي
زمينگير سجود حيرتم اي چرخ نپسندي
که گيرد بعد مردن هم غبارم دامن بادي
دل صيد آب شد در حسرت شوق گرفتاري
رسد يارب بگوش حلقه دام تو فريادي
حريفان جام افسون تغافل چند پيمودن
بهار است از فراموشان رنگ رفته هم يادي
گرفتاري بقدر رنگ بر مادام مي چيند
ندارد غير نقش بال و پر طاوس صيادي
بصد دام آرميدم دامن از چندين قفس چيدم
نديدم جز ببال نيستي پرواز آزادي
دماغ شعله از خار و خس افسرده مي بالد
غرور سرکشان را بي ضعيفان نيست امدادي
بيک طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن
ندارد قطع الفت احتياج تيغ جلادي
بناي اعتبار ما بحرفي ميخورد بر هم
بچندين رنگ ميگردد بهار از سيلي بادي
زسعي جانکنيهايم مباش اي همنشين غافل
که دهر ناله من تيشه دزديده است فرهادي
جدا زان بزم نتوان کرد منع ناله ام (بيدل)
چو موج افتد بساحل ميکند ناچار فريادي