شماره ٣١٩: کيسه پرداز خيال شادي و غم رفته ئي

کيسه پرداز خيال شادي و غم رفته ئي
چون نفس چندانکه مي آئي فراهم رفته ئي
بيدماغي فرصت آگاهي خويشت ندارد
کز چه محفل آمدي و از چه عالم رفته ئي
خواه گردون جلوه گر شو خواه دريا موج زن
هر چه باشي تا نهادي چشم برهم رفته ئي
با همه لاف من و مار و نهفتي در کفن
دعويت بي پرده شد آخر که مازم رفته ئي
ايخيال آواره اکنون جاي آرامت کجاست
از بهشت آخر توهم با صلب آدم رفته ئي
عيش و غم آن به که از تمييز آن کس بگذرد
تا بهشت آمد بيادت در جهنم رفته ئي
آمدن فهم نشان تير آفت بودن است
گر بداني رفته ئي در حصن محکم رفته ئي
هيچکس در عرصه وحشت گر و تاز تو نيست
تا عدم از عالم هستي بيکدم رفته ئي
سعي جولان تو يکسير گريبان بود و بس
چون خط پرکار هر جا رفته ئي خم رفته ئي
دوستان محمل بدوش اتفاق عبرت اند
پيش و پس چون دست بر هم سوده با هم رفته ئي
قطع راه زندگي (بيدل) نميخواهد تلاش
بيقدم زين انجمن چون شمع کم کم رفته ئي