گه برو ميدوي گاه بسر مي آئي
نيستي اشک چرا اينهمه تر مي آئي
درد فرصت زهجوم املت باز نداشت
سنگها بسته بدامان شرر مي آئي
زين تخيل که فشرده ست دماغ هوست
قطره نارفته بانداز گهر مي آئي
شعله ات کو نفسي چند به پرواز تند
آخر از ضبط نفس در ته پر مي آئي
خواب غفلت چقدر گرد پريشان نظريست
بوطن خفته زتشويش سفر مي آئي
عالمي در نفس سوخته خون ميگردد
تا تو يک ناله پرواز اثر مي آئي
نفي اوهام زاثبات يقين خالي نيست
هر چه شب رفته ئي از خويش سحر مي آئي
آخر از جلوه تحقيق بحيرت زدنست
وعده وصل است و تو آينه ببر مي آئي
نه دل آينه و ني ديده تماشا قابل
حيرت اين است که در دل بنظر مي آئي
ميشود هر دو جهان يکمژه آغوش هوس
تا تو همچون نگه از پرده بدر مي آئي
(بيدل) اين انجمن شوق فسردنکده نيست
همچو پرواز بافشاندن پر مي آئي