شماره ٣١٥: گر يکمژه چون چشم فراهم شده باشي

گر يکمژه چون چشم فراهم شده باشي
شيرازه اجزاي دو عالم شده باشي
تمهيد خزان آئينه اصل بهار است
بيرنگي اگر رنگ گلي کم شده باشي
هشدار که اجزاي هوائيست بنايت
گو يکدو نفس صورت شبنم شده باشي
عاجز نفسان قافله سرمه متاع اند
کو ناله گرفتم که جرس هم شده باشي
بي جبهه تسليم تواضع دم تيغ است
حيف است نگين نا شده خاتم شده باشي
قطع نظر از جوهر ذاتي چه خيالست
هر چند چو شمشير تنکدم شده باشي
پرواز نفس راز هوا نيست رهائي
در دام خودي گر همه تن رم شده باشي
ناصح سخن ساخته ات پرنمکين است
رحم است بزخمي که تو مرهم شده باشي
تا بار خري چند نه بندند بدوشت
آدم نشوي گر همه آدم شده باشي
فرداست که خاکست سر و برگ غرورت
هر چند که امروز فلک هم شده باشي
عمريست که آب رخ ما صرف طلبهاست
اي جبهه همت چه قدر نم شده باشي
خلوتگه تحقيق زتمثال مبراست
آينه در اينجا تو چه محرم شده باشي
(بيدل) مگذر چون مه نواز خط تسليم
بر چرخي اگر يکسر مو خم شده باشي