شماره ٣١٢: گرفتم شوخيت با شور صد محشر کند بازي

گرفتم شوخيت با شور صد محشر کند بازي
مي تمکين همان ساغر گوهر کند بازي
بهر دشتي که صيد طره ات بر هم زند بال
غبارش تا ابد با نافه و عنبر کند بازي
زجيب هر بن مژگان دهد موزوني سروي
خيال قامتت هر گه بچشم تر کند بازي
غنا پردرد ياد تست طفل اشک مشتاقان
که گاهي با عقيق و گاه با گوهر کند بازي
زياد شانه بر زلف دلاويز تو ميلرزم
رگ جان اسيران چند با نشتر کند بازي
بموج اشک چوگاني کنم نه گوي گردونرا
اگر يکجنبش مژگان جنونم سر کند بازي
شب هجران سر دامان مژگاني نيفشاندم
چه لازم اشک من با ديده اختر کند بازي
بساط اين محيط از عافيت طرفي نمي بندد
گهر هم چون حباب اينجا همان با سر کند بازي
سفيدي کرد مويت ليک از طفلي نمي فهمي
که آتش تا کجا در زير خاکستر کند بازي
شرر در عرصه تحقيق با ما چشمکي دارد
که از خود چشم پوشد هر که اينجا سر کند بازي
بشغل لهو آخر پير گرديدم ندانستم
که همچون شعله جواله ام چنبر کند بازي
نشيند طفل اشکم در دبستان صدف (بيدل)
که چندي از طپش آسايد و کمتر کند بازي